ارسالها: 10767
#41
Posted: 27 Apr 2014 13:43
یه شعر زیبا برای نصب در آرایشگاه شعری خنده دار
دلاکیه عارف
(طهران 1340)
رفت شخصی تا که بتراشد سرش
در بر دلاک از خود خر ترش
لنگ بر زیر زنخ انداختش
تیغ اندر سنگ روئین آختش
بر سرش پاشید، آب از قمقمه
او نشسته، همچو ((سلطان جمجمه))
پس به کون خویش مالید آینه
گفت خوش بین باش ،به زین جای، نه!
تیغ را مالید بر قیشی که بود
پیش چشمش در رکوع و در سجود
تیغ خود را کرد تیز،آن دل دو نیم
گفت: بسم الله الرحمن الرحیم
آن سر بی صاحب بدبخت را
یا سر چون سنگ خارا، سخت را
کرد زیر دست و مالیدن گرفت
بعد از یک سو تراشیدن گرفت
اولین بارش چنان ضربی به سر
زد، کز آن ضربت دلش را شد خبر
گفت :آخ استاد! ببریدی سرم
گفت : راحت باش تا من سرورم
پنبه می چسبانمش تا خون ریش
از سر خونین نریزد روی ریش
پنبه می چسباند یک لختی اگر
بر سر لختش زدی ضرب دگر!
باز فریاد از دل پر خون کشید
تا بجنبد، چند جا را هم برید
هی بریدی آن و هی از جیب خویش
پنبه می چسباند بر آن زخم ریش
پوست از آن سر، همه تاراج کرد
صفحه سر، دکه حلاج کرد
تا رسید آنجا که سرتاسر سرش
غوزه زاری شد، سر بار آورش
گفت: سره این سر از بی صاحبی است
زآن تو پنداری کدو یا طالبی ست
تا تو دلاکی، یقین دان مرده شوی
جمله سرها را برد بی گفتگوی
تیغ دادن بر کف دلاک مست
به که افتد شاهی ((احمد)) را بدست
آن کند زخمی سر و این سر برد
سر ز سرداران یک کشور برد
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ویرایش شده توسط: rajkapoor
ارسالها: 10767
#42
Posted: 27 Apr 2014 13:50
هیئت کابینه تکیه دولت
(طهران ۱۳۲۹)
نشسته بودم دوش، از درم درآمد یار
شکن به زلف و گره بر جبین، عرق به عذار
خراب چون دل من چشم و خشمش اندر چشم
نشست، پشت به من کرد، روی بر دیوار
بگفتمش ز چه تندی کنی و بدخوئی؟
ز خو برو نتوان دید فعل ناهنجار
جواب گفت:تو سر زیر بال و پر داری
به دام فکر فرو رفته ای چو بو تیمار
تو حال تشنه چه دانی،که بر لب جوئی
زه حال مست کی آگاه می شود هشیار
کجا به فکر وطن مرغ مانده در قفس است
که کرده ترک وطن،خو گرفته با آزار
به عمر خویش تو خوش بوده ای به استبداد
بیا ببین که ز مشروطه شد جهان گلزار
ولیک ترسم، کز دست خائنین گردد
همین دو روزه مبدل به گلخن این گلزار
بگفتمش به صراحی دراز دستی کن
به شرط اینکه ببندی زبان ازین گفتار
تورا چه کار به مشروطه یا به استبداد
تو واگزار این کارها به صاحب کار
چو دیگ ز آتش قهر و غضب بجوش آمد
ز روی درد بجوشید همچو رعد بهار
به خنده گفت که ای رند بی خبر از خویش
به سخره گفت که ای مست شب به روز خمار
ز حال مملکت و ملک، کی تو را خبر است
نشسته ای تو و بردند یار را اغیار
وطن چو نرگس مخمور یار رنجور است
علاج باید، شاید نمیرد این بیمار
بدست خویش چو دادی به راهزن شمشیر
ببایدت که دهی تن به نیستی ناچار
گرفت چون ز کف، دزد قلچماق چماق
دگر نه دست دفاعت بود ، نه راه فرار
امیر قافله لختی بایست ! دزد رسید
بدار لحظه ای ای ساربان! زمام و مهار
شده ست هیئت کابینه تکیه دولت
که شمر دیروز، امروز می شود مختار
عروس قاسم روزی رقیه می گردد
لباس مسلم می پوشد عابد بیمار
همانکه هنده شدی، گاه می شود زینب
یزید هم زن خولی شود،چو شد بیکار
کسی ندیده که یک نو عروس،صد داماد
کجا رواست که تابین یکی و صد سردار؟
فغان و آه! ازین مردمان بی ناموس
امان ز مسلک این فرقه کله بردار
ز اعتدالی خالی اگر جهان نشود
همیشه رنجبران را شود تهی انبار
کجائی آنکه بیابان رنج پیمودی؟
بیا ببین به خر خویش، هرکس هست سوار
ز حرف حق زدن عارف نکن دریغ امروز
چه باک از اینکه در این راه می زنند به دار
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#43
Posted: 27 Apr 2014 14:13
در راه کردستان ۱۳۴۰
در قصیده علیجان عارف از حشمت الملک یکی از روسای کردستان:
حشمت الملک آنکه عنوانش
پیش من اینکه خواندمی خانش
روز از صحبتش به تنگم و شب
عاجز از قل و قل قلیانش
مزه حرف بی رویه زدن
شیره کرده ست زیر دندانش
گاه خواهد کند سکوت ولیک
چانه خارج بود از فرمانش
راه طهران ال به کردستان
این ، چه خواهی ز یزد و کرمانش
غرقه در قلزم کثافت را
کی کن پاک، اب بارانش
کاش کالسکه راه آهن بود
که بمردیم در بیابانش!
