انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 10 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10

Manochehri Damghani | منوچهری دامغانی


زن

 
در تهنیت جشن مهرگان و مدح سلطان مسعود غزنوی
شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد
کاروان مهرگان از خزران آمد
یا ز اقصای بلاد چینستان آمد
نه ازین آمد، بالله نه از آن آمد
که ز فردوس برین وز آسمان آمد
مهرگان آمد، در باز گشائیدش
اندر آرید و تواضع بنمائیدش
از غبار راه ایدر بزدائیدش
بنشانید و به لب خرد بخائیدش
خوب دارید و فراوان بستائیدش
هر زمان خدمت لختی بفزائیدش
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دو صد کشی و با خوشی و ناز آمد
سفری کردش و چون وعده فراز آمد
با قدح رطل و قنینه به نماز آمد
زان خجسته سفر این جشن چو باز آمد
سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد
نگرید آبی وان رنگ رخ آبی
گشته از گردش این چنبر دولابی
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی
بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی
یا چنان زرد یکی جامعهٔ عتابی
پر ز برخاسته زو، چون سر مرغابی
وان ترنج ایدر چون دیبهٔ دیناری
که بمالی و بمالند و بنگذاری
زو به مقراض ارش نیمه دو برداری
کیسه ای دوزی و درزش نپدید آری
وانگه آن کیسه ز کافور بینباری
در کشی سرش به ابریشم زنگاری
نار مانند یکی سفر گک دیبا
آستر دیبه زرد، ابرهٔ آن حمرا
سفره پر مرجان، تو بر تو و تا بر تا
دل هر مرجان چو لؤلؤکی لالا
سر او بسته به پنهان ز درون عمدا
سر ماسورگکی در سر او پیدا
نگرید آن رز، وان پایک رزداران
درهم افکنده چو ماران ز بر ماران
دست در هم زده چون یاران در یاران
پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران
برگهای رز چون پای خشنساران
زرگون ایدون همچون رخ بیماران
رزبان شد به سوی رز به سحرگاهان
که دلش بود همیشه سوی رز خواهان
بگشادش در با کبر شهنشاهان
گفت بسم الله و اندر شد ناگاهان
تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان
دست بر بر زد و بر سر زد و بر جبهت
گفت بسیاری لاحول و لا قوت
تاک رز را گفت: ای دختر بی دولت
این شکم چیست، چو پشت و شکم خربت
با که کردستی این صحبت و این عشرت؟
بر تن خویش نبوده ست ترا حمیت
من ترا هرگز با شوی ندادستم
وز بداندیشی پایت نگشادستم
هرگز انگشت به تو بر ننهادستم
که من از مادر باحمیت زادستم
به قضا حاجت پیش تو ستادستم
وز حلیمی به تو اندر نفتادستم
چون ترا دیدم از پیش بدین زاری
کردم از پیش رزستانت دیواری
بزدم بر سر دیوار تو من خاری
کنجکی گرد تو همچون دهن غاری
پس دری کردم از سنگ و درافزاری
که بدو آهن هندی نکند کاری
زدمت بر در یک قفل سپاهانی
آنچنان قفل که من دانم و تو دانی
چون شدم غایب از درت به لرزانی
نیکمردی بنشاندم به نگهبانی
با همه زیرکی و رندی و پردانی
نخل این کار برآورد پشیمانی
گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی
از نکوکاران و ز شرمگنان باشی
پاکتن باشی و از پاکتنان باشی
هر چه من گفتم »ارجو« که چنان باشی
شوی ناکرده چو حوران جنان باشی
نه چنان پیرزنان و کهنان باشی
من دگر گفتم ویحک تو دگر گشتی
روزبه بودی چون روز بتر گشتی؟
گهرت بد بد با سوی گهر گشتی
همچنان مادر خود بارآور گشتی
دختری بودی، بر بام و به در گشتی
تا چنین با شکمی بر چو سپر گشتی
راست بر گوی که در تو شده ام عاجز
به کدامین ره بیرون شده ای زین دز
راست گویند زنان را نگوارد عز
بر نیاید کس با مکر زنان هرگز
بر هوا رفتی چون عیسی بی معجز
یا چو قارون به زمین، وین نبود جایز
تاک رز گفتا: از من چه همی پرسی
کافری کافر، ز ایزد نه همی ترسی
به حق کرسی و حق آیت الکرسی
که نخسبیده شبی در بر من نفسی
هستم آبستن، لیکن ز چنان جنسی
که نه اویستی جنی و نه خود انسی
نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی
که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی
جبرئیل آمد روح همه تقدیسی
کردم آبستن، چون مریم بر عیسی
بچه ای دارم در ناف چو برجیسی
با رخ یوسف و بوی خوش بلقیسی
اگرت باید، این بچه بزایم من
وین نقاب از تن و رویش بگشایم من
ور نبایدت به زادن نگرایم من
همچنین باشم و نازاده بپایم من
و گر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنت ستاره بنمایم من
اگرم بکشی، برکشتن تو خندم من
چو جرجیس تن خویش بپیوندم
