ارسالها: 2910
#31
Posted: 20 Apr 2014 11:07
خون تازه نشسته رو لب هام
بغض، پک می زنه به سیگارت
ناخن و باورم شکسته شده
مثل آوازهای گیتارت
می نویسم بدون ِ هر کلمه
روی کاغذ دوباره با خونم
توی مغزم تویی که می خونی
من سر ِ حرف هام می مونم
تف به این زندگی که ما رو کرد
اولش قبر و آخرش قبره
خواب ِ بارون ِ تیر می بینه
آسمونی که خالی از ابره
توو خیابون و من رژه می رن
این سؤالا که بی جواب ترن
نمی تونن منو بخوابونن
قرص هام از خودم خراب ترن
تن نمی دم به حوض و آکواریوم
تا که می خشکه آخرش برکه
ماهی ِ قصّه های نیمه شبم
سرم از درد داره می ترکه
نرو بالای کوه شاهینم!
نوبت کرکسای شوم شده
قصّه شون جای قهرمانا نیست
دوره مون واقعا تموم شده!
حقّ ما اینه آخر قصّه
زیر مشت و لگد کبود بشیم
تا خود صبح، درددل بکنیم
توی سیگارهات دود بشیم
من چی ام؟! هیچ ِ تا ابد هیچم!
صفر گنده پس از ممیّزها
روح یه شاعرم که پاره شده
بین رؤیا و خطّ قرمزها
خفه می شم که خوب می دونم
تو صدات انعکاس بغض منه
خفه می شم که خوب می دونی
درد در حال بیشتر شدنه
اونور ِ شیشه، شهر، تاریکه
بوی خون می ده اینور ِ شیشه
من به حرفات باز مطمئنم:
همه چی واقعا عوض می شه!
بغلم کن از اینهمه کابوس
بغلم کن برادر خوبم
مثل یه قهرمان بازنده
مشت هامو به باد می کوبم
نرو بالای کوه شاهینم!
نوبت کرکسای شوم شده
قصّه شون جای قهرمانا نیست
دوره مون واقعا تموم شده!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#32
Posted: 20 Apr 2014 11:11
زل می زنی به کیک ِ بدون ِ شمع
زل می زنم به این شب بارانی
سال بدی گذشت... که می دانم
سال بدی گذشت... که می دانی
تسلیم باد بودن و چرخیدن
تردید بین ماندن و رفتن بود
تنهایی ام بزرگ تر از تاریخ
تنهایی ات بزرگ تر از »من« بود
در اوج ِ گیر کردن ِ دلگیری
دلتنگی ام برای دل ِ تنگت
زیر پتو به گریه ی افتادن
همراه ِ گوش دادن ِ آهنگت
از »نوزده« ستاره ی عصیانگر
در آسمان ِ ابری ِ »شهریور«
معنای مرگ ها و تولّدها
تا روزهای مسخره ی دیگر
با اینکه بی مقدّمه پیش آمد
این داستان، مؤخّره ای دارد
امّید، شکل منطقی ِ مردی ست
که روزهای مسخره ای دارد
می خواستم که گریه کنم امّا
گریه به این غروب نمی آید
چشم انتظار دیدن تو هستم
با اینکه روز خوب نمی آید..
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#33
Posted: 20 Apr 2014 11:14
خواب ِ تزریق ِ سوسک در رگ هام
خرّم آباد را کلافه شده
یک نفر هیچ ِ هیچ تر از هیچ
به هزاران نفر اضافه شده
اوّل قصّه دست دختر بود
بعد، سیگار ِ توی کافه شده
تشنّجم در دستت، تو و زمین لرزه
فرار کردن ِ از سال ها زن هرزه
به فیلم دیدن، در مبل های یک نفره
به زندگی چسبیدن شبیه یک حشره
به هرزگی تنم روی داغی نفسی
به شعرخواندن من روی تخت خواب کسی
به بحث ِ علمی ِ آهسته ی ِ در ِ گوشت!
مقاله خواندن، از دیدگاه آغوشت
به گریه کردن من در حقوق ِ جاری ِ زن
به بوسه های تو با نقد ساختارشکن
به بغض کردن و مُهر طلاق را خوردن
به پارک/ رفتنت و چای داغ را خوردن
درست می میرم تا تو را غلط نکنم!
به اینهمه می چسبم که گریه ات نکنم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#34
Posted: 20 Apr 2014 11:16
دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست ....
