ارسالها: 2910
#71
Posted: 21 Apr 2014 10:00
يك چراغ خاموش است، يك چراغ روشن نيست!!
كوچه اي كه تاريك است جاي شعر گفتن نيست
هر دو پوچ مي مانيم، هر دو پوچ مي ميريم
من كه عاشق او بود، او كه عاشق من نيست
مثل اشتباهي محض، در تضاد با خويشيم
آدم آهني هستيم، جنسمان از آهن نيست
مرد مثل دخترها، گريه مي كند آرام
زن اگرچه بغض آلود، فرض مي كند »زن « نيست
بي پناه و سرگردان، در تمام اين ابيات
اتّفاق مي افتد، شاعري كه اصلاً نيست
باز شعر مي گويم، گرچه خوب مي دانم
شعر فلسفه بازي ست، جاي گريه كردن نيست!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#72
Posted: 21 Apr 2014 10:03
میان تخت، کنار پتوی مرده زنی ↓
نشسته است که شاید تو را صدا بزنی!
میان تخت که کوچک تر است از دو نفر
کسی نشسته خودش را به صورت علنی
که دست، دست تو را... ]زیر پتک خیس گناه[
که جیغ، جیغ مرا... ]در میان خون و منی!![
نه می شود که بگویی توهّم محض است
نه قادر است بگنجد به هیأت بدنی
نه می توانی بر این شکنجه صبر کُنی
نه می شود که از این حسّ ناب دل بکَنی
تو گیج، گیج، دلت را به... پس فرستادی
کجاست مقصد این شیء منفجر شدنی؟!
خطوط گیج تنت سرنوشت را لو داد:
قرار بوده که یک روز عاشقم بکُنی
تویی که تکّه تکّه که »تن« که »ها« که... تویی!
تو که نمی دانم پاره ی کدام تنی
شبیه یک فقره قتل قبل خلقت هیچ
شبیه جمله ی »دو...« ناتمام و بی وطنی
به تخت چنگ... مرا چنگ/ می زنی زیر
نه گریه! نه!! به خودت می خوری و می شکنی
و مشت می زنی از درد توی آیینه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#73
Posted: 21 Apr 2014 10:04
شعر می گویم و گُه روی ورق می آید
از همه زندگی ام بوی عرق می آید
خواب خوش بودم و سردردِ پس از بیداری ست
عاشقی چیز قشنگی ست... ولی تکراری ست
چشم بی حالم در کاسه ی خون افتاده
رختخوابم جلوی تلویزیون افتاده
ریشه ام سوخته و کهنه شده ته ریشم
نیستی پیشم و بهتر که نباشی پیشم!!
زنگ من می زندت با هیجان در گوشی
باز هم گم شده ای در وسط خاموشی
نیستی! بوی غم از لحظه ی شک می آید
از لباس زیرم بوی کپک می آید
حلقه ای در، انگشتم... و یکی در گوشم
کت و شلوارم را با نفرت می پوشم
می برم توی خیابان غم سنگینم را
می کنم پارک تهِ دنیا ماشینم را
خسته ام مثل در آغوش کسی جا نشدن
خسته ام مثل هماغوشی و ارضا نشدن
خسته ام مثل دو تا تخت جدا افتاده
قرمه سبزی تو در یک شب جا افتاده
بی تفاوت وسط گریه شدن یا خنده
می کشد سیگاری یک شبح بازنده
بی هدف بودم در مرثیه ی رؤیاهام
ناگهان یک نفر آهسته به من گفت:
»سلام... «
چشم وا می کنم و پیش خودم می بینم:
دختری تنها بر صندلی ماشینم
خسته ام از همه کس، از همه چیز از من و تو...
