ارسالها: 10767
#11
Posted: 24 Apr 2014 16:10
ماجرای عشق و رسوایی عارف قزوینی با دختر متاهل و زیبای ناصرالدین شاه!
اما هنگام بازگشت با آنچه که نباید، روبرو میشود و دوست عزیز و همسر زیبایش را در حالتی نامناسب میبیند...
عارف قزوینی، شاعر و ترانهسرای مشهور دوران مشروطه، دلباخته افتخارالسلطنه دختر ناصرالدین شاه بود. عارف قزوینی به خاطر همین دلدادگی، تصنیف زیبای «افتخار آفاق» را به نام وی میسراید:
افتخار همه آفاقی و منظور منی
شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی
ز چه رو شیشه ی دل میشکنی
تیشه بر ریشه ی جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی ...
ملاقاتهای افتخار السلطنه و عارف در مجالس بزمی صورت میگیرد که شوهر افتخار السلطنه «نظام السلطان»، دوست صمیمی عارف آن را بر پا میکرده و به قولی خودش به دست خود تیشه به ریشهی زندگی اش میزند و الحق و الانصاف عارف هم حق دوستی را به کمال و تمام ادا میکند!
در همان بزمهای سه نفره، نه تنها با ایما و اشاره و شعرهای پرشور عاشقانه دل همسر دوست صمیمیاش را از راه به در میبرد، بلکه خودش هم آنچنان دلباخته میشود که آرزو میکند جای نظامالسلطان باشد. بطوریکه در یک تصنیف فریاد میزند که «اگر عارف، نظامالسطان شود، چه میشه؟».
کم کم نظام السلطان از این شعرها و آن نگاهها و آهها، پی به عمق فاجعه میبرد و میفهمد که چه آتشی روشن کرده اما برنامههای بزم همچنان بر اثر مکر زنانهی افتخار السلطنه ادامه مییابد.
نظامالسلطان ناچار بود در این بزمهای سه نفره شرکت کند اما جرأت نمیکرد حتی برای قضای حاجت هم لحظه ای مجلس را ترک کند. تا اینکه یک شب هر چه مقاومت میکند، فایده ای نمیبخشد و ناچار میشود که برای چند لحظهای برود و زود برگردد. اما هنگام بازگشت با آنچه که نباید، روبرو میشود و و دوست عزیز و همسر زیبایش را در حالتی نامناسب میبیند.
البته نظام السلطان چیزی به روی خود نمیآورد و با خونسردی مجلس بزم آن شب را بی آنکه خم به ابرو بیاورد، به پایان میرساند. به این ترتیب بزمهای سه نفره برچیده میشود، اما عارف از این عشق دست بر نمیدارد و مرتب تصنیفهای عاشقانه به اسم افتخار السلطنه میسراید. این تصنیفها به گوش زن و شوهر میرسد و زن را دل شیفتهتر و شوهر را خشمگینتر میکند.
افتخارالسلطنه که دیگر در مقابل این عشق طاقت نداشت، یک روز با احتیاط به همسر میگوید که چون عارف وضع زندگیاش خوب نیست، یک شب او را دعوت کند و به رسم صله به او مقداری کمک برساند.
نظام السلطان که دل پر دردی از دوست ناجوانمرد خود دارد، اینجا دیگر رگ غیرتش به جوش میآید و میگوید «لازم به دلسوزی شما نیست، آن صلههایی که شما میخواهید به عارف بدهید، او از زنان زیبای دیگر میگیرد!»
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#12
Posted: 24 Apr 2014 22:06
اشعاری ازعارف قزوینی
********************
ززلف بررخ همچون قمرنقاب انداخت
فغان که هاله برخسارآنفتاب انداخت
« عارف قزوینی »
********************
بسر کویت اگررخت ببندم چه کنم
واندرآن کوی اگرره ندهندم چکنم
« عارف قزوینی »
********************
چوشمع آب شدم بسکه سوختم فریاد
که دیگران ننشستند پای سوختنم
« عارف قزوینی »
********************
میخواهم آنکه عشق بکاهد چنان تنم
کافتم بشبهه کاین پرکاهست یا منم...!
