ارسالها: 2910
#91
Posted: 22 Apr 2014 07:46
شاید دل تمامی »ایران« گرفته بود!
شب بود و پشت پنجره توفان گرفته بود
یک جفت شمع، یک شب جمعه! دوچشم تر
و دختری که شام غریبان گرفته بود!
بابا میان هاله ای از نور زرد رنگ
در خاطرات خسته ی من جان گرفته بود
انگار آن فرشته ی غمگین کودکی
حالا به خود قیافه ی انسان گرفته بود
گفتم: بمان!... و کاش همان لحظه ی شگفت
این روزهای شبزده پایان گرفته بود
لبخند زد... و در دل شب ناپدید شد
تا صبح، پشت پنجره باران گرفته بود
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#92
Posted: 22 Apr 2014 07:53
»حسن« آن گوشه نشسته ست که دودی بکند
خسته بر سیخ رود... بعد صعودی بکند!
»عاطفه« گوشه ی هال است در آغوش کسی
نه که از سـِکس... که »مهشید« حسودی بکند!
»مریم ِ« مست به دنبال »علی« می گردد
باید آن کار که دیر است به زودی بکند!...
■
ضبط روشن شد و یکباره همه کنده شدند
اسم ها در وسط خانه پراکنده شدند
جام ها رفت هوا... نوش! ]صدایی آمد[
خنده در گریه شده... گریه ی در خنده شدند
سر ِ من گیج از اندیشه ی در هستی بود
زن عقدیم کمی آنور ِ بدمستی بود!
لب به لب بود در آغوش کسی کنج اتاق
من پی ِ جاذبه ی فلسفه ام در اخلاق!
عشق آن است که از قدرت »من« می کاهد
لذت آن است که او خواسته، او می خواهد
بوسه می داد به رحمانیت ِ عامش که...!
من، پُر از لذت ِ دیدن وسط آتش که...
خانه از هوش شد و پنجره دیواری شد
زن ِ عقدیم به رقص آمده و ماری شد
بعد پیچید در آغوش زنانی دیگر
من به خود آمدم از طیّ جهانی دیگر
بسته شد، باز شد و بسته ی لذت، مشتش!
مردی آهسته در آغوش گرفت از پشتش
همه راضی و من ِ سوخته بدتر راضی
بعد سیگار درآورد به آتشبازی
آتش فندک دلخسته لب ِ سیگارش
او پی ِ کار خود و جمع، همه در کارش!
بَعد رفتیم به مستی ِ اتاقی دیگر
بُعد تنهایی و لذت وسط ِ ما سه نفر!
شب سه قسمت شده از چشم و لب بیهوشش
عادلانه وسط مرد و من و آغوشش
شب سه قسمت شده از مرد و من ِ در بندش
عادلانه وسط ِ حادثه ی لبخندش
حرکت دست و لبش حالت بازی دارد!
شب موهاش سرانجام درازی دارد
همه ی فلسفه ها جمع شده در شادی
زن عقدیم، برهنه! وسط ِ آزادی
گوشه ای پرت شده غیرتم و تن پوشش
عشق در چشمم و در چشمش و در آغوشش...
■
پچ پچ جمع شده توی اتاق بغلی
حسن و عاطفه و مریم و مهشید و علی
جمع ِ آماده شده، خنده ی آماده شده
پچ پچ و حرکت سرهای تکان داده شده
جمع بیمار، شب ِ بی هدف ِ سرگردان
بحث داغ من و تو باعث ِ خوشحالی ِ شان
بحث بدبختی من، بحث ِ تو ِ هرجایی!
باعث حرف زدن در وسط تنهایی!
تا دم ِ خانه سر ِ ما هیجان و لبخند
تا فراموش کنند اینهمه تنها هستند
بعد مسواک زدن، توی توالت ریدن
بعد بی حرف زدن پشت به هم خوابیدن...
■
فلسفه خواندن ما در وسط تختی که...