دخترک می گوید زیر لب، آهسته:
»برو... «
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ویرایش شده توسط: ROZAALINDA
ارسالها: 2910
#74
Posted: 21 Apr 2014 10:14
به انتظار نشستن، در انتظار نشستن
کنار یار نبودن، بدون یار نشستن
وهیچ چیز مهم نیست، که هیچ چیزمهم نیست
و سوگوار پریدن که سوگوار نشستن
بهار را سپریدن! به انتظار زمستان
تمام طول زمستان که تا بهار نشستن
دو »میم« در وسط قلب، دو کنده کاری چاقو
میان قلب درختان به یادگار نشستن
دو نقش، قالی بی رنگ، برای بافتن مرگ
از ابتدای تولّد کنار دار نشستن
هراس تا ابد ازموج، همیشه ترس که ازاوج
فقط کناره گرفتن، فقط کنار نشستن
شبیه یک گل عاشق، شبیه پرده دریدن
اگر چه بلبل بودن، کنار خار نشستن
همینکه خوب بدانی که هیچ وقت نیاید
همینکه تا ابدالدّهر سر ِ قرار نشستن
و کرم های قدیمی... و دست هرزه ی موعود
چرا رسیدن و دیدن؟! چرا به بار نشستن؟!
همیشه فرق نمودن، همیشه زنده نبودن
کنار »ایست« دویدن، دم ِ فرار، نشستن!
تو مرده ای یا زنده، تو زنده ای یا مرده
برای فاتحه ی خویش سر ِ مزار نشستن
که هیچ کار نکردن، که هیچ کار نکردن
که هیچ کار نکردن، به اختصار: نشستن
که هیچ چیز نبودی، که هیچ چیز نداری
درون خویش شکستن... و زار زار نشستن
زنی که می رسد از راه... و روی ریل قدیمی
و روی ریل قدیمی که تا قطار نشستن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#75
Posted: 21 Apr 2014 10:37
مادر برایم سالاد می کشد
من به مرگ درخت ها فکر می کنم
مادر برایم گوشت می گذارد
من به مرگ گوسفندان فکر می کنم
تهی شدن ِ هر چیز از هر چیز
و جریان نامرئی مرگ در باد صبح
در لیوان آبی کنار قرص جلوگیری
در تارعنکبوتی
که با دسته ی جارو از این متن پاک می شود
پشتش را به من کرده و خرناس می کشد
خرناس یعنی زندگی
اما ساعت زنگ می زند
و زنگ زدن آغاز مردن است
در صفحه ای که با مدادی کهنه سیاه می شود
در اسپری حشره کش در اتاق کار
در تراشیدن مدادی بی حوصله
و زنگ زدن آغاز مردن است
وقتی خرناس های تو را قطع می کند
و مرا هل می دهد به سمت آشپزخانه
اما مادر
برایم شیر تازه ریخته است
که از تولد خبر می دهد
از گوساله ای
که چند سال بعد
در کشتارگاه تکه تکه می شود
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#76
Posted: 21 Apr 2014 10:41
می خواستم که تا یکم ِ دی بایستم
یعنی دو سال و نیم پیاپی بایستم
می خواستم به لحن ِ قدیمی ِ عاشقان:
یک بار روی جرعه ای از مِی بایستم!
آخر چگونه می شود این قلب خسته را
در دست های زن بکنم قی! بایستم!
تن می دهم به بازی تو... سنگ را بزن
حالا کدام خانه ی لی لی بایستم؟!
تکلیف چیست؟ هی بدوم در پی شما
یا راه خویش را بکنم طی - بایستم -
بانو مرا رها بکن از عشق و صبر و درد
وقتی که رفته اید چرا هی بایستم؟!
این شعر، بی تخلص شاعر تمام شد
آخر در انتظار تو تا کی بایستم؟!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#77
Posted: 21 Apr 2014 10:55
زن به شب رفت و غیب شد یکهو
ماجرا قسمتی خصوصی داشت
بعد رقصید در لباس سفید
با زن دیگری عروسی داشت!
»رقص«، چرخیدن است دُور خودم
از کسی که شکست تر شده بود
»با زن دیگری«، شب مستی ست
در اتاقی که مست تر شده بود
شب، خدا بود و خون ِ در مدفوع
گریه ای توی دستشویی ها
زن، پل ِ خیس ِ »سیدخندان« بود
بعد ِ کابوس ِ بازجویی ها
عشق، چاقو به پشت ِ »داش آکل«
وسط ِ خواب های »مرجان« بود
عشق، یک مشت، مشت بی منظور!
طرح دعوای ما سر ِ نان بود
عشق، طرح دو برگ بر دیوار
وسط ِ سال ها زمستان بود
رقص دیوانه وار ماشین ها
با پل ِ خیس ِ »سیدخندان« بود
قمه از پشت و مشت رد می شد
بحث ِ دینی ِ میله با طوطی!