« عارف قزوینی »
********************
ای آفتاب برسرقصرنگارمن
آهسته روکه پایۀ دیوارنازکست
« عارف قزوینی »
********************
آسایش جان زتوست جان بی تومباد
مقصود جهان توئی جهان بی تومباد
« عارف قزوینی »
********************
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
نازکم کن که دراین باغ بسی چون توشکفت
« عارف قزوینی »
********************
هرگه زآشیانۀ خود یاد می کنم
نفرین بخانوادۀ صیاد می کنم
« عارف قزوینی »
********************
خوشم که هیچکس ازمن دگرنشان ندهد
بکوی عشق نشان ،به زبی نشانی نیست
« عارف قزوینی »
********************
غم آمد وغمهای دگرازدل برد
سوزنی باید کزپای برآرد خاری
« عارف قزوینی »
********************
بجزازعشق که اسباب سرافرازی بود
آنچه دیدیم وشنیدیم همه بازی بود
« عارف قزوینی »
******************
درعوض دل زدوست هیچ نخواهم
خانۀ مخروب ما اجاره ندارد
« عارف قزوینی »
********************
روح پدرم شاد که میگفت باستاد
فرزند مرا هیچ نیاموزبجزعشق
« عارف قزوینی »
********************
جان گفت ارمغان ببردوست اربری
ما را بیا بگرد سریارکن نثار
« عارف قزوینی »
********************
روزاول که دیدمش گفتم
آنکه روزم سیه کند این است
« عارف قزوینی »
********************
همه جا قصۀ دیوانگی مجنون است
هیچکس را خبرنیست که لیلی چونست
« عارف قزوینی »
********************
ما یوسف خود نمیفروشیم
توسیم سیاه خود نگهدار
« عارف قزوینی »
********************
طبیبا برسربالین من آهسته تربنشین
که ترسم باد دامانت زبستردورم اندازد
« عارف قزوینی »
********************
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ویرایش شده توسط: rajkapoor
ارسالها: 10767
#13
Posted: 24 Apr 2014 22:16
اشعاری ازعارف قزوینی
@@@@@@@@@
ازغم هجرتوروزگارندارم
غیروصال توانتظارندارم
« عارف قزوینی »
********************
بدوردیدۀ خود خاربستی ازمژه کردم
که نه خیالش بیرون رود نه خواب درآید
« عارف قزوینی »
********************
بوصل یاررساندی مرا حیرانم
که این بکارتوای آسمان نمیماند
« عارف قزوینی »
********************
عشق راطی لسانی است که صد ساله سخن
یاربا یاربیک چشم زدن میگوید
« عارف قزوینی »
********************
نمیکشیم سرازآستان خانه تو
کجا رویم سرما درآستانۀ تو
« عارف قزوینی »
********************
تا مرا شوربسرزان دهن شیرین ست
می نمایند بانگشت که فرهاد اینست
« عارف قزوینی »
********************
وعدۀ وصل چون شود نزدیک
آتش عشق تیز تر گردد
« عارف قزوینی »
********************
هر که آمد ز در پندارم اوست
تشنۀ مسکین آب پندارد سراب
« عارف قزوینی »
********************
چنان ضعیف شدم از غمت من درویش
که سایه را نتوان کشید از پی خویش
« عارف قزوینی »
********************
ای دل نشدی سیر تو از بیهده گردی
تا چند بیاییم و تو در خانه نباشی
« عارف قزوینی »
********************
به فصل گل ستم باغبان نگرکه برید
همان درخت که بر شاخش آشیانۀ ماست
« عارف قزوینی »
********************
اشکم از سر گذست در غم هجر
یکی از سرگذشت من این است
« عارف قزوینی »
********************
دانۀ خال لب و دام و سر زلف تو دید
شد پشیمان که در این دام چرا دیر افتاد
« عارف قزوینی »
********************
چه آشنا نگهی داری ای رمیده غزال
خدا نگاه تو را با کسی آشنا نکند
« عارف قزوینی »
********************
به بلبلان چمن از زبان من گوئید
بخواب ناز گلم رفته کس صدا نکند
« عارف قزوینی »
********************
گفته بودم که به خوبان ندهیم هرگز دل
باز چشمم به تو افتاد و گرفتار شدم
« عارف قزوینی »
********************
اگر اثر نکند آه دل مپرس چرا