شوخی عارف با میرزا حیدر علی کمالی شاعر
میانه شعرا، زشت و کر و بد پک و پوز
کچل عفن متفرعن تر از کمالی نیست
یا این شعر:
ای کمالی! قسم خوردم به سرت
که چو طاس سپهر صاف بود
سر موئی گر از سرت، از من
هر که گوید، بدان خلاف بود
این سه شعر نیز بقای غزلی هست که فراموش شده:
ازین سپس من و کنجی و دلبری چون حور
دگر بس است مرا صحبت هپور و چپور
تو باشی و من و من باشم و تو ،شیشه می
کمانچه باشد و نی، تار و تنپک و تنبور
به می مصالحه کردیم چشمه کوثر
برو به کار خود ای واعظ تفنن جور!
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#44
Posted: 27 Apr 2014 20:03
غزلی از عارف
غزل فلفلحلحح همان غزلی است که به جهت حضرت آیت الله کردستانی در بین راه که به طهران آمدم ساختم و از همدان در ضمن کاغذی که به ایشان نوشته بودم به سنندج فرستادم ولی سابقه دادن به این غزل ده مرتبه زحمتش بیشتر از نوشتن آن است
فلفلحلحح (1341)
خواهم از راه خرابات فلفلحاحح
طی کنم راه سماوات فلفلحلحح
آیت الله بود پیر من و مرشد من
فارغ از ذکرم و آیات فلفلحلحح
هیچ بی یاد تو غفلت نتوانم کردن
بخدا در همه اوقات فلفلحلحح
راه آورد سنندج بر یاران برمش
از تو این تحفه به سوغات فلفلحلحح
ذکر تسبیح و فلفلحلحح و سجاده شیخ
نیست جز وهم و خرافات فلفلحلحح
از فلفلحلحح اگر کف به لب آری،هرگز
نشود دفع بلیات فلفلحلحح
دارم امید شود زاهل عمایم ننگین
دامن دار مکافات فلفلحلحح
منتظر جز عمل زشت نباشید ز شیخ
هست اعمال به نیات فلفلحلحح
کی ببینم که در مسجد جامع گشته
ریش و عمامه کراوات فلفلحلحح
مستقل خواهی اگر منقل قطب الاسلام
در پس پرده هیهات فلفلحلحح
دردریات ببافم من ازین پس که شده ست
دردریات ادبیات فلفلحلحح
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#45
Posted: 27 Apr 2014 20:54
به یادگار آن مرحوم "حسین خان للۀ" که جوان پاک عقیده ای می پنداشتم ، نوشتم در سال 1297 شمسی :
از عارف در وصف جوان ناکام که به دار اویخته شد
بیمار ِ درد عشق و پرستارم آرزوست
بهبود زان دو نرگس بیدارم آرزوست
یاران شدند بدتر از اغیار ، گو به دل
کای یار غار ، صحبت اغیارم آرزوست
ای دیده خون ببار که یک ملتی به خواب
رفته است و من ، دو دیده ی ِ بیدارم آرزوست
ایران خرابتر ز دو چشم تو ای صَنَم
اصلاح کار از تو در این کارم آرزوست
بیدار هر که گشت در ایران ، رَوَد به دار
بیدار و زندگانی بی دارم آرزوست
ایران فدای بوالهوسیهای خائنین
گردیده ، یک قشون فداکارم آرزوست
خون ریزی آنچنان که ز هر سوی جویِ خون
ریزد میان کوچه و بازارم آرزوست
در زیر ِبار ِحس شده ام خسته ، راه دور
با مرگ گو خلاصی از این بارم آرزوست
مشت معارف اَر دَهن شیخ بشکند
زین مشت ِ کم ، نمونه ی خروارم آرزوست
حق واقف است ، وقف به چنگال ِ ناکَسان
اُفتاده دستِ واقفِ اسرارم آرزوست
تجدید عهد دوره ی ِ سلطان حسین گشت
یک مرد نو ، چو نادر سردارم آرزوست
ما را به بارگاه شَه ، عارف اگر چه راه
نبوَد ولیک پاکی دربارَم آرزوست
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#46
Posted: 27 Apr 2014 21:02
عارف قزوینی و بهار چند تصنیف را با همکاری هم ساختند .
