ارسالها: 2910
#101
Posted: 22 Apr 2014 08:25
شب است، در همه دنیا شب است، در من شب
مرا بگیر چنان جفت خویش لب بر لب!
چگونه چشم ببندم بر این الهه ی عشق؟!
عجب فرشته با مزّه ای ست لامصّب!!
جلو نرو که به پایان نمی رسد این راه
کدام خاطره مانده ست؟! برنگرد عقب!
چقدر قرص مسکّن؟! چقدر مُهر سکوت؟!
رسیده درد به عمق ِ... به عمق ِ عمق ِ عصب
کدام آتش عاشق به روح من پیچید؟
که سوخت پیرهن خواب های من از تب!
که در میان دلم بچّه موش غمگینی ست
که فکر می کند این روزها به تو اغلب
که چشم های ِ سیاه ِ قشنگ ِ خیس ِ بد ِ...
که عاشقت شده بودم خلاصه ی مطلب!
ببخش بچّه کوچولوی گیج قلب مرا
اگر نداشت بهانه، اگر نداشت ادب
غزل تمام شده، وقت نحس بیداری ست
تو تازه می رسی از راه خانم ِ... چه عجب!!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#102
Posted: 23 Apr 2014 07:02
تصمیم ِ دادن و نگرفتن
با بادها معامله کردن
حرفیدن ِ پلنگ ِ پتو را
از دست خواب ها گله کردن!
از خاطرات ِ مرد ِ نبوده
خود را به زور حامله کردن
از هرچه هست جیغ زدن در...
در هیچ چی مداخله کردن
یک مشت شعر ِ چاپ نباید!
از آدمی که غیرمجاز است
دیوار ِ دکمه های تو بسته
تا پنجره که موی تو باز است
ما را به درد خود بگذارد
هر کس که اهل ناز و نیاز است
موهای یار اینهمه کوتاه!
شب مثل چیز ِ چیز، دراز است...
اندیشه ی سکوت به لبخند
اندیشه ی بکش به درون تر
با قرص هام رابطه دارم
از قصّه هات اهل جنون تر
ماتیک قرمز تو در این متن
شرح دلی ست از همه خون تر
از فردهای حل شده در جمع
از جمع های تلویزیون تر
زن: انتهای سوزش سوزن
زن: ابتدای واژه ی زندان
انگیزه ی تبادل کالا
از دست شوهرش به نگهبان
سر خم نکردنت... و شکستن!
بیلاخ یک درخت به طوفان
تا خودکشی تو وسط ِ من
تا خودکشی من وسط ِ وان
از روزهای درس و شکنجه
کابوس های مدرسه رفتن
تا کشف ترسناک تن خود
شب ها کلاس هندسه رفتن!
از ابتدای کوچه دویدن
تا انتهای وسوسه رفتن
از یک قفس به نام »تعهّد«
تا واژه ی مقدّس ِ »رفتن«!
فحشی به نظم و اینهمه قانون
در جستجوی یک زن تازه
آواز در پیاده روی تو!
سنگی به شیشه های مغازه
ویراژ توی مغز جماعت
در پشت یک رنوی قراضه
داخل شدن بدون مجوّز
خارج شدن بدون اجازه
این زن برهنه است، برهنه
در کوچه اش پلیس ندارد
ابروش را مداد کشیده
چشم خمار و گیس ندارد!
پیغمبری ست خسته و تنها
که آیه و حدیث ندارد
که سال هاست گریه ی محض است
با اینکه چشم خیس ندارد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#103
Posted: 23 Apr 2014 07:06
می زنم توی خواب ها رگمو
می خورم توی این تصوّر، سم
تو جوابش رو خوب می دونی
اون سوالی رو که نمی پرسم
بغلم کن شبیه یه مرداب
هیچ چیز و کسی مزاحم نیست
بوسه بگذار رو شقیقه ی من
واسه کشتن اجازه لازم نیست
عشقتو روی میز شام نچین
واسه اونی که از خودش سیره
این کتابا رو خط به خط حفظم
آخر قصّه مرد می میره
بچه ای توو اتاق تاریکش
خواسته واقعا بزرگ بشه
گلّه شو ترک کرده با نفرت
تا که این گوسفند، گرگ بشه
حرفاتو روی تخت لخت بریز
این سکوتو دچار فلسفه کن
روسریتو بپیچ دُور شبم
منو با کلّ خواب ها خفه کن
شهرتون خاک مرده ای داره
آسمونش چقدر پایینه
جام زهرو بده، رگم رو بزن
عشق دیوونه وار غمگینه...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#104
Posted: 23 Apr 2014 07:08
اتّفاق است اینکه با یک شعر، آنکه با یک نگاه می افتد
می زند زل به »چشم« غمگینی... و به روز »سیاه« می افتد
سال ها حوض بی سر و پایی فکرهای بدون شرحی داشت
حال روی جنازه ی سنگیش روزها عکس ماه می افتد!
