ارسالها: 10767
#61
Posted: 31 May 2014 23:26
شعر ((( چه شورها))) از عارف قزوینی
چه شورها که من به پا
ز شاه ناز می کنم.
در شکایت از جهان
به شاه باز می کنم.
جهان پر از غم دلم
زبان ساز می کنم.
ز من مپرس که چونی؟
دلی نشسته به خونی
ز اشک پرس
که افشا نموده راز درونی
اگر که جان از این سفر
بدون دردسر
اگر به در برم من
به شه خبر برم من
چه حربه های نیرنگ
ز شان به بارگاه شه برم من، حبیبم
ز شان به بارگاه شه برم من
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#62
Posted: 31 May 2014 23:27
اشعاری از عارف
دل هوس سبزه و صحرا ندارد،
ندارد،
ندارد.
میل به گلگشت و تماشا ندارد،
ندارد،
ندارد.
دل سر همراهی با ما ندارد،
ندارد،
ندارد.
خون شود این دل که شکیبا ندارد.
جانم ای دل غافل،
وصل تو مشکل،
نقش تو باطل،
خون شوی ای دل
دلی دیوانه داریم،
ز خود بیگانه داریم،
ز کس پروا نداریم.
چه فتنه ها که از گردش آسمان ندیدیم،
به غیر آه سرد همره کاروان ندیدیم،
از عاشقی به جز دیدهی خونفشان ندیدیم،
به پای گل به جز زحمت باغبان ندیدیم،
به کوی یار به جز نالهی عاشقان ندیدیم.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#63
Posted: 31 May 2014 23:36
عارف قزوینی
برون نمیرود از سر هوای دیدن رویت
جدا نمیشود از دل حدیث سنبل مویت
فدای خاک ره تو غبار هستی جانم
که ذره سان به دو صد شوق میکشی ام به کویت
مرا تو رشتهء جان و مرا تو مایهء صبری
بگیر جان و بده صبر تا رسم به سویت
مکن شکنجه دلم را که از دو عالم هستی
دو دیده دارم و آنهم برای دیدن رویت
اگر به بند کشانی تو جانِ خستهء من
رها نمی کند از کف غباری از سر کویت
@@@@@@
شعری دیگر از عارف
می سوزم و دانی که مرا جز تو کسی نیست
گرجان به لب آید ز غمم دادرسی نیست
بیهوده فغان می کند این مرغ گرفتار
کاندر قفسش غیر تو فریادرسی نیست
گر وقت هلاکم به تمنای دل آئی
بازآی که هستی مرا جز نفسی نیست
میسوزم و میسازم و میگریم و خاموش
در سوختن و ساختنم هیچ کسی نیست
از دست حریفان چه بگویم به تو ای دل
در سینه بجز نیشتر خار و خسی نیست
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#64
Posted: 31 May 2014 23:40
شعری زیبا از عارف قزوینی
آوای گرم کیست که از راههای دور
سر میکند ترانهء جان پرور امید؟
گاهی بَرَد گذشتهء تاریک را ز یاد
گاهی دهد سعادت آینده را نوید
@@@
در تنگنای تیرگی نیمه شب که هست،
تاریک تر ز تیرگی و تنگنای گور،
آوای گرم کیست که همچون سروش غیب
هر شب به گوش می رسد از راههای دور؟
@@@
در ژرفنای خاطر من می کند نفوذ
می گیردم ز دامن و می خواندم به نام
ریزد به گوش جان من این صوت دلپذیر
چالاک و نرم ، روح مرا می کشد به دام
@@@
چشمان رنج دیدهء من ای بسا که شب
با یاد او نخفته و اندیشه کرده است
ذرات جان من همه مجذوب این نواست
گویی به تار و پود دلم ریشه کرده است
@@@
پر می کشد خیال به پهنهء آسمان
حیران و بیقرار که این نغمه از کجاست
در ظلمت و سکوت غم انگیز نیمه شب
تنها همین نواست که با جانم آشناست
@@@
در آسمان دو چشم فریبای دلفروز
چون چشم زهره شاهد بیداری من است
از دیدگان اوست که شام سیاه من
از برق جاودانی او روز روشن است
@@@
این روی تابناک و دلاویز آرزوست؟
کز اوج زهره راز و نیازی ست با مَنَش؟
پایم نمی رود که شتابم به سوی او
دستم نمی رسد که بگیرم به دامنش
@@@
آسیمه سر به دامن شب چنگ میزنم
او می گریزد از من و خاموش می شود
امواج نغمه های دل انگیز آرزو
با خندهء سکوت هم آغوش می شود
@@@
گریان به کنج خلوت دل می برم پناه
آیا رسد به گوش خدا ناله های من؟
در خویش می گریزم و فریاد می زنم :
یار مرا به من برسان- ای خدای من !