بخشهایی از این شعر دردیوان بهار هم وجود دارد اما آهنگ آن ساخته ی عارف قزوینی است .
اگر تو با این دلِ حزین عهد بستی
حبیب من با رقیب من ، چرا نشستی ؟
چرا عزیزم دل ِ مرا از کینه خَستی
بیا بَرَم شبی از وفا ، ای مَه ِ اَلَستی
تازه کن عهدی که بستی
@@@@@@
به باغ رفتم دَمی به گل نظاره کردم
چو غنچه پیراهن از غم ِ تو پاره کردم
رَوا نباشد اگر ز ِ من کناره جویی
که من ز ِ بهر تو از جهان کناره کردم
ای پری پیکر ، سَرو ِ سیمین بَر ، لُعبت ِ بهاری
مهوشی جانا ، دلکشی اما ، وفا نداری
@@@@@@
به باغ رفتم چو عارضت گلی ندیدم
ز ِ گلشنت از مراد ِ دل گلی نچیدم
به خاک ِ کوی تو لاجَرَم وطن گزیدم
ببین در وطن از رفیقانت
وَز رقیبانت در وطن خواهی چه ها کشیدم
@@@@@@
ز ِ جشن جمشید ِ جَم دلی نمانده خُرم
از آن که اهرِمَن را مکان بوَد به کشور ِ جَم
به پادشه ِ عَجَم بده ز باده جامی
مگر که پادشه ِ عجم ز ِ دل بَرد غم
خسرو ایران ، باد جاویدان ، به تخت ِ شاهی
دشمنش بی جان ، مُلکش آبادان ، چنان که خواهی
@@@@@@
ز ِ جنگ ِ بین الملل مرا خبر نباشد
ز ِ بارِش تیر آهنین حذر نباشد
مرا به غیر از غمت غم ِ دگر نباشد
تو شاه مَنی ، با ولای تو ، با صفای تو
از رقیبانم حذر نباشد
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#47
Posted: 27 Apr 2014 21:08
گریه کن :
این تصنیفی است که عارف در دستگاه دشتی ساخته است ، در اسفندماه 1300 شمسی ، و خود او اولین بار آن را در کنسرتش که در تهران برگزار کرد خواند با صدایی تاثر بر انگیز در سوگ دوست شهیدش کلنل محمد تقی خان پسیان ، عارف خواندن تصنیف را پس از خواندن این غزل : " دل هیچگه ز ِ عشق تو دل ناگران نبود / بار ِ گران عشق تو ، بر دل گران نبود" آغاز کرد : - در تصنیف در جایی به جنگ مَرو اشاره شده است که در طی آن مَرو در زمان ناصرالدین شاه طی جنگی که سی هزار ایرانی در آن کشته شدند ، از ایران جدا شد ؛ جنگ مرو با تحریک قوام الدوله شکل گرفت و او که سردار لشکر ایران بود ، اولین نفری بود که از صحنه ی جنگ گریخت ، قوام الدوله پدربزرگ قوام السلطنه و وثوق الدوله ی خائن بود
شاه دزد و شیخ دزد و میر و شحنه و عَسَس دزد
دادخواه و آن که او رَسَد به داد و دادرَس دزد
میر ِ کاروان ِ کاروانیان تا جَرَس دزد
خسته دزد ، بَس که داد زد دزد
داد تا بَهر ِ کجا رسد دزد
کشوری بدون دست رد ِ دزد
بشنو ای پسر ، ز این وکیل خر ، روح ِ کارگر ، می خورم قسم خبر ندارد
که این وکیل جز ضرر ندارد
@@@@@@
دامنی که ناموس عشق داشت می دَرَندَش
هر سَری که سِرّی ز ِ عشق داشت می بُرندَش
کو به کوی و برزن به برزن همچو گو بَرَندَش
ای سَرم فدای همچو سر باد
یا فدای آن تنی که سر داد
سَر دهد زبان سرخ بر باد
مملکت دگر ، نخل ِ بارور ، کاو دهد ثمر ، جز تو هیچ ، یک نفر ندارد
چون تو با شرف پسر ندارد
@@@@@@
ریشه ی خیانت ز ِ جنگ مرو اَندر ایران