بُهت و ترسیدن ِ از اینهمه خوشبختی که...
نقشه ی فانتزی و تجربه هایی تازه
عشق و دیوانگی ِ درهم و بی اندازه
خواب من روی کتاب و صفحات ِ باقی
پایبندی تو به نسبیت ِ اخلاقی!!
خانه ای ساخته از عشق و کتاب و کاغذ
بغلی سفت تر از سفت تر از سفت تر از...
طرح انسانی یک حسّ فراانسانی
طرح لبخند تو در خواب و شب طولانی...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#93
Posted: 22 Apr 2014 07:56
پتو سلام! پتو مثل زن قشنگ نبود
نه! لااقل در چشمان من قشنگ نبود
كدام قطعیتِ محضِ او مرا چشمید!
كه فكر می كنم او واقعاً قشنگ نبود
برای جمع: برای پرنده و هوشنگ
برای باد و علی و حسن قشنگ نبود
مرا ببخش و ببند و بكش، نمی خواهم!
مرا بگیر و ببوس و بزن، قشنگ نبود!
میان بسته ترین چادر جهان محصور!
بدون روسری و پیرهن!! قشنگ نبود
- عجب قیافه ی زشتی! بیا نگاه بكن
عزیز! كردم!! عاشق شدن قشنگ نبود
صدای گریه ی آغاز و خنده ی مردم
و رقص مورچه ها در كفن قشنگ نبود
پتو خداحافظ! گرچه ریل خون آلود
و سوت پر هیجان ترن قشنگ نبود
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#94
Posted: 22 Apr 2014 08:01
صدای جر خوردن روی خاطراتی که...
ادامه دادن ِ قلبم به ارتباطی که...
به ارتباط تو با یک خدای تک نفره
به دستگیری تو با مواد منفجره
به ارتباط تو با سوسک های در تختم
که حس کنی چقدَر مثل قبل بدبختم
که ترس دارم از این جنّ داخل کمدم
جنون گرفته ام و مشت می زنم به خودم
دلم گرفته و می خواهمت چه کار کنم؟!
که از خودم که تویی تا کجا فرار کنم؟!
غریبگی ِ تنم در اتاق خوابی که...
به نیمه شب، »اس ام اس«های بی جوابی که...
به عشق توی توهّم... به دود و شک که تویی
به یک ترانه ی غمگین ِ مشترک که تویی
به حسّ تیره ی پشتت به لغزش ِ ناخن
به فال های بد و خوب پشت یک تلفن
فرار می کنم از تو به تو به درد شدن
به گریه های نکرده، به حسّ مرد شدن
فرار می کنم از این سه شنبه ی مسموم
فرار می کنم از یک جواب نامعلوم
سوال کردن ِ من از دلیل هایی که...
فرار می کنم از مستطیل هایی که...
فرار کردن ِ از این چهاردیواری
به یک جهان غم انگیزتر، به بیداری...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#95
Posted: 22 Apr 2014 08:05
مستند از شراب و لب لعل و رقص و عشق!
تو از شراب و لعل لب و رقص، مستی و...
مشروب می خورند و تو در گوشه ی اتاق
در فکر دوست دختر قبلیت هستی و...
بالا می آورند به روی اتاق و شهر
تا تو به دستمال کفی فکر می کنی!
مشروب می خورند و تو در گوشه ی اتاق
به چیزهای مختلفی فکر می کنی
لبخند می زنند به هم مثل بچه ها!
داری شبیه این شب بدکاره می شوی
مشروب می خورند و تو در گوشه ی اتاق
از درد گریه می کنی و پاره می شوی
آرامش جهان وسط ِ بوسه هایشان
تو نیستی و عاشق ِ نوعی جنونی و...
مشروب می خورند و تو در گوشه ی اتاق
سر را به میز می زنی و غرق خونی و...
پیکی که به سلامتی مرگ خورده شد!