اسم هایی مچاله بر کاغذ
از تو افتاد داخل قوطی
انتخابی تصادفی کردن
کردن ِ یک تصادف ِ بی ربط
رقص چاقوی روی گردن تو
با صدای نوار داخل ضبط
چرخش یک اتاق، دُور دو لب
پرتی زن به سینه ی دیوار
بوی دیوانه وار عطر و عرق
اعتراف سکوت، تحت فشار!
»مرگ، ما را نجات خواهد داد«
بد نیامد که واقعاً بد داد!
»مرگ، ما را نجات خواهد داد«
دل به تکرار رفت و آمد داد
»مرگ، ما را نجات خواهد داد«
به خودش فرصت مجدّد داد
انعکاس خطوط قطع شده
»مشت تصویر توی آیینه«
خواب یک بچّه توی آغوشت
خوردن شیر تازه از سینه
پرت و پرواز ِ چند و چند لباس
جیغ در اصطکاک نرم دو پوست
در فلق ناله ای جنون آمیز
که: »پدرسگ! کجاست خانه ی دوست؟!«
دوستان، دوستانه دست به دست
خانه مست و تمام دنیا مست
انفرادی و فکرهای لجوج
واقعاً هیچ کس به فکرم هست؟!
خطّ هر روز بر تن ِ دیوار
آدم ِ زنده زنده، مُرد شده!
ترس ِ از لحظه ی کم آوردن
با لبان به هم فشرده شده
بازی باخت-باخت با تقدیر
خون تو روی دست ِ بُرد شده
مرد ترسیده، رفته از اوّل
زن ِ زیر ِ شکنجه خرد شده
زن، پل ِ خیس ِ »سیدخندان« بود
بغلش کرد و کردی و کردم
ساعتم را عقب کشیدم هی
تا به یک روز خوب برگردم
جابجا جا و جا و جا می شد
پک به پک، لب به لب دو »شاخه ی نور«
دود، متن اتاق را پُر کرد
خون و گریه شدیم، شور به شور!
زن و زن، زن به زن، زنی در زن
من به تو، تو به من، که ما در ما
بغلم کرده بود و سردش بود
بغلش کرده بودم از سرما
گریه در دستبند طولانی
دست ما قفل درهم و خنده!
مشت خونیت بر تن ِ دیوار
تن من از تن تو آکنده!
سردی سنگ و سوزش و سیمان
گرمی لمس آدمی زنده!
ترس از روزهای آینده
ترس از روزهای آینده
جنگ تن با گلوله و زندان
زن عصیان و سرکشی، زن ِ زن!
شرح آواز عاشقانه ی ما:
تن تتن تن تتن تتن تن تن
گریه در خواب... خواب در گریه...
جیغ تو... و پریدن از کابوس...
ترس دارم از این شب بی صبح
ترس دارم... مرا بگیر و ببوس
پانوشت ها:
1- مرگ ما را نجات خواهد داد/ زهرا معتمدی
2- خانه ی دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید.../ سهراب سپهری
3- مشت یه تصویر توو صورت آینه/ شاهین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#78
Posted: 21 Apr 2014 10:59
زن، برق، چشم، زن، همه جا برق، چشم، زن
زن، برق، رعد، اشك، گلِ عاشقت شدن
زن از خودش سوار اتو/ بوس می شود
من بوس، بوسه، بو... نرسیدن، نفس... و من
زن دست می تكاند، از شیشه ای كه رفت
زن، دست، پا، زدن، زدن مرد در لجن
»ل« مثل تو، »ل« مثل همین هیچ وقت كه
كه ممكنم سپید بپوشم كه در كفن
من یك »شماره«ام كه »شما« پا »ره« می كنید
»میم« ... »ه« ... »د« ... »ی« ... كه پاره شده در تو واقعاً
سرما تو را چگونه تو را خورده هی زمین
هی مست، رقص، تن به تنت هی تتن تتن...
خود را نبر به دست بده دست آخرست
اصلا کـُـ/ جا نمی شوی ای توی پیرهن
زن ایستاده است نـَـ/ رفته همینكه مرد
مانند برق در وسط سالن ترن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#79
Posted: 21 Apr 2014 11:04
باید فرار کرد به خانه که خانه نیست
از بچّه ای سوال شده: چند سالت است؟!