هوس و عشق از ازل با هم دشمنان همیشگی بودند
بعد تو آمدی و دنیا دید: عشق هم به گناه می افتد
خواستم انتهای غم باشی، شعر خواندم که عاشقم باشی
گفته بودند و باز یادم رفت: چاهکن توی چاه می افتد!
عشق مثل دونده ای گیج است، گاه در راه مانده می بازد
گاه هم پشت خطّ پایانی توی یک پرتگاه می افتد
دست می لرزد از... نمی داند! عقل شک می کند به بودنِ خویش
من منم! تو تویی! تو، من، من، تو... بعد به اشتباه می افتد!!
مثل کابوس دردناکی که شخصیت های واقعی دارد
می رود سمتِ... دور می گردد، می دود سویِ... آه! می افتد
زندگی ایستگاه غمگینی ست اوّل جاده های خیس جهان
چمدانی که منتظر مانده، اتوبوسی که راه می افتد...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#105
Posted: 23 Apr 2014 07:13
چشم هایت گرد شود
قلاب بیندازی
مکث کنی
و بعد ترس به استخوان هایت برسد
شرابی جا افتاده
موهایی گندم گون
برکه تپق بزند
قطراتش را
لا به لای رشته موهایت
خواه بخواهی و خواه نخواهی
نخی نامرئی تو را آویزان خود کند
آن طور که سوزان آفتاب
قلیان حباب
فروزنده و عرق کشان
نه می کشدت و نه زندگی می بخشد
صیادی که خودت هستی
صدای به هم خوردنی بیاید
و تکان تکان بخوری
آن وقت آرام به خودت برگردی
آرام از ذره بین بطری
از آینه های آب
از زیستنی اندوهگین
گاهی لذتی که در تقلا هست
درمرگ نیست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#106
Posted: 23 Apr 2014 07:17
]چهار ِ پیک:[
چهار آدم بدون کلاه
چهار عصر رسیدند توی قربانگاه
چهار قلب ِ سیاهی گرفته از تردید
چهار مرد پُر از هیچ، خالی از امّید
چهار دوست ِ خوب ِ دهن لق ِ دیگر
چهار خودکشی ناموفق دیگر!
در آمبولانس ترین لحظه های گیر شده
در آخرین تلفن، قبل ِ کار ِ دیر شده
چهار آدم ِ بر روی تخت درمانگاه
چهارشنبه ی موعود ِ تا همیشه سیاه
چهار دوست خوب رسیده تا دم ِ در
چهار بار رسیدن به لحظه ی آخر
چهار روح پریشان که مال یک بدنند
چهار آدم بدبخت که درون منند!!
میان اینهمه هی هیچ!
■
]آس دل:[
یک زن
یک آسمان برهنه، میان پیراهن
یکی نه زاده شده، نه به فکر زاییدن
یکی نه قابل گفتن، نه قابل دیدن!
یکی که مویش بر مبل ها دراز شده
یکی که دکمه اش از فرط بوسه باز شده
یکی که بود وگرنه بهار می پوسید
یکی که آخر قصه کلاغ را بوسید
یکی که فارغ از این حرف ها و بازی هاست
یکی که اینهمه معشوق بوده و تنهاست
یکی که اینهمه با ماه رفت و آمد داشت
یکی که »مال کی« و »مال چی« نخواهد داشت
یکی که می خندد رو به این زمانه ی زشت
یکی که مثل تو امّید داشت
■
]بی بی خشت:[
زن ِ بدون غم انگیز و بغض و دلتنگی
زن مدرن، زن بی جهت، زن سنگی
زن ِ به جا مانده روی دست، جوهر ِ مُهر
زن ِ کتاب بخواند کنار بعد از ظهر
زن ِ ادامه ی تحصیل توی دانشگاه
زن ِ قدم زده پای سفینه ای در ماه
زن ِ جدا شده از هر زنانه ی تاریخ
زن ِ بریده شده گیس خسته اش از بیخ!