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#65
Posted: 31 May 2014 23:43
شعری از عارف در وصف حضرت محمد(ص)
نور عترت آمد از آیینه ام
کیست در غار حرای سینه ام
رگ رگم پیغام احمد می دهد
سینه ام بوی محمد می دهد
من سخن گویم ولی من نیستم
این منم یا او ندانم کیستم
جبرئیل امشب دمد در نای من
قدسیان خوانند با آوای من
ای بتان کعبه در هم بشکنید
با من امشب از محمد دم زنید
از هوا گلبانگ تهلیل آمده
دیده بگشائید جبریل آمده
مکه تا کی مرکز نا اهلهاست
پایمال چکمه بوجهلهاست
مکه دریای فروغ وحی شد
بت پرستان بت پرستی نهی شد
روز، روز مرگ ظلم و ظالم است
بانگ نفرت مرد ، اقرا حاکم است
یا محمد منجی عالم توئی
این مبارک نامه را خاتم توئی
انبیا مشعل ز تو افروختند
وز دمت پیغمبری آموختند
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#66
Posted: 31 May 2014 23:50
عارف قزوینی
در سایهء هجران تو ای مایهء حسرت
همخانهء حرمانم و همسایهء حسرت
تا سایهء بالای بلندت به سرم نیست
کوتاه مباد از سر من سایهء حسرت
گر باختم از عشق تو سرمایهء هستی
اندوختم از هجر تو سرمایهء حسرت
شبها بکشانم گلهء زلف تو تا ماه
آری که بلند است به شب پایهء حسرت
گویند که چون مادر ایام مرا زاد
پرورد به دامان غمم دایهء حسرت
یا رب تو چه پیغامبری کز قلم و لوح
نازل همه در شأن تو شد آیهء حسرت
@@@@@@
خدایا عاصی و خسته به درگاه تو رو کردم
نماز عشق را آخر به خون دل وضو کردم
دلم دیگر به جان آمد دراین شبهای تنهایی
بیا بشنو تو فریادی که پنهان در گلو کردم.
@@@@@@
گفتم » بِدَوَم تا تو همه فاصله ها را
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را
چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را
پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گرده زد به گره حوصله ها را
ما تلخیِ نه گفتن ِ مان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بارِ دگر پَر زدنِ چلچله ها را
یک بار هم ای عشقِ من از عقل مَیَندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#67
Posted: 31 May 2014 23:54
اشعاری از عارف
در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست
اینسان نمی یابی زِ من حتی نشان ای دوست
من در تو گم گشتم مرا در خود صدا می زن
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست
در آتشِ تو زاده شد ققنوسِ شعرِ من
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست
گفتی بخوان؛ خواندم ؛ اگرچه گوش نسپردی
حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست
من قانعم، آن بختِ جاویدان نمی خواهم
گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست
یا نه! تو هم با هر بهانه شانه خالی کن
از من- من این بر شانه ها بارِ گران ای دوست
نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست
آنسان که می خواهد دلت با من بگو، آری
من دوست دارم حرفِ دل را بر زبان ای دوست
@@@@@@
آمد به زمین صدای پژواک
ای اهلِ جهان ز غصه حاشاک
وقتِ غمِ بی کسی به پایان
اسلام بیاورید بی باک
با حبّ نبی جدا شوید از
هر نالهی دنیویِ این خاک
چون آمده نوری از خداوند
دیگر نشود دلی ز غم چاک
بر دورِ سریرِ شَه نبوّت
صد جانِ فرشته گرمِ چالاک
بر سر درِ آن سَریر با زَر
بنوشته خط از مرکَبی پاک
این تخت نبوّت است احمد
لولاک لَما خلقتُ افلاک
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#68
Posted: 31 May 2014 23:58
اشعاری از عارف قزوینی
چه دیر میگذرد روزگار تنهایی
چه رنج میشکم از اینهمه شکیبایی
خوشا دلی که ز هجران یار خونین نیست
وگرنه سر به بیابان کشد ز شیدایی
خدا کند ز جهان رسم هجر برخیزد
که میکشد به بَرَم جامه ای ز رسوایی
به جرم عاشقی و بیدلی و مهر و وفا
نصیب من شده از روزگار، تنهایی
سزاست رفتن من زین دیار غریب
مگر به گور روم تا که بر سرم آیی...