این چندمین شب است که خوابم نبرده است ؟!
رویای تو ، مقابل من ؛ گیج و خط خطی
در جیغ جیغ گردش خفاش های پست
رویای »من« مقابل »تو« ، تو که نیستی
دکتر بلند شد و مرا روی تخت بست
دارم یواش یواش که از هوش می ... روم
پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دست
هی دست دست می کنی و من که مرده ام
آن کس که نیست ، خسته شده از هر آنچه هست
من از ...کمک! همیشه ...کمک ! .... خسته تر .... کمک !
مادر یواش آمد و پهلوی من نشست !
» با احتیاط حمل شود چون شکستنی است «
یکهو جیرینگ بغض کسی در گلو شکست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#35
Posted: 20 Apr 2014 12:04
هنوز گلدان ِ پشت مبل ها جان داشت
حضور ِ تند ِ مگس های خنگ، امکان داشت
هنوز، اصغر توی سرم پفک می خورد
هنوز مریم با خرده هایی از نان داشت...
■
حضور ِ نسبی ِ قاتل، کنار بعدازظهر
اگرچه هر، آغازی همیشه پایان داشت
حضور نسبی چاقو میان قلب ِ تو
و خون نسبی، از سینه ام کماکان داشت ↓
حضور نسبی یک فرش را کثیف... نکرد!
و آسمان هوس چند قطره باران داشت
■
و بعد کبری تصمیم خویش را نگرفت!
و بعد »کوکب خانم« که چند مهمان داشت ↓
سر ِ تمامی را زیر شیر آب بُرید
که روی ریل فداکار، عکس دهقان داشت ↓
به چند بچّه تجاوز...
■
صدای باد آمد
یواش مثل همین روزها زمستان داشت...
■
صدای مولوی از گوشه ی اطاق آمد
صدای مولوی از جانب نیستان داشت ↓
تتن تتن تتتن تن مرا به خود می کوفت
میان آکواریوم یک پری عریان داشت ↓
مرا سماع به خود می کند مرا ز خودم
نه شکل فلسفه بود و نه رنگ عرفان داشت
■
بله! تبر به خودش گفت خسته ام، خسته!!
جوانه زد خود را، مرگ قصد عصیان داشت
زبان سبز شما را دقیق یاد گرفت
که الفتی جالب با تو و درختان داشت
و بعد، یکشب هی دانه دانه تان را کشت
نمی شود خود را تا همیشه پنهان داشت
■
خدا به خاک تو را فوت کرد از سر ِ عشق
چه حسّ غمگینی آن دقیقه شیطان داشت!
خدا به خاک... که با خشم ناگهان برخاست
بدون اسم! بدینگونه نسل انسان داشت ↓
به ابتدای خودش می رسید...
■
ماهی ِ زشت
برای بودن، رؤیایی از بیابان داشـت
سه تا صدف، دوخزه، یک عروس دریایی
و ساحلی متروکه که حسّ زندان داشـت
■
صدای بـــــــــــــــوق تو را کند از خیالاتـت
نگاه کردی و انگار که خیابان داشت ↓
تو را به سمت خودش می کشید و حل می کرد
و اینکه تابلوی پیر دُور میدان داشت ↓
ترا نگاه... صدای تصادفی که نبود!
■
سقوط ِ
تلخ ِ
زنی که
عذاب وجدان داشت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#36
Posted: 20 Apr 2014 12:07
ایمیل زد به یک شب غمگین که... که حرف های خسته تری دارد
از پنجـره به قلب تو وارد شد! هرچند بغض خانه، دری دارد
خورشید را نشانه گرفته باز، باید ترا به خود بپرد از هیچ
در خانه ی امید شترمرغی ست که فکر می کند که پری دارد!!
دیگر دوباره شعر نخواهم گفت، دیگر دوباره شعر نخواهم گفت
تکرار می شود به خودش هر روز... و فکر می کند اثری دارد
ایمیل می زند به شبی غمگین که مطمئن شده ست نمی آید
ایمیل می زند به شبی غمگین که چشم های منتظری دارد
خالی ست جای اسم فرستنده مثل سکوت بین من و دنیا
که جمعمان محال ِ محالات است، امّا خدا عجب هنری دارد!