این راه راست کرده ی ما مقصدش کجاست؟
باز این چه شورش است عزیزم؟! چه حالت است؟!
از دایی ات بپرس که امشب زن ِ عموست!
از عمّه ات بپرس اگر پیش خاله ت است!!
باید که رید در همه اش با مخلّفات!
شهری که فرق مرد و زنش، ریش و آلت است
---
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#80
Posted: 21 Apr 2014 11:10
نخواستم که به من درس آب و نان بدهی
مرا گرفته و از خواب ها تکان بدهی
نخواستم که بگویم: »پدر بمان با من«
زمین نخواست تو را تا به من زمان بدهی
نخواستم که بگویی چه می شود بی تو
نخواستم که به من راه را نشان بدهی
»قبول« کردی و کردم جدایی و غم را
که خواستی بروی تا که »امتحان« بدهی
نخواستم بنویسم زمانه از سنگ است
نخواستم بنویسم ولی دلم تنگ است
برای تو که مرا بیش و بیشتر بودی
صدای اطمینان، روی قفل در بودی!
برای تو که دوباره مرا بغل بکنی
تویی که از دل این بچّه باخبر بودی
برای اسم قشنگت که یاری ام می داد
طلسم آرامش موقع ِ خطر بودی
برای تو که تمامی ِ خوب های منی
برای تو که خلاصه کنم: پدر بودی!!
قرار شد کـه به من غربت جهان برسد
قرار شد پدر من به آسمان برسد
که منتظر باشم تا دوباره در بزنی
کسی بیاید و تنها پلاکتان برسد!
تو نیستی و من و برج های تکراری
تو نیستی و من و عشق های بازاری
تو نیستی و مرا می جوند هی شک ها
تو نیستی و من و خنده ی مترسک ها
تو نیستی و من و روزهای شبزده ام
تو نیستی و من و قلب خارج از رده ام!
تو ساختی همه ام را، اگرچه سوختمت
که توی »کنگره« با سکّه ای فروختمت
فروختم همه ی خاطرات دورم را
فروختم همه ی خویش را، غرورم را
فروختم به سرانگشت ها و تحسین ها
و گم شدم وسط ِ بوق ها و ماشین ها
و گم شدم وسط ِ شهـر و بازی مُدها
میان خندهی »هرچند«ها و»لابد«ها
و گم شدند تمامی آن اصولی که...
و گم شدم وسط ِ کیف های پولی که...
پدر! صریح بگویم، صریح و بی پرده
پدر! نگاه بکن: مهدی ات کم آورده
بگیر دست مرا مثل کودکی هایم
بگیر دست مرا... پا به پات می آیم
بگیر و پاره کن این روزهای زشت مرا
به دست حادثه نسپار سرنوشت مرا...
شبی دراز شده، اعتراض ها مرده
غرور در دل »بازی دراز«ها مرده
قرار تازه ی من، توی کوچه، ساعت هشت
و بی قراری تو توی جبهه ی »سردشت«
و بی قراری تیر و تو، توی »چزّابه«
هزار دختر و من، پیتزا و نوشابه
شبی که غصّه از این بیشتر نخواهد شد
شبی دراز که دیگر سحر نخواهد شد
نشسته است زمستان، بهار خوابیده
شبی که ساعت شمّاطه دار خوابیده
بگیر دست مرا، مثل مرده ها سردم!
پدر! کمک بکن از راه رفته برگردم
که از زمانه بپرسم: چرا، چرا و چرا؟؟؟
که افتخار کنم عکس روی طاقچه را
که افتخار کنم خنده ی قشنگت را
که باز بوسه زنم لوله ی تفنگت را
که باز زنده کنم خاطرات دورم را
که پس بگیرم از این سال ها غرورم را
هزار ترکش اندوه مانده توی سرم
نگاه می کنم و از همیشه گیج ترم
هزار مدفن گمنام روبروی من است
هزار ابر لجوجند توی چشم ِ ترم
که بیست سال گذشته ست، بیست سال تمام
هنوز منتظرم، مثل قبل منتظرم!
نمی رسیم بـه هم مثل ریل های قطار
که آسمان تو دور است و من شکسته پرم
تمام عشق، تمام ِ زمان، تمام زمین
تمام شعر من و اشک های مختصرم
تمام آنچه که باید، تمام آنچه که نیست
برای خوبترین واژه ی جهان:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…