تو مست می خوری و کمی مست می زنی
مشروب می خورند و تو در گوشه ی اتاق
به خودکشی آخر من، دست می زنی
تبدیل می شود همه چیز ِ جهان به تو
تو گوشه ی اتاقی و در فکر هیچ چیز
مشروب می خورند و تو در گوشه ی اتاق
من در اتاق دورتری مرده ام عزیز...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#96
Posted: 22 Apr 2014 08:08
مادرم ایستاده در صف مرغ
آخر کوچه ای که بن بست است
تو که از هرچه هست خسته تری
یک نفر از تو بیشتر خسته ست!
همه ی خواب هات سردرد است
موی تو خیس و دست من خونی
روی لب هام گر گرفته تنت
مثل یک حرف غیرقانونی
می کشی توی کافه سیگاری
درد، یک عمر و عشق، یک لحظه ست
بین ما دود و انتظار و سکوت
بین ما ناامیدی محض است
پشت یک میز کهنه خواهد مُرد
پدرم با کتاب ها طرف است!
چادرش را گرفته محکم تر
مادرم که هنوز توی صف است
شب گرفته تمام منظره را
همه جا بوی فلفل و دود است
پشت شیشه نوشته ای قرمز:
مرغ کشتار روز، موجود است!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#97
Posted: 22 Apr 2014 08:11
ادیسون بسته شد به صندلی ِ ...
بعد لرزید در کشاکش برق
ادیسون مشت زد به چند ستون
طرح ِ تعدیل ِ روزنامه ی »شرق«!
حبس یک بچّه توی انباری
سریال ِ »فرار از زندان«
پاکی میز و شیشه های اتاق
با دو تا روزنامه ی »کیهان«
حلّ یک جدول ِ بدون سؤال
دفن هر فکر، توی عادت بود
غرب ِ هر نقشه برج آزادی
شرق، تیتر ِ یک ِ »رسالت« بود
صفحه های حوادث و ترحیم
شرح دیوانگی من با تو
در دهانم سه نقطه ای غمگین
صفحه ی چند ِ »اطلاعات« و...
تکه های جنازه ام بحث ِ
بین کفتارها و لاشخوران
آخرین راه، آخرین امّید:
»اعتماد«م به گرگ های »جوان«
■
صبح، چسبیده ای به تخت و پتو
دوست داری غم و اتاقت را
با ترافیک و خواب می جنگی
اتوبان »شهید همّت« را
جلویت لوله های ترکیده
راه بندان و بوق در پشتند
»یادگار امام« را بستند
»یادگار امام« را کشتند
پوشش ساعت مچی روی ِ
آخرین خودکشی نافرجام
گم شدی در شلوغی بازار
بعد ِ میدان خسته ی »اعدام«
»اتوبان حکیم« مسدود است
دیگر این راه را ادامه نکن
سکه های بهار آزادی!
طرح تجلیل، از تو و ادیسون
سیم ِ برق ِ کشیده در تاریخ
خواب هایی به وسعت ِ »تهران«
اشتراک »جوادیه«، »تجریش«
سریال ِ جدید ِ »فارسی وان«!!
■
آخرین چارشنبه سوری ِ ما
روزنامه میان آتش بود
با صدای ترقه ها پا شد
شهر تهران میان اینهمه دود
خسته از روزنامه های سیاه
خسته از چرخ، دُور میدان ها
کاشکی واقعاً بهاری بود
پشت ِ طولانی ِ زمستان ها...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#98
Posted: 22 Apr 2014 08:16
صدای شمس می آید که می کند ما را
یواشکی جلوی دیگران نظربازی
مرا به زور کسی روی تخت می بندد
تو را به زور کسی می برد به سربازی
دو عقربه وسط گردباد افتادند
برای بردن ته مانده ی من از پیشت
آدامس می چسبانم به رفتن کفشم
تو گریه ای و پر از خستگی ست ته ریشت
تو می زنی با ناخن به دست لرزانم
به تارهای غم انگیز زیر روسری ام
که شمس می خوانی زیر ماه افسونگر
به قرن چندم کابوسه هات! می بری ام
تو شمس می خوانی مثل »شمع«، گریه کنان!