لبخند می زنند به جنگلبان، انبوه بی گناه درختانت
هر چند واقفند که بی تردید در دست های خود تبری دارد
دَم می کنم دو فال پُر از غم را در شعرهای خسته ی بی خوابیت
با اینکه طرح ساده ی چشمانت روباه های حیله گری دارد
ایمیل می زند به شبی غمگین، از هیچ چیز مسخره ی امروز
گیرنده اش شبیه فرستنده ست هر چند بغض بیشتری دارد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#37
Posted: 20 Apr 2014 12:09
تو آمدی که بگویی: اگر... اگر می رفت...
تو آمدی و کسی داشت سمت در می رفت!
تو آمدی و چنان زل زدی به پوچی من
که داشت حوصله ی انتظار سر می رفت!!
تو آمدی و کسی گوشه ی غزل هی با ↓
ردیف و قافیه هایی عجیب ور می رفت
تو آمدی، کلماتی که مرد ساخته بود
شبیه صابون از دست شعر در می رفت
از اینکه آمده تا... بیشتر پشیمان بود
از اینکه آمده تا... هرچه بیشتر می رفت!
اشاره کرد خدا سمت پرتگاه... ولی ↓
به گوش من... و تو این حرف ها مگر می رفت!
■
تو آمدی که بگویی... به گریه افتادی!
و پشت پنجره انگار یک نفر می رفت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#38
Posted: 20 Apr 2014 12:12
بیداری ِ تا صبح، روی بالشی خسته
با گریه خوابیدن کنار ساک دربسته
خوابیدن از برخاستن در خانه ای دیگر
برخاستن با هق هق دیوانه ای دیگر
بی خاطره، بی واژه، بی هر مشترک بودن
بیگانه ای در حسرت بیگانه ای دیگر
پرواز از ویرانه ی یک خانه ی دلگیر
ساکن شدن با بغض در ویرانه ای دیگر
برخاستن... خیس از عرق... رقصنده در آتش
با چرخ یک پنکه به دُور هیچ چی هایش!
لرزیدن از کابوس ِ فردا تا تبی دیگر
برخاستن در کشوری دیگر، شبی دیگر...
رؤیای فرضی ساختن در خانه ای فرضی
بیدار ماندن بی تو روی بالشی قرضی
از برنمی گردم به شک/ افتادن از بالا
دلتنگی ِ بدجورتر! حتی همین حالا!!
چرخیدن از چرخیدن از من دُور هی من که...
با رقص کاغذها میان گردش پنکه
با رقص در آغوش مشتی مست و دیوانه
شب خانه رفتن در کنار چند بیگانه
با مغز خالی، جیب خالی، سینه ای خالی...
در حسرت یک لحظه از هرجور خوشحالی
خوابیدن و برخاستن در شهر بی خنده
انسان بی امروز، در رؤیای آینده
سیگار نصفه در میان باد پاییزی
و تو که داری مثل سابق اشک می ریزی...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#39
Posted: 20 Apr 2014 12:14
حتّی تو هم... ول کن! نمی خواهم بگویم
حالا که با پایان قصّه روبرویم
من سعی کردم مثل این مردم نباشم
وقتی خدا می سوخت » من « هیزم نباشم
حالا خدا مرده... و من مرده... و هرچه
دنیای من خالی ست از دنیا، اگرچه ↓
تنهایی ام را شهر دارد می فشارد
مردی که جز تنهایی اش چیزی ندارد
هی آینه اصرار دارد که ببینم
که زنده هستم که هنوز عاشق ترینم
این آینه که نیست، یک عکس قشنگ است!
من مرده ام... و پاسخ آیینه سنگ است
دارم به سمت هیچ بودن می گریزم
دریایم و باید که در جویی بریزم
دنیایتان دیگر برایم جا ندارد
این روزهای شبزده فردا ندارد
دیوانه تر از خویشم و دیوانه تر از
شعری که امشب آمده بر روی کاغذ
حتّی تو هم می ترسی از من نازنینم
حتّی نمی خواهم تو را دیگر ببینم!
در یک اتاق لعنتی باید بمیرم
در زیر مردی خط خطی باید بمیرم
هرچند شعر درد من پایان ندارد
من مرده ام... و واژه هایم جان ندارد
چیزی میان واژه ها پیدا نکردم
باید که دنبال خودم اینجا بگردم
با یک عصای کهنه در یک راه فرضی
در زیر جسمی یخ زده تا تو بلرزی ↓
و من بیاندیشم چرا اینقدر سردم
و در پی یک عاشق تازه بگردم...
