ارسالها: 10767
#71
Posted: 1 Jun 2014 00:08
اشعار عارف
دلی که پش تو ره یافت باز پس نرود
هواگرفته ء عشق از پی هوس نرود
به بوی زلف تو دم می زنم در این شبِ تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود
چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود
نثار آه سحر می کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود
دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغِ تو دودی به چشم کس نرود
فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبریِ گل ز خار و خس نرود
دلی که نغمهء ناقوس معبد تو شنید.
چو کودکان ز پیِ بانگ هر جرس نرود
بر آستان تو سر مینهم همه عمر
که هر که پیش تو ره یافت بازپس نرود.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#72
Posted: 1 Jun 2014 00:10
اشعاری از عارف
بامدادان وقت بیداری ز خواب
چونکه بگشایی دو چشمان خراب
یاد رویاهای دوشین میکنی
هیچ آیا یاد ما هم میکنی؟
رفص رقصان در هوای صبح شاد
زلفهای سرکش اندر دست باد
چونکه موی و شانه در هم میکنی
هیچ آیا یاد ما هم میکنی؟
با نگاه جستجوگر هر زمان
نقشها با ابرها در آسمان
چونکه می سازی و ویران می کنی
هیچ آیا یاد ما هم میکنی؟
هم قدم در لحظه های در گذر
وقت رفتن باز در آن ره - گذر
دست در دست عزیزی میکنی
هیچ آیا یاد ما هم میکنی؟
عصر در تشییع خورشید نجیب
در فرار از هرچه بالا و نشیب
رخت آرامش چو بر تن میکنی
هیچ آیا یاد ما هم میکنی؟
در غروب سرخ و پر از التهاب
لحظه های پرتپش، پر اضطراب
صبح فردا را تجسم می کنی
هیچ آیا یاد ما هم میکنی؟
در کنار ساحلی تنها شده
غرق در زیبایی دریا شده
همنوا با موج نجوا میکنی
هیچ آیا یاد ما هم میکنی؟
در ترنم های باران بهار
مست و سرخوش در میان سبزه زار
غنچه را بر سینه مهمان میکنی
هیچ آیا یاد ما هم میکنی؟
چشمها را شسته در باران عشق
دستها آویخته بر پای عشق
نغمه های عشق از بر میکنی
هیچ آیا یاد ما هم میکنی؟
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#73
Posted: 1 Jun 2014 00:15
اشعاری از عارف
کفر گيسوي جانان چيره شد به ايمانم
تر شد اي مسلمانان، تر ز باده دامانم
ساقيا دگر ساغر لب نما نمی نوشم
ارمني تَرَك پر كن، تازه نامسلمانم
شيشه پر كنيد از نو، زآن كهن شراب امشب
خندد اين تهي ساغر بر لبان ِ عطشانم
زآن سپيد و سرخ اي گل، هر دو ريز و گبري كُن
ارمني مسلماني، تا ترا بفهمانم
تا شدم ارادتمند اين شرابِ گلگون را
هم مرادِ جبريلم، هم مريدِ شيطانم
مي به من شبي مي گفت: اي « عارف » شيدادل
من بهارِ تابستان، آتش ِ زمستانم
چون خوري ز من جامي، بشكفد به رويت گل
پرزنان ترا خوش خوش در جنان بگردانم
@@@@@@
ســر بـه گلهــا مـی گذارم من به یاد دامنت
مـی ِکشــم مــانند آن هـا بـوی آن پیراهنت
یــار مـــن زلــــف پـریشانت پــــریشانم نمـود
هوشم از سرمی بـرد گیسوی همچون خرمنت
از من مجنون چه میخواهی به جز عاشق شدن
مــن تـو را یارم تو پنداری که هستم دشمنت
یــــــاد دارم چشمهـایت خنــده شیـریـن تـو
نــاز چشمــان تــو را بـا عطــر زیبـای تنت
کــرده ام مـــــن آرزو بینــم تـــــو را بـار دگـر
از خـدا خـواهم رسـاند دست مـن بر دامنت
روی مـاهت را ببینم جـان بگیـرم ای غـزال
شعر خود بهر تو خوانم تـا که باشم من َمَنت
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...