میان آه و اثر صد هزار مرحله بین
« عارف قزوینی »
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#14
Posted: 24 Apr 2014 22:28
اشعاری از عارف قزوینی
@@@@@@@
شب اگر دست به گیسوی نگاری بزنی
ره صد قافله دل در شب تاری بزنی
« عارف قزوینی »
********************
دعاش گفتم و دشنام هم نداد جواب
کجاست مرگ پیش رقیب بور شدم
« عارف قزوینی »
********************
عوض عرض ز نوک مژه خون می آید
باخبر باش دل از دیده برون می آید
« عارف قزوینی »
********************
ز اشک دیدۀ من یاد آر اگر وقتی
تو را گذر بلب رود و چشمه سار افتاد
« عارف قزوینی »
********************
شب فراق تو خوش وقت ازآن شدم مه گرفت
ز گریه داده دل از هجر دیدۀ تر من
« عارف قزوینی »
********************
به یار راز نهانی نگفته باز آمد
رقیب دست نخواهد کشید از سر من
« عارف قزوینی »
********************
ندهید از پی بهبودی من رنج طبیب
درد عشق است به جز مرگ و را درمان نیست
« عارف قزوینی »
********************
از برای گوشۀ چشمت ز عالم چشم بستم
گر تو ابرو خم کنی از هر دو عالم گوشه گیرم
« عارف قزوینی »
********************
وعده دادی وقت جان دادن به بالین من آیی
جانم از هجرت بلب آمد نمی آیی بمیرم
« عارف قزوینی »
********************
عمرم اندر غمت به پایان شد
شب هجر تو نیست پایانش
« عارف قزوینی »
********************
گویند گریه عقدۀ دل باز می کند
خون گریه می کنم دل من وا نمی شود
« عارف قزوینی »
********************
از بس که غم کشیده مرا سر بزیر پر
خوش تر ز عالمی شده کنج قفس مرا
« عارف قزوینی »
********************
شب هجر تو مرا موی سیه کرد سفید
عمر پایان شد و پایان شب هجران نیست
« عارف قزوینی »
********************
آنچه با من به زندگی کرده است
مرگ من می کند پشیمانش
« عارف قزوینی »
********************
پرسد طبیب درد دلم را چه گویمش
چون نیست اهل درد همین درد بس مرا
« عارف قزوینی »
********************
خیال روی تو در هر کجا که خیمه زند
ز بیقراری ام آنجا قرارگاه من است
« عارف قزوینی »
********************
دوباره فتنۀ چشم توفتنه بر پا کرد
دلم ز شهر چو دیوانه رو به صحرا کرد
« عارف قزوینی »
********************
میان ابرو و چشم تو گیر و داری بود
من این میانه شدم کشته این چه کاری بود
« عارف قزوینی »
********************
هزار عقده ز دل ای سرشگ وا کردی
بیا بیا چه خوش آمدی صفا کردی
« عارف قزوینی »
********************
بسر کویت اگر رخت نبندم چه کنم
واندر آن کوه اگر ره ندهندم چه کنم
« عارف قزوینی »
********************
در دور زندگی بجز از غم ندیده ام
یک روز خوش ز عمر بعمرم ندیده ام
« عارف قزوینی »
********************
بچه مشغول کنم دیده و دل را که مدام
دل تو را می طلبد دیده تو را می خواهد
« عارف قزوینی »
********************
مدد کن ناله دل اندر فشار است
مرا زین زندگی ای مرگ عار است
« عارف قزوینی »
********************
اگر جان به قربان نامش کنم
تنو جان هم از او بود من کیم
« عارف قزوینی »
********************
حلقه بر در زدیم در وا شد
قد چون سرو دوست پیدا شد
« عارف قزوینی »
********************
آنچنان دل شکسته شدم که دگر
هیچ پیوند بر نمی دارد
« عارف قزوینی »
********************
تو ای ستارۀ صبح وصال و روز امید
طلوع کن که چون شب تیره بخت شد ناهید
« عارف قزوینی »
********************
دیشب به یاد روی تو ای رشک آفتاب
شستم ز سیل اشک من از دیده نقش خواب
« عارف قزوینی »
********************
رسوا شدم ز دست دل آنسان که هر کرا
بینی حدیث من بود و داستان دل
« عارف قزوینی »
********************
خوبان یک از هزار تحصیل درس عشق