حالا کسی در قعر ذهنم جان گرفته ست
دوران شعر و شاعری پایان گرفته ست
امروز رنگ و بوی خون را دوست دارم
ترکیب احساس و جنون را دوست دارم
حالا فقط در فکر چیزی تازه هستم
در فکر یک تردید بی اندازه هستم
دیوانه باشم یا که نه، بهتر! بمیرم
و زندگی را در خودم از سر بگیرم
حالا فقط من یک کلاغ شوم هستم
که تا ابد به زندگی محکوم هستم...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#40
Posted: 20 Apr 2014 12:19
فقط نگاه کن و بعد هیچ چیز نپرس
به خواب رفتمت از بسته های خالی قرص
به دوست داشتنم بین ِ دوستش داری!
به خواب رفتمت از گریه های تکراری
تماس های کسی ناشناس از خطّ ِ ...
به استخوان ِ سرم زیر حرکت ِ مته
که می شود به رگ و پوست، از تو تیغ کشید
که می شود به تو چسبید و بعد جیغ کشید
که می شود وسط ِ وان، دچار فلسفه شد
که زیر آب فرو رفت... واقعا خفه شد!
که مثل من، ته ِ آهنگ ِ »راک« گریه کنی!
جلوی پاش بیفتی به خاک... گریه کنی
که می شود چمدانت شد و مسافر شد
میان دست تو سیگار بود و شاعر شد
که می شود وسط سینه ات مواد کشید
که بعد، زیر پتو رفت و بعد داد کشید...
به چشم های من ِ بی قرار تکیه زد و
به این توهّم دیوانه وار تکیه زد و
که دیر باشم و از چشم هات زود شود
که مته در وسط ِ مغز من، عمود شود!
که هی کشیده شوم، در کشاکشت بکشم
که هرچه بود و نخواهد نبود، دود شود...
قرار بود همین شب قرارمان باشد
که روز خوب تو در انتظارمان باشد
قرار شد که از این مستطیل در بروی
قرار شد به سفرهای دورتر بروی
قرار شد دل من، مُهر ِ روی نامه شود
که در توهّم این دودها ادامه شود
که نیست باشم و از آرزوت هست شوم
عرق بریزم و از تو نخورده مست شوم
که به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ
که به سلامتی گوسفند قبل از مرگ
که به سلامتی جام بعدی و گیجی
که به سلامتی مرگ های تدریجی
که به سلامتی خواب های نیمه تمام
که به سلامتی من... که واقعا تنهام!
که به سلامتی سال های دربدری
که به سلامتی تو که راهی ِ سفری...
صدای گریه ی من پشت سال ها غم بود
صدای مته می آمد که توی مغزم بود
صدای عطر تو که توی خانه ات هستی
صدای گریه ی من در میان بدمستی
صدای گریه ی من توی خنده ی سلاخ!
صدای پرت شدن از سه شنبه ی سوراخ
صدای جر خوردن روی خاطراتی که...
ادامه دادن ِ قلبم به ارتباطی که...
به ارتباط تو با یک خدای تک نفره
به دستگیری تو با مواد منفجره
به ارتباط تو با سوسک های در تختم
که حس کنی چقدَر مثل قبل بدبختم
که ترس دارم از این جنّ داخل کمدم
جنون گرفته ام و مشت می زنم به خودم
دلم گرفته و می خواهمت چه کار کنم؟!
که از خودم که تویی تا کجا فرار کنم؟!
غریبگی ِ تنم در اتاق خوابی که...
به نیمه شب، »اس ام اس«های بی جوابی که...
به عشق توی توهّم... به دود و شک که تویی
به یک ترانه ی غمگین ِ مشترک که تویی
به حسّ تیره ی پشتت به لغزش ِ ناخن
به فال های بد و خوب پشت یک تلفن
فرار می کنم از تو به تو به درد شدن
به گریه های نکرده، به حسّ مرد شدن
فرار می کنم از این سه شنبه ی مسموم
فرار می کنم از یک جواب نامعلوم
سوال کردن ِ من از دلیل هایی که...
فرار می کنم از مستطیل هایی که...
فرار کردن ِ از این چهاردیواری
به یک جهان غم انگیزتر، به بیداری...
■
دو چشم باز به یک سقف ِ خالی از همه چیز
فقط نگاه کن و هیچ چی نپرس عزیز!
به خواب رفتنم از حسرت ِ هماغوشی ست
که بهترین هدیه، واقعا ً فراموشی ست...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…