شب جنون زده »عین القضات« خواهد شد
کسی که آمده تا شعر بشنود از تو
دوباره عاشق آن چشم هات خواهد شد
تو می روی وسط جنگ باطل و باطل
برای دادن پوتین به دشمن فرضی!
مرا بغل کرده یک پتوی گریه شده
تو در کنار تفنگت یواش می لرزی
زنی که شرعاً و عرفاً نمی توانی را
فرار می کند از تو به گوشه ی تختم
که می کشند به دیوار عجز ناخن هام
که تازه می فهمم که چقدر بدبختم
صدای شمس می آید درون جمجمه ام
که در اتاق برقصم که مولوی بشوم
که تا سحر وسط شعر زندگی بکنم
که بعد عاشق »آقای موسوی« بشوم!
چه آتشی ست که می رقصدم به تنهایی
کمی نمانده زن قصّه هات دود شود
لبان بوسه ی هرگز نداده باد کنند
که از تصوّر تو گردنش کبود شود
دراز می کشد آرام در شبی مرده
زنی که بوده و هرگز نبوده ام پیشت
که دست می کشم از تو، از این گناه لجوج
که دست می کشم آهسته روی ته ریشت
تو ایستاده ای آنسوی مرزها در باد
بدون هیچ دلیلی هنوز دلتنگی
و دست می کشی آرام بر تفنگ عبوس
و می گذاری تویش گلوله ی جنگی
تو فکر مورچه هایی بدون آذوقه...
تفنگ داری و باید که قتل عام کند
آدامس می جوی و فکر می کنی شاید
گلوله ای کابوس تو را تمام کند...
صدای شمس می آید که نوحه می خواند
که فصل عشق تمام است و قرن جادو نیست
بلند می شوم از خواب و چشم می مالم
تو نیستی و تمام ملافه ام خونی ست
تو نیستی و تمام اتاق را هستی
که بوی موهایت مانده روی دامن من
صدای شمس می آید از آن ور دیوار
یواش می رقصم... تن تتن تتن تن تن...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#99
Posted: 22 Apr 2014 08:18
مرا دوباره شکستید یادتان باشد
که انتقام بگیرم اگر زمان باشد
مرا به جرم پریدن... به خاک افتادم
که آسمان شما باز آسمان باشد!
در این زمانه، آدم به مرگ محکوم است
اگر که صاحب یک قلب مهربان باشد
تبر به دست من ِ خسته می زنید! چرا؟
که خواست لانه برای پرندگان باشد؟!
مرا بگیر و بکش قهرمان پوشالی!
که دست های تو پایان داستان باشد
چنان بُکُش که نبیند چه دید عاشق تو!
که از کشیدن یک آه ناتوان باشد
و سرنوشت من این بود حرف آخر تو:
بمیر تا که فقط شعر بینمان باشد!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#100
Posted: 22 Apr 2014 08:21
بیا! بپر! به خدا حجم آسمان کم نیست
برای عشق، اگر عاشقی! زمان کم نیست
دوباره آمده ای تا دوباره گریه کنی؟!
عزیز! ما خودمان دردهایمان کم نیست
در اوج مردن و در اوج مردن و در اوج...
همین دلیل برای پرندگان کم نیست
بیا و نقش بد ِ قصّه را به عهده بگیر
در این دیار غم انگیز، قهرمان کم نیست
بیا و فرق بکن، مثل سنگ بی احساس
اگر نگاه کنی قلب مهربان کم نیست
بگو که »مریم« و »مهدی«، نترس! راحت باش
وگرنه مرد جوان و زن جوان کم نیست!
بیا! بپر! به خودت فکر کن که می میری
و ارتفاع ِ سپید ِ آپارتمان کم نیست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…