ریشه کرد زان شد دو نخلِ بارور نمایان
یک وثوق ِ دولت یکی قوام ِسلطنت زان
این دو بد گهر چه ها نکردند
در خطا بِدان خطا نکردند
آن چه بَد که آن به ما نکردند
چرخ حیله گر ، زین دو بی پدر ، نا خلَف پسر ، زیر ِ قُبه ی قمر ندارد
آن شجر جز این ثمر ندارد
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#48
Posted: 27 Apr 2014 21:21
اين تصنيف راهكار عارف براي شرايط موجود است. او در اين
بخش با اشاره به ضمير دوم شخص مفرد، كه م يتواند نمايندة هر فرد ايراني
را به اشكريختن براي وطن و عزاداري براي آن فرام يخواند و « تو » ، باشد
غير تمندانه تقاضا مي كند تا به فكر روزهاي بدتر باشيم و در وراي اين ايران از
درون ويران، طمع دشمناني را ببينيم كه خاك و ناموسمان را نشانه گرفته اند و
بايد دربرابر آنها بايستيم:
از اشك همه روي زمين زيروزبر كن
مشتي گرت از خاك وطن هست بهسر كن
غيرت كن و انديشة ايام بتر كن
اندر جلو تير عدو سينه سپر كن(همان)
@@@@@@
با اشاره به ضعف مجلس شورا ،« لباس مرگ » عارف در ابيات زير از شعر
دربرابر بيگانگان و عدم استقلال در تصميم گيري و دفاع از ايران، كشور را اسير
دزد خانگي مي داند و خرابي ايران را ناشي از مسئولان وابسته به بيگانگان:
چه شد كه مجلس شورا نم يكند معلوم
كه خانه خانة غير است يا كه خانة ماست
خراب مملكت از دست دزد خانگي است
ز دست غير چه ناليم، هرچه هست از ماست
@@@@@@
ضمن برشمردن ضعف سلسلة قاجار در اداره ملك، آنها ،« مرد قجر » او در شعر
را اسير دست بيگانگان، و خيانتكار به وطن معرفي مي كند و آشناگريز و
غريبه پرست:
با قيد التزام خيانت به مملكت
اين پا به سر خطا و خيانت خطا نكرد
بيگانه را به خانه دوصد امتياز داد
در خانه، باز در به رخ آشنا نكرد
@@@@@@
پادشاهان را عامل ناتواني ايران مي داند ،« دشمن خوني خسروان » عارف در شعر
و غيرمستقيم آنها را جاني و راهزن مي نامد. او بار ديگر از دست پادشاهان به خدا
پناه مي برد:
منم دشمن خوني خسروان
كز آنان شد ايران چنين ناتوان
خداي وطن كاش معجز كند
ترحم بدين خلق عاجز كند
كند ريشة جاني و راهزن
سپارد به ملت زمام وطن
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#49
Posted: 27 Apr 2014 21:31
عارف در شعر« قصر نو » با حسرت، وجود نادري را طلب مي كند كه جاني به ،
تن مردة ايران دهد و سروساماني به اين ملك ويران، و شرّ بيگانگان و خائنان را
از سر ايران كم كند:
كاش يكي نادر گيت يستان
بار دگر چهره نمايد عيان
جان به تن مردة ايران دهد
مملكتي را سروسامان دهد
تا كه ز بدخواه برآرد دمار
تا كه رهد ملت از اين ننگ و عار
تا كه ز بيگانه و از خائنين
پاك كند خطّه ايران زمين
@@@@@@
عارف در شعر« قحط الرجال » به اين موضوع اشاره مي كند كه محرم دربار شاه اجنبي،
بيگانه و خائن است و ايراني در بيگانه پرستي آنگونه امتحان داده كه بهتر از آن نمي شود.