زن ِ هرآنچه که هست و نمانده در یادم!
زن ِ بدون هنوز و گذشته، یک آدم!!
زن ِ عبوس تر از چین ِ روی شلوارش
زن شبانه نه در تخت! بر سر ِ کارش!
زنی که آویزان است از طناب کلفت
زنی که عاشق تو بود و هیچ وقت نگفت
زنی که مُرد و نفهمید که...
■
]شش گشنیز:[
صدای مرد موفق، صدای مرد عزیز!
صدای ادکلن جوپ در کت ِ چرمی
صدای خیره شدن در کمال بی شرمی
صدای لاس زدن پشت هرزه ی تلفن
صدای محکم تشویق زیر نور نئون
صدای ششصد و شصت و شش آدم بیکار
صدای شعر سرودن برای چشم نگار!!
صدای اینهمه اسم و شماره در گوشی
صدای پول شمردن پس از هماغوشی
صدای خواندن آواز داخل حمّام
صدای شش فقره ارتباط نافرجام!!
صدای مشکوکی از سر ِ شکم سیری!
صدای اسپری و خواب های تاخیری
چقدر زود رسیدی...
■
نگاه خیره ی من
به دست چیده شده بر زمین و چهره ی زن
به فکر خودکشی و روزهای آینده
به عشقبازی با زن، به آنهمه خنده
به خستگی زنم از اداره ی هر روز
به قرص های من و زندگی که باز
هنوز...
نگاه خیره ی من سمت آدمی راضی
ادامه دادن ِ دنیام با ورق بازی...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#107
Posted: 23 Apr 2014 07:22
کشیدم از تو: دو تا کوه، بعد، چند کلاغ
غروب کردم تا هر غروب گریه کنی
برای من که تمامی قصّه بد بودم
کجاست آغوشی تا که خوب گریه کنی؟!
میان بندری ضبط، بغض کردم تا
کنار ترمینال جنوب گریه کنی
نشستم و خود را توی چای حل کردم
لباس زیرت را در شبم بغل کردم
به لب گرفتن تو زیر دوش گریه شدم
سفر نبود و کسی دست در کتابم برد
به سقف زل زدم از درد... تا که خوابم برد
صدای هق هق من پشت کوه قایم شد
برای بیداری، قرص خواب لازم شد
مرا ببخش که جغدم! همیشه بیدارم
مرا ببخش اگر گریه هام تکراری ست
به لب گرفتن تو زیر دوش گریه شدم
صدای خون، از حمّام خانه ام جاری ست
مرا ببخش که پاشیده ام به دیوارت
نمی توانم دیگر... که زخم ها کاری ست
کجا فرار کند، این کلاغ بی آخر!
که پشت هر در بسته دوباره دیواری ست
مرا بغل کن یک لحظه توی خواب فقط!
که حل شود در لیوان دو چشم قهوه ای ات
که خلسه در شب من وارد عمل بشود
تمام فلسفه ها در تن تو حل بشود
تو می روی پشت کوه های نقّاشی
کنار من، تنها انتظار خواهد ماند
پرنده ها همه سمتِ جنوب می کوچند
سکوت جغد ولی کنج غار خواهد ماند
تو می روی پشتِ بنــ/ دری که باز نشد
کنار ضبط، کسی زار زار خواهد ماند
چه می شد این شب خسته به سمت لب برود
کسی که آخر خطّم... عقب عقب برود
از انتهای زمستان، بهار برگردد
که با فشار دکمه... نوار برگردد!!
چه بود عشق؟ به جز تخت خالی یک هیچ!
تمام خود را تقدیم دیگری کردن
طلاق دادن یک خواب در صراحت تیغ!
و گریه در وسطِ »دادگستری« کردن
کنار ترمینالی که نیستی ماندن
شب جنون زده را رقص بندری کردن!
صدای خنده ی تو در سکوت خواهش من
شبی بلندتر از موی روی بالش من
عجیب نیست اگر ابر، غرق گریه شده
که از جدایی ما تازه باخبر شده است
مگر نسیم، رسانده به خانه بوی تو را
که تیغ کُند شده، قرص بی اثر شده است!
مرا بگیر در آغوش لعنتیت عزیز!