@@@@@@
ای کاش بدانی که ز هجرت چه کشیدم
یک لحظه خوشی در همه ایام ندیدم
آن کس که چون من سوخته در آتش هجران
داند که در این راه چه دیدم چه کشیدم
مجنون نه یکی بود که بگریخت ز دنیا
من نیز در این راه به مجنون برسیدم
@@@@@@
بازآ که جان و دین و دل، قربانی جانت کنم
جانم فدای جان تو جانی و جانانت کنم
باید که درس عشق را از من بیاموزد فلک
گر در پناه بزم دل مستانه مهمانت کنم
خواهم که از راه وفا آید بگوش دل ندا
آری بیا خواهم ترا در جمع خوبانت کنم
گر شمع سان بینی مرا ، پروانه سان آیم بَرَت
تا جسم و جان خویش را یکباره قربانت کنم
کفر است اگر اشعار من پروا ندارم عاشقم
در آستان عشق خود چون نور ایمانت کنم
هستی نهادم در کَفَت تا عشق من باور کنی
بازآ ببالینم دمی تا خالق جانت کنم
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#69
Posted: 1 Jun 2014 00:01
اشعار عارف
شبِ گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم
نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم
همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم
خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفایی و بهار تو بودم
اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یار
تو یار من که نبودی، منم که یار تو بودم
چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم
بکوی عشق تو راضی شدم به نقش گدایی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم
@@@@@@
تو را ای دوست! دیدم از خدا هم بی نشانی تر
هم از خورشید روشن تر، ولی از شب نهانی تر
تو را با هرچه آبی بود سنجیدم، ولی دیدم
که هستی از نگاه عشق حتی آسمانی تر
و خواهد ماند در ذهنیت آیینه ها – بی شک-
زلالی های تو، از شعر من هم جاودانی تر
چرا تلفیق خورشید، آسمان ، باران، بهاران...نه!
تو – آری تو!- تویی از این همه رنگین کمانی تر
شکفتی در فضای خالی و بی شعر ذهن من
شبی از لحظهء الهام حتی ناگهانی تر
مرا ردِّ نگاهت می رساند تا خدا یک شب
کدامین راه را می خواهم از این کهکشانی تر؟!
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#70
Posted: 1 Jun 2014 00:03
شعری از عارف قزوینی
از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب !
شاید تو میخواهی مرا در کوچه ها امشب ؟
پشت ستونِ سایه ها روی درخت شب
می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب
می دانم آری نیستی اما نمی دانم
بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب؟
هر شب ترا بی جستجو می یافتم اما
نگذاشت بی خوابی بدست آرَم ترا امشب
ها ... سایه ای دیدم! شبیه ات نیست اما حیف!
ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قُرُق را ماهِ من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمی آرم تو که میدانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب
ای ماجرایِ شعر و شب های ِ جنونِ من
آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...