قحط الرجال گشت در ايران كه از ازل
گوشش كه هيچ مرد در اين دودمان نبود
جز اجنبي و خائن و بيگانه محرمي
در آستان شاه ملك پاسبان نبود
در اجنبي پرستي، ايراني آ نچنان
داد امتحان، كه بهتر از اين امتحان نبود
@@@@@@
دانش دربرابر جهل
وي در شعر« نور صبح معارف » دركنار عوامل ويراني، عارف به عامل آبادي ايران نيز اشاره می كند.
هماي دانش را عامل موفقيت كشور و دربرابر بوم جهل ،
قرار مي دهد. او با توصيف علم كاوه آن را ازبين برندة جهلي كه ضحاك گونه بر ايران
چنبر زده م يداند. او مدرسه را به عنوان محل علم آموزي، كه خوب رسالت خود را
ادا نكرده، در جهل ايران مقصر مي داند و از دارالفنون انتظار آبادكردن ايران را دارد:
چو بوم شوم از آن مرز و بوم خيزد جهل
هماي دانش در كشوري كه تخم نهاد
به سرنگوني ضحاك جهل تيره شود
هميشه علم ازين پس چو كاوة حداد
خراب كشور ايران ز دست مدرسه گشت
مگر دوباره ز دارالفنون شود آباد
@@@@@@
جمهوري و قدرت مردم
عارف جمهوری و قدرت مردم را عامل موفقيت مي داند و قدرت افسانه اي
اساطيري چون فريدون، قباد، جمشيد و سلسله هايي، مانند كيانيان را ناشي از
حضور مردم دركنار آنها و نيز تأييد مردم مي داند:
هميشه مالك اين ملك ملت است كه داد
سند بهدست فريدون، قباله دست قباد
مگوي كشور جم، جم چه كاره بود، چه كرد؟
مگوي ملك كيان كي گرفت، كي به كه داد؟
@@@@@@
عارف در شعر« آتش جمهوري » نيز از آن به عنوان عاملي درمقابل سلطنت كه
ويران كنندة ايران است ياد مي كند و راه نجات ايران را فراگيرشدن جمهوري مي داند:
شعلة آتش جمهوري ايران بايد
اول از دامن تبريز به تهران گيرد
دود اين شعله طرفدار قجر كور كند
شررش تا به سر تربت خاقان گيرد
دودماني كه ازو مملكتي شد ويران
گو چه باقي است كزين كشور ايران گيرد؟
كشوري را كه شه از ديدن او بيزار است
پولش از كيسة ملت به چه عنوان گيرد؟
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ویرایش شده توسط: rajkapoor
ارسالها: 10767
#50
Posted: 27 Apr 2014 21:55
عارف در شعر « تيمورتاش نامه »با اشاره به وطن دوستان حقيقي، كه از خون وطن ،
پرورش يافته و درراه مادر خود جان فدا مي كنند، خائنان را فرزندان زنازاده مي خواند
كه دربند ناموس وطن نيستند و خود را مظهر وطن پرستي معرفي مي كند:
به مادر كسي جان فدا ساخته است
كه از خون خود پرورش يافته است
به مام وطن، هركه ناموس نيست
زنازاده دربند ناموس نيست
هرآنكس كه خون خورد عمري چو من
ازو بايد آموخت عشق وطن
@@@@@@
عارف نيز چون ديگر شاعران درميان فشارهاي موجود گاهي از وطن پرستي
پشيمان شده و در ذم آن سخن مي گويد، اما باوجود آنكه وطن استخوانش را آب
كرده، باز هم عاشق وطن است:
وطن آنچنان داد پاداش من
كه ل بسوز شد كاسة آش من
شدم دشمن هركه بهر وطن
شد آخر وطن دشمن جان من
وطن استخوان مرا آب كرد
به هر روز يك سوي پرتاب كرد
بدي آنچه در حق من كرد خواست
ز عشق وطن چيزي از من نكاست
@@@@@@
اشعاری در سفر عارف:
عمرم گهی به هجر و گهی در سفر گذشت
تاریخ زندگی همه با دردسر گذشت
@@@@@@
شعری در وصف سلیمان نظیف از ادبا و نثر نویسان ترک در سفر به استانبول ۱۳۳۶
ز من بگو به سلیمان نظیف تیره ضمیر
که ای برون تو چون شیر و اندرون چو قیر
برون ز کورد شود اولیا؟ معاذالله!
تنور می شود از چوب ساخت؟ گوش مگیر
ز ترک غیر خریت ندید کس، زینهار
چو کرد(کردی) ترک شود،خر بیار و معرکه گیر!
دیار بکر تو می خواستی بماند بکر
زدند مسقط راس تو را زنود به کیر
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...