که گریه های من از شب بزرگتر شده است
مرا بگیر در آغوش...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#108
Posted: 23 Apr 2014 07:25
ظلم اینان می رود... نوبت به آنان می رسد
بعد پایان زمستان هم زمستان می رسد
»سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت«
نیست، اما گاه گاهی تکه ای نان می رسد!
»کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی«
سیل، بعد از عشقبازی زیر باران می رسد
»آسمان، سرسبز دارد میوه های خام را«
باز »کاکا رستم ِ« قصّه به »مرجان« می رسد
»هر کجا ویران بُود آنجا امید گنج هست«
عشق گاهی با سلامی در خیابان! می رسد
»فتنه، تیری از کمین بر مرغ فارغبال زد«
عقل می چرخد! که گاهی دُور میدان می رسد
»گر که اطفال تو بی شامند شب ها باک نیست«
صبح ها حاجی به مسجد یا به دکّان می رسد!
»جان به جانان کی رسد؟ جانان کجا و جان کجا؟!«
کودکی هستم که گاهی تا دبستان می رسد
»گر به بدنامی کشد کارم در آخر، دور نیست«
رود عصیان کرده گاهی به بیابان می رسد
»چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام«
باز ثابت شد که نسل ما به حیوان می رسد
»در میان سینه حرفی داشتم... گم کرده ام...«
بغض می خواهد... ولی کارش به زندان می رسد
»سایه ی دولت، همه ارزانی ِ نودولتان«
سفره ای داریم و یک عمر است مهمان می رسد
»بر زمستان، صبر باید طالب نوروز را«
دیر... اما روزهای بد به پایان می رسد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#109
Posted: 23 Apr 2014 07:29
آقا شما که خانه نبودید آمدند
آقا درست قبل شب عید آمدند
آقا درست موقع من عاشق تو... نه!
آقا درست موقع تردید آمدند
آقا تمام پنجره را مه گرفته بود
آقا کسی ندید... فقط دید: آمدند...
*******
خام بودیم و پخته می باید!
رَب شناسان شهر، رُب بودند!!
»شاید« و »باید« و »ولی« و »اگر«
»همچنین« و »چرا« و »خب« بودند
خواستم تا که رکعتی از عشق...
همه ی دوستان جُنُب بودند!!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#110
Posted: 23 Apr 2014 07:33
قایم بکن در دفتر خیسم »فروغت « را
بگذار روی میز من، فیش حقوقت را!
حرفی بزن از عشق، مثل »فیلم هندی « ها!
که دوست دارم راستی! حتّی دروغت را
دست مرا ول کن میان »فصل سردی « که...
تا گم شوم شب ها خیابان شلوغت را
می میرم از فرط تو و هرگز نمی میرم!
تا بشنوم بعد از تصادف، جیغ بوقت را
دلخسته از مرز عمومی ها، خصوصی ها
ماشین گیجم بوق زد توی عروسی ها
این بوق ها آواز یک گنجشک ترسو بود
که عاشق او بود، روزی عاشق او بود
در جیب های خود فشردم دست سردش را
هرچند روی دست هایم ردّ چاقو بود!
سرد است و دستانِ همه در جیب ها مشتند
»قیصر! « کجایی که برادرهات را کشتند؟!
در من »چراغی« بود با رؤیای غولی که...
که گم شده انگار توی کیف پولی که...
از عشق دارم درد و از چشمان او غم را
قایم شدم در پشت »تو« فیش حقوقم را
چیزی ست در من گم شده، چیزی! نمی دانم
که رد شده آهسته از عرض خیابانم
چیزی که زیر هر پتو در حال هق هق بود
چیزی که در »ح جّال «، روی دار، عاشق بود!
بگذار پشت در، »دل « و »عرفان « شرقت را
پرداخت کن در بانک، قبض آب و برقت را!
دلخسته ام از اینهمه دیوار بی در که...
»ای مهربان! یک پنجره با خود بیاور که «
دنیا تو را برد و به نفرت هاش عاشق کرد
این غول تنها گوشه ی قصر خودش دق کرد
غولی که آخر توی فصلی سرد خواهد مرد
یا از تو یا از شدّت سردرد خواهد مرد
»مسعودخان کیمیایی « خوب می داند:
که آخر قصّه همیشه مَرد خواهد مُرد!
■
دلخسته ام از شهر نامردی و رندی ها
پایان خوبم باش! مثل »فیلم هندی « ها...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…