بیرون نیامدند خوش از امتحان دل
« عارف قزوینی »
********************
گر لا مکان و خانه به دوشم تو را چه غم
کاندر جوار جانی و وندر مکان دل
« عارف قزوینی »
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ویرایش شده توسط: rajkapoor
ارسالها: 10767
#15
Posted: 24 Apr 2014 23:14
عارف قزوینی، شاعر و ترانهسرای مشهور دوران مشروطه، دلباخته افتخارالسلطنه دختر ناصرالدین شاه بود. عارف قزوینی به خاطر همین دلدادگی، تصنیف زیبای «افتخار آفاق» را به نام وی میسراید:
افتخار همه آفاقی و منظور منی
شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی
ز چه رو شیشه ی دل میشکنی
تیشه بر ریشه ی جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی ...
********************
مژده ای دل که دگر باره بهار امده است
خوش خرامیده و با حسن و وقار امده است
به تو ای باد صبا میدهمت پیغامی
این پیامیست که از دوست به یار امده است
شاد باشید و در این عید و در این سال جدید
ارزوییست که از دوست به یار امده است
********************
بر ما رقم خطا پرستی همه هست
بدنامی و عشق و شور و مستی همه هست
ای دوست چو از میانه مقصود توئی
جای گله نیست چون تو هستی همه هست مولوی
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#16
Posted: 24 Apr 2014 23:17
شعر از عارف قزوینی
من به اوضاع تو ای کشور بی صاحب جم
نکنم گریه ، پس از گریه نخندم ، چه کنم ؟
آیت روی تو ز آتشکده زردشت است
من بر آن آتش سوزان چو سپندم ، چه کنم ؟
********************
گفته میشود عارف قزوینی تصنیف زیر را برای قدرت السلطنه، دختر ناصرالدین شاه، سروده است.
نه قدرت که با وی نشینم
نه طاقت که جز وی ببینم
شدست آفت عقل و دینم
ای دلارا، سرو بالا
کار عشقم چه بالا گرفته
در سر من جنون جا گرفته
جای عقل، عشقت یک جا گرفته
خانهی دل به یغما گرفته
آفت تن، فتنهی جان
رهزن دین، دزد ایمان
ترک چشمت، نی ز پنهان
آشکارا، ای نگارا
خانهی دل به یغما گرفته
بر سر من جنون جا گرفته
سوزم از سوز دل ریش
خندم از بخت بد خویش
گریم از دست بداندیش
خواهمش بینم کم و بیش
گریه راه تماشا گرفته
جای عقل عشقت یک جا گرفته
خانهی دل به یغما گرفته
بر دل ریشم مزن نیش
ز آه مظلومان بیندیش
کن حذر از آه درویش
گوئیت دل ای جفاکیش
آتش فتنه بالا گرفته
سختی از سنگ خارا گرفته
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#17
Posted: 24 Apr 2014 23:29
تصنیف باد صبا (عارف قزوینی)
باد صبا بر گل گذر کن
گل گذر کن گل گذر کن
از حال گل ما را خبر کن
نازنين ما را خبر کن
با مدعي کمتر نشين
نازنين اي مه جبين
بيچاره عاشق، ناله تا کي ، ناله تا کي
يا دل مده يا ترک سر کن ،ترک سر کن
شد خون فشان چشم تر من
پر خون دل شد ساغر من
اي يار عزيز مطبوع و تميز
در فصل بهار با ما مستيز
آخر گذشت آب از سر من ،(ببين چشم تر من) 2
گل چاک غم بر پيرهن زد
پيرهن زد،پيرهن زد
از غيرت آتش در چمن زد
در چمن زد،در چمن زد
بلبل چو من شد در چمن
دستان سرا بهر وطن
ديدي که ظالم، (تيشه اش را)2
آخر به پاي خوشتن زد
شد خون فشان چشم تر من
پر خون دل شد ساغر من
اي يار عزيز مطبوع و تميز
در فصل بهار با ما مستيز
آخر گذشت آب از سر من ،(ببين چشم تر من )
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#18
Posted: 24 Apr 2014 23:31
عارف در ۱۷ سالگی به دختری به نام "خانم بالا" عشق و علاقه پیدا کرد و با او در پنهان ازدواج کرد. (تصنیف دیدم صنمی... را در وصف ایشان سرود) فشارهای خانواده دختر پس از اینکه مطلع گردیدند زیاد شد و عارف به ناچار به رشت رفت و پس از بازگشت با وجود عشق بسیار آن دختر را طلاق داد و تا آخر عمر ازدواج نکرد......
