انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 15:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  12  13  14  15  پسین »

Kambiz Sedighi kasmayi Poems | اشعار کامبیز صدیقی کَسمایی


زن

 
سـوار

او را سوار اسب سفیدی میان شهر
امروز دیده ام.
امروز دیده ام،
من آن سوار را که زمستان است.


··.·´¯`·.·· ··.·´¯`·.··

آنـک


آنک!
تصویر
یک فراری دیگر
میان آب...

خورشید؛ غرق خون.
آنک!
طرح هزار سنگر خالی میان دشت؛
در مرگ آفتاب.


··.·´¯`·.·· ··.·´¯`·.··

تمثـیل

غصه هایم به چه می ماند؟
به درختانی سبز،
که در این جنگل اسرار آمیز
روز و شب
می رویند.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ای بشـارت

من چرا این همه می اندیشم:
به زمینی که چُنان من دارد، دور خود می چرخد
و به خاموشی هر بیشه که از غرش شیران خالی است.

آه ... آیا تو چو من می بینی؛
که چگونه سیلی، بفرو ریختن هر دیوار
و بویرانی پل های بزرگ شهرم
روز و شب می کوشد؟
آه... آیا تو چو من
می بینی؟
خارکن هایی که راه آبادی خود را گم کردند
زیر لب می گویند:
ای عطش
بی تردید،
نیست یک چشمه در این صحرا؛ نیست.

می کنم با همهٔ ذرات وجودم احساس
که هزاران شلاق
می نوازد تن عریان اسیرانی را
کز سرِکوچهٔ ما، مویه کنان می گذرند.
ای بشارت!
اکنون
لحظهٔ آمدن ناجی ما آیا نیست؟

من نجات خود را،
در نجات همه مرغان قفس می بینم.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
قهـر

روی شاخه ام
در آن زمان که
شعر تازه ای، جوانه می زند؛
صخره می شود،
قلب من، بروی چشمه های آب.
ابر تیره می شود،
روح من، بروی آفتاب.

در میان جنگلی که، یک پرنده پر نمی زند،
خواندن ترانه عاقلانه نیست.
با خودم
چه کودکانه
قهر کرده ام.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
گورکن

این تیک تاک ساعت میدان شهر نیست.
آنک!
در قلب شب
بی هیچ وقفه، گورکنی، با کلنگ خویش
در کار حفر کردن گوری برای ماست.

ما
در یک صف طویل
بیزار از تناوب رنگین فصل ها
بیزار از تسلسل شب ها و روزها
در انتظار نوبت خود ایستاده ایم.

آیا چگونه - ای همهٔ دردهای زیست! -
در این سکوت تازهٔ شب، می توان گریست؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
احسـاس

من از مدار خود
خارج نمی شوم
افسوس من شهاب گریزنده نیستم.

هر چند قلب خستهٔ من در تپیدن است.
احساس می کنم که دگر زنده نیستم.


··.·´¯`·.·· ··.·´¯`·.··

احتظـار

ای دست پر عطوفت من، دست مهربان!
اکنون بیا و پلک مرا روی هم گذار،
دیگر بیا که لحظهٔ آخر فرا رسید.

غیر از تو هیچ گاه
از هیچکس، امید عنایت نداشتم
غیر از تو مهربان
ای دست پر تشنج من، دست ناتوان!


··.·´¯`·.·· ··.·´¯`·.··

گـزارش

اولین خبر
بهار
شاخه های هر درخت را
به شکوفه ها، اجاره می دهد.

آخرین خبر
من هنوز زنده ام...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
شکـارچی

آه ای پرندگان!
پا را نهاده در دل جنگل، شکارچی.
در این فضا، به تندی تیری که از کمان
ناگه رها شود
آیا کدام لحظه دگر بار می پرید؟
امروز روز خفتن، بر روی شاخه نیست.

اکنون
دارد شکارچی
آواز دلنواز شما را؛ پرندگان!
تقلید می کند.
این
- ای تمام بی خبران! -
دامِ تازه ای است.
این دام تازه ای است.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
مرثیه ای برای جنگل

ما درختان بزرگی بودیم.

ما درختان بزرگ سر سبز
آن زمانی که تبر دار، میان جنگل
پای خود بگذاشت
بر زمین افتادیم.
و در این لحظه، در این لحظهٔ شوم
دست نامرئی مردی، از ما
بی صدا، تابوتی
در دل تیره شب می سازد.
آه ... در این هنگام
از برای تو سرافرازی
ما چه تابوت بزرگی هستیم.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
رسالت

بیقراری من و زمین؛ یقین که بی دلیل نیست.

در رسالتم - اگر که شعر من رسالتی است-
من همیشه از برادری
من همیشه از برابری
از برای مردم زمین کهنه، حرف می زنم.
حلقه بر دری همیشه می زدم؛
حلقه بر درِ بزرگ خانه ای
که هیچ کس در آن نبود.
در قیاس با تأثرم؛ زمین چه کوچک است.
آسمان، چه کوچک است.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
صبح کـاذب

در زمانی که برای همهٔ آدم ها
زندگی
بیزاری است،
خواب را موهبتی باید خواند،
مرگ را خوشبختی،
و بطالت را عشق.
این سخن را بدرختان گفتم
و بمردی که درون تن من می میرد.

چشم ها را به افق می دوزم
و به صبح کاذب
و نسیم خنکی در بغلم می گیرد.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
انزوا


انزوا در این زمانه ناسزاست.
می توان چگونه ناسزا به خویش گفت.

بر زمین، از آن زمان که زندگی وجود داشت
آدمی برای آدمی
پله ای برای لغزش و سقوط بود.

ای تمام مردم قبیله ام!
از میان قلب خود، که باغ کوچکی است
من
درخت اعتماد را
ز ریشه کنده ام.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 4 از 15:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  12  13  14  15  پسین » 
شعر و ادبیات

Kambiz Sedighi kasmayi Poems | اشعار کامبیز صدیقی کَسمایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA