من و غروب آخـر به شط خواهم زد در یک غروب گرمهمانجا که آب و آتش به هم رسیدندهمانجا که آبی و سرخ با هم آشتی می کنند و با هم در می آمیزندبه شط خواهم زددر امتداد آفتاببا بالهایی که ندارم اما سرخ می روم به شط و آبی زیبایش را می آلایمبه شط خواهم زدبه حرمت آفتاب...وقتی که عشق ، دیگر جانی نداردبه شط خواهم زدبه شط خواهم زدبه شط خواهم زد
غروب درکه هوای همیشه غمگین غروب درکهتوی این روزای سنگین و شبای بی نفسکه دلم داره هوای بودنت ،من و یکراست می بره تا لب شطنمی دونم بعد اون غروب سرخ آخرینکه صدای هق هقم رو آبی آب شنیدواسه چی تو کوچه مونرنگ مشکی ندیدم ؟!من که برگشتم و دیدم نبودیکنار آب قرار عاشقیمگه تو نبودی که صدام زدیکه عطش باشه نشون عاشقی ؟آخه من که بعد تونه عطش دارم نه عشقکه بگم بی تو می تونم بمونمواسه من قایم میشی ؟؟؟دوست داری صدات کنم ؟اسمتو با یک عالمه احساس قشنگلب شط صدا کنم ؟یا که دوست داری برم ؟می دونمدوباره دیوونه شدمدوباره غروبه و مثل روزای انتظار بی قرار از تو و این خونه ویرونه شدمآخه من هنوز نمی دونم چراتو ندیدی عاشقمتو نخوندی توی چشمام که " عزیزبه خدا بات صادقم "آخ چه می سوزه دلمآخ چه می سوزه دلم..کی تموم می شن روزای انتظار ؟کی تموم می شن روزای انتظار ؟نه !من نمی گم که بیا !به خدا خسته شدم بس که ندیدم تو چشاترنگ اون باور پاکنور اون یقین نابنشنیدم یه بار بگی ، تشنه ام ... تشنه آبمن هنوز منتظرمتا بیاد لحظه پرواز سپیددل واسش تنگ شدهواسه باغ عاشقی ، وسط دشت امید
آخرین نامه ... سلام مسافر عطشآستینا تو بالا بزنیه نامه داری عزیزمماهیگیرو صدا بزنداشتم می رفتم به سفرعکس قشنگت رو دیدمچون سفر آخرمهگفتم برات نامه بدمنامه رو میسپرم به شطبه شط داغ مهربوناگه هنوز دوسم داریبگیرش از آب و بخونهزار هزار تا منظرههزار هزار تا خاطرهحال منو اگه بخوای مثل نفس ، بی پنجرهاتاق تنهایی منپر از هوای رفتنهکاری اگه ازت بخوامچمدونا رو بستنهغزل نمیگم این روزاوزن ردیفم غلطههر چی که رو کاغذ میادمرثیه محبته مثل کسایی می مونمکه از سفر جا می موننشعرای نانوشته روبا ساز رفتن می خوننمنتظرم نباش دیگهمی رم یه جای خیلی دوراز تاریکی خسته شدممی رم به سرزمین نورنه فکر کنی که شوخیهیا سر کارت میذارمنه به خدا ، رفتنیماینجا که کاری ندارمهر چی نوشتم نازنین واست می مونه یادگاردلت اگه تنگ شد واسمحکایت و جلوت بذارکاش که نسوزونده باشیشهمون که یک شب تو سفر نوشته بودم عزیزم :با تو ، حکایتی دگر ...دلم چه تنگه واسه توکاشکی می دیدمت عزیزوقتی شنیدی خبروبه یاد من اشکی نریزچشمات رو مثل همیشهمست و خمار و ناز می خوامکنج اتاق تنها نشینپنجره ها رو باز می خوامنامه داره تموم میشهمثل تموم نامه هامی گم شبا ببوسنتبه جای من فرشته هاوقتی شبا دلت گرفتبشین کنار پنجرهببین که حامدت هنوزکنار شط منتظرهترانه می خونه براتغم ، آهنگ صداشهغصه نخور خونه اونتو کوچه خداشهبا تو ،حکایتی دگر ...
آن بالا خداي من آن ابريستکه دانه هاي بي رنگ تسبيحشسرخي سجده هاي خيس دلم را کم مي کند ❂ ❂ ❂ ❂ ❂ پیشواز اين که چگونه گذشت، بماندفقط به هرچه خيال خستهسلام ❂ ❂ ❂ ❂ ❂ قرارمان من براي آمدن تو صبور بودملااقل حالا که آمديآنقدر ببار که لباس به تنم بچسبدموهايم روي چشمانم را بگيرندکفش هايم پر از آب شوندپاچه ي شلوارم را بدهم بالادهانم را رو به آسمان باز کنمو سيراب شوم از عهدي که با تو بستميادت که هست؟تو بباري و من چتر باز نکنم
از درون ارتباطراز زیبایی چشم هاست ❂ ❂ ❂ ❂ ❂ تمام وقتي تمام مي شومکه صدايم بزندجاروي صبحگاهي رفتگر دلم ❂ ❂ ❂ ❂ ❂ حیرانی در اين که ديريست مرده ام شکي نيستاماجعل بي شرمانه ي چشمان خسته ام را بر تن اين پيکره ي دروغين، حيرانم
بیچارهدستور داده ام به دلم که پاییز را زیرسیبیلی رد کندزیر بار نمی رود پدرسوخته ❂ ❂ ❂ ❂ ❂ برای پروانه تاوان آن را هرچه باشد مي دهم- ماندن را – تا بداني که من نيز پاي برگشتم نيستاز راهي که نامش نهاده ايم زندگيو من صدايش مي زنم :"الباقي" ❂ ❂ ❂ ❂ ❂ حکم اولين کسي که اعدام نمي شودآخرين کسي است که اعدام مي کرد ❂ ❂ ❂ ❂ ❂ ماجرا وراي خود سفر بودنرسيدن
پاییزها پاییزهاخاطرهموازنه مبهمبی تاببا خودم ، در کلبهلب های شیطاندر انتظار انارپاییز در راهترس ندارد کهمنسوگواران
پاییزها انگار صدایی می آیدگوش کنکسی آنجا هستکه صدایت می زند :" طلوع در راه است "مگر تو همان اول شخص مفرد عشق نیستیکه به تکرار نشسته بود ودر دالان تاریک تردیدپی تکامل بود ؟از جان عشق چه می خواهی وقتی که عمریستایستاده بر نعش نمناکشترانۀ پرواز سر می دهی ؟شرمت بادای حضور پر تردیدآینۀ اطاق شرمش می آیداز انعکاس حجم طلوعبر صورت سیاهتیقین کنکه فصلهمان پاییز است و تو نیزهمان رهپوی کوچه باغ حضوریقین کن به سایه ایکه پناهگاه شب هایت شده وطلوع را میهمانت می کند...تا بگویمت،از هرچه نور،چشمانش رابه احیای خنده های قدیم میهمان کنپاییز هامی توان اینگونه شد
خـاطره خاطرهپدیده ای است از جنس بادخاکستری از خاک وجودو آذرخشی بر آتش دلآن چیز که بر چشم جاری می شود نیزناگزیرآب استبه پاکی اشک...عنصر پنجم مجهول ، آهی است که در بعد چهارم تا بی نهایت جاریست .