بدون عشق نشان از جـهان نخواهد ماند
بماند عشق ولیکن جـهان نخواهد ماند
خـزان عمـر من آمـد بـهار عمـر تـو شـُـد
بهــار عمـرِ تـو هـم ای جـوان نخواهد ماند
عارف قزوینی
ترانه : نمیدانم چه در پیمانه کردی
خواننده : سیما بینا
آهنگساز : عارف قزوینی
شاعر : عارف قزوینی
نمی دانم چه در پیمـانه کردی
تو لیلی وش مرا دیوانه کردی
چه شد اندر دل من جا گرفتی
مکان در خانه ی ویرانه کردی
ای تو تمنای من
یار زیبای من
تویی لیلای من
مرا مجنون صفت دیوانه کردی
زدی از هر طرف آتش چو شمعم
مرا بیچاره چون پروانه کردی
ای یار سنگین دلم
ای لعبت خوشگلم
ســرو پا در دلـم
به فقیران نظر شاهانه کردی
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#19
Posted: 24 Apr 2014 23:39
گریه کن
با صدای دلنشین استاد بنان
آهنگ و شعر از عارف قزوینی
(در غم از دست دادن دوست عزیزش کلنل محمدتقی خان پسیان)
با همکاری استادان خالقی و محجوبی
.................................................................
گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد
ناله ای که ناید ز نای دل اثر ندارد
هرکسی که نیست اهل دل، ز دل خبر ندارد
دل ز دست غم مفر ندارد دیده غیر اشک تر ندارد
این محرم و صفر ندارد این محرم و صفر ندارد
گر زنیم چاک جیب جان چه باک مرد و جز هلاک
هیچ چاره ی دگر ندارد زندگی دگر ثمر ندارد
عارف قزوینی، شاعر و ترانهسرای مشهور دوران مشروطه، دلباخته افتخارالسلطنه دختر ناصرالدین شاه بود.
عارف قزوینی به خاطر همین دلدادگی، تصنیف زیبای «افتخار آفاق» را به نام وی میسراید:
افتخار همه آفاقی و منظور منی
شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی
ز چه رو شیشه ی دل میشكنی
تیشه بر ریشه ی جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شكنی .....
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#20
Posted: 24 Apr 2014 23:45
عارف قزوینی
من به اوضاع تو ای کشور بی صاحب جم
نکنم گریه ،
پس از گریه نخندم ، چه کنم ؟
آیت روی تو ز آتشکده زردشت است
من بر آن آتش سوزان چو سپندم ، چه کنم ؟
خر تو خر
.......................
این چه بساطی است، چه گشته مگر؟
مملکت از چیست؟ شده محتضر!
موقع خدمت همه مانند خر
جمله اطباش، به گل مانده در
به به از این مملکت خرتوخر
بشنو و باور مکن
جان پسر، گوش به هر خر مکن
بشنو و باور مکن
تجربه را باز مکرر مکن
بشنو و باور مکن
مملکت ما شده امن و امان
از همدان تا طبس و سیستان
مشهد و تبریز و ری و اصفهان
ششتر و کرمانشه و مازندران
امن بود، شکوه دگر، سرمکن
بشنو و باور مکن.....
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...