ور بدری شکم و بندم از بندم
نرسد ذره ای آزار به فرزندم
گر چه بکشی تو مرا، صابر و خرسندم
که مرا زنده کند زود خداوندم
او به رز گفت که ویحک چه فضول آری
تو هنوز این هوس اندر سرخود داری
بکشم منت، »لک الویل« بدان زاری
که مسیحت بکند زنده به دشواری
نه بسنده ست مر این جرم و گنهکاری
که مرا باز همی ساده دل انگاری
جست از جایگه آنگاه چو خناسی
هوس اندر سر و اندر دل وسواسی
سوی او جست، چو تیری سوی برجاسی
با یکی داسی، مانندهٔ الماسی
حلق بگرفتش مانندهٔ نسناسی
بر نهادش به گلوگاه چنان داسی
باز ببرید سر او به جدال او
وانهمه بچگکان را به مثال او
پس به گردونش نهاد او و عیال او
گاو و گردون بکشیدند رحال او
در فکندش به جوال و به حبال او
سر با ریش همیدون اطفال او
برد آن کشتگکان را به سوی چرخشت
همه را در بن چرخشت فکند از پشت
لگد اندر پشت آنگاه همی زد و مشت
تا در افکند به پهلوشان پنج انگشت
گفت کم دوش پیام آمده از زردشت
که دگر باره بباید همگی را کشت
به لگد کرد دو صد پاره میانهاشان
رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان
بدرید از هم تا ناف دهانهاشان
ز قفا بیرون آورد زبانهاشان
رحم ناورده به پیران و جوانهاشان
تا برون کرد ز تن شیرهٔ جانهاشان
داشت خنبی چند از سنگ به گنجینه
که در و بر نرسیدی پیل را سینه
مانده میراث ز جدانش از پارینه
شوخگن گشته، از شنبه و آدینه
رزبان آمد، با حمیت و با کینه
خونشان افکند اندر خم سنگینه
بر سر هر خم ، بنهاد گلین تاجی
افسر هر خم چون افسر دراجی
عنکبوت آمد و آنگاه چو نساجی
سر هر تاجی پوشید به دیباجی
چون بر ایشان به سر آمد شب معراجی
رزبان آمد، تا زنده چو حجاجی
آهنی در کف، چون مرد غدیر خم
به کتف باز فکنده سر هر دو کم
بر سر خم بزد آن آهن آهن سم
بفکند از سر خم تاج گلین خم
بر شد از دختر رز تا فلک پنجم
بوی مشک تبت و نور بر از انجم
رزبان گفت که مهر دلم افزودی
وانهمه دعوی را معنی بنمودی
راست گفتی و جز از راست نفرمودی
گشته ای تازه از آن پس که بفرسودی
این عجبتر که تو وقتی حبشی بودی
رومیی خاستی از گور بدین زودی
بد کردم که به جای تو جفا کردم
نه نکو کردم، دانم که خطا کردم
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم
هم به زیر لگدت همچو هبا کردم
بی گنه بودی، این جرم چرا کردم
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت
با طرب دارم و مرد طرب آرایت
با سماع خوش و بربرط و با نایت
بر کف دست نهم، یکدل و یکرایت
وانگه اندر دهن خویش دهم جایت
رزبان برزد سوی رز گامی را
غرضی را و مرادی را کامی را
برگرفت از لب رف سیمین جامی را
بر لب جام نگارید غلامی را
داد در دستش آهخته حسامی را
بر دگر دستش جامی و مدامی را
بزد اندر خم جام و قدح ساده
برکشید از خم آن جام چو بیجاده
باده ای دید بدان جام در افتاده
که بن جام همی سفت چو سنباده
گفت نتوان خوردن یک قطره ازین باده
جز به یاد ملک مهتر آزاده
آن خداوند من آن فخر خداوندان
دو لبش درگه گفتن خندان خندان
قوتش چندان وانگه خردش چندان
که درو عاجز گردند خردمندان
مایهٔ راحت و آزادی دربندان
خدمتش را هنر و جود چو فرزندان
...
...
...
...
پیکر ظلم ز انصافش در زندان
در گذر تیر جگردوز وی از سندان
میرمسعود که رایات جهانداری
زده اقبالش بر طارم زنگاری
شه اجرامش با آنهمه سالاری
سجده آرد به کله گوشهٔ جباری
خجل از خاک درش نافهٔ تاتاری
...
شاه محمود پدر ناصر دینش جد
وز سعود فلکی طالع او اسعد
قدرش اکلیل به فرق از گهر فرقد
جاهش آراسته بر اوج زحل مسند
شده با فر و بها زو شرف و سودد
در او معبد خلق و کرمش مقصد
میرجاوید بماناد و همی شادان
گنجش انباشته و ملک وی آبادان
کف کافیش که خرم دل ازو رادان
باد چون ابر گهربار به آزادان
از نکوکاران و ز فرخ بنیادان
در خطش از ری تا ساحت عبادان
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
رباعی شماره ۱
هر کار که هست جز به کام تو مباد
هر خصم که هست جز به دام تو مباد
هر سکه که هست جز به نام تو مباد
هر خطبه که هست جز به بام تو مباد
رباعی شماره ۲
دولت همه ساله بی جلال تو مباد
همت همه ساله بی جمال تو مباد
هر بنده که هست بی کمال تو مباد
خورشید جهان تویی، زوال تو مباد
رباعی شماره ۳
تاریک شد از مهر دل افروزم روز
شد تیره شب، از آه جگر سوزم روز
شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم
اکنون نه شبم شبست و نه روزم روز
Signature
     
  
زن

 
رباعی شماره ۴
ای کرده سپاه اختران یاری تو
فخرست جهان را به جهانداری تو
مستند مخالفان ز هشیاری تو
بخت همه خفته شد ز بیداری تو
رباعی شماره ۵
در بندم از آن دو زلف بند اندر بند
نالانم از آن عقیق قند اندر قند
ای وعدهٔ فردای تو پیچ اندر پیچ
آخر غم هجران تو چند اندر چند
رباعی شماره ۶
مسعود جهاندار چو مسعود ملک
بنشست به حق به جای محمود ملک
از ملک جز این نبود مقصود ملک
کز ملک به تربیت رسد جود ملک
دوبیتی
هست ایام عید و فصل بهار
جشن جمشید و گردش گلزار
ای نگار بدیع وقت صبوح
زود برخیز و راح روح بیار
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
ابیات پراکنده
بکرده راست با مزمار شهرود
بکرده راست با بربط ربابا
چون قلم بست او میان در هجو تو لیکن دهانش
چون دوات از گفته های خویشتن پر لوش باد

هر که را شاه جهان بردارد و بنوازدش
در سخا گر قطره ای باشد چو صد دریا شود
آن نمی بینی که در باغ و چمن از خارها
در بهاران ز ابر نیسانی چه گل پیدا شود
آهو با شیر کی تواند کوشید
جوگک با باز کی تواند پرید
زده به بزم تو رامشگران به دولت تو
گهی چکاوک و گه راهوی و گهی قالوس
درع بش، آتش جبین، گنبد سرین و آتش کتف
مشک دم، عنبر خوی و شمشاد موی و سر و یال
گر ندانی ز زاغ ور بلبل
بنگرش گاه نغمه و غلغل
آرغده بر ثنای تو جان منست از آنک
پروردهٔ مکارم اخلاق تو منم
چو رستم گشت در کوشش، چو حاتم گشت در بخشش
چو لقمان گشت در حکمت، چو سلمان گشت در عرفان
مهرهٔ ناچخ بکوبد مهره های گردنان
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین
نوآیین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله
عجب دلتنگ و غمخوارم، ز حد بگذشت تیمارم
تو گویی در جگر دارم دو صد یاسیج گرگانی
ز کین تو غمناک گردد عد
وز داشاب تو شاد گردد ولی
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 10 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10 
شعر و ادبیات

Manochehri Damghani | منوچهری دامغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA