سقف تو فکر یک قبرمیه قبر بی روزنیه قبر جاویدانرها از این بودن ...قبری که رو سنگشنقش عطش باشهکنار خاک اونقرار ما باشه ...قبری اندازه ی زخم تن توواسه اینکه نبینه اونو کسیبرا اوج آسمونت که می خوایبا دلی دیگه به پرواز برسی ...توی این قبر با تو از درداز شب مهتابی می گماز تو و از رفتن تومی گم و دوباره می گم ...زندگیمو توی این قبربی تو از نو سر می گیرمگم می شم تو ساحل نونادیده هامو می بینم ...قبر من افسوس و افسوس ...پر از این خاک زبونهچند وجب تا اوج پروازولی فاصله می مونه...تو فکر یک قبرمیه قبر رؤیاییقبری برای دلپاک و اهورایی ...توی این قبر اما هرگزنمیاد عطر تن توکرمای خاکش لبامومی بوسن جای لب تو ...توی این قبر ، خوبه عطرلیمویی ها رو بپاشیآخر زردی بخوابیسرخ و پر ترانه پاشی ...قبر من افسوس و افسوس ...سنگ سختی روش می مونهجغد نحس روز جمعهروی سقفمون می خونه...سقفمون افسوس و افسوس ...
رنجی به جـان مرگ یک کودک صد ساله به یادم ماندهشیون پیرزنی نه سالهقطره خونیوسراب هوسی .خاطرم هست که باد ،ذهن سیال مرا می پوییدو در آن لحظه که بودا می مرد ،دل آن کودک و آن پیرزن از حسرت سوختعشق در بین زوایا می مرددایره ، ملجأ بی گوشه ی ماندن می شدو دلمباز همان دیوانه ...پی اعجاز بریدن می گشتکه چرا ابراهیم...و چرا اسماعیل ...خاک صحرای حجاز و کف دریای خزرزیر این لا یتناهی بلند ،هر کجا باشند ،باشند.چه تفاوت داردصورت کسر به هر اندازه ،مخرج نسبت ما و ته این گنبد مینای بلند ،بیش از این هاست که ما می دانیم ...کسر ، همواره سر میل به وهمو دلمباز امشب سر سودایی رفتن دارد ...رفتن ،همیشه رفتن ...
خمار مهتاب امشب ،نه کلامم وزنینه نگاهم نورینه لبانم عطشیو نه این دل سر سودایی رفتن دارد.در کلامم ،هرچه بر صفحه ی این خاطره ها می آید ،طعم تلخ و گس نفرتبوی گندیدن مردارو فرورفتن اندیشه به مرداب تباهی دارد.در نگاهم ،جای آن نور امید ،کورسویی از عشقشبنمی از اشکوبغض سنگین فروخورده ای از داغ جدایی مانده است.بر لبانم ،مهر سنگین سکوتطرح غمشهوتی از جنس عدمو ...آه ، امشب چه سرم سنگین است......
عصرانه بی بغض دلم برای تو تنگ است ، ای تمام هستی منبه کوک ناله ی چنگ است ، ای شراب مستی من...چه امتزاج غریبی ، شب و سکوت و کویر شرنگ میخوش ماندن کنار موج اسیررها کن این همه شعر و به اشک ، لقمه بگیربه رنگ پرچم ایران ، خیار و گوجه ، پنیرنشان عشق بلورین ، تو از ستاره مگیرز ماه و آن شب مهتاب هم سراغ نامه نگیربه تلخی از دلت این عشق مرده را برهانبرای جان عزیزش یکی دو لقمه بگیردلش مباد گرفته ، به کوه غصه اسیرمباد آنکه دمی باشد از نگاه آینه پیرهنوز جای نگاهش در امتداد حضور ،بهشت نرگس و اشک است ... تو جاودانه بمیر ...نه ...پلنگ و ماه و پریدن ، سکوت و دیگر هیچنشان داغ دلم را تو از ترانه بگیر
بی هنـوز آن هفته ها گذشت ... آن ماه ها ... آن سالها ... ( آن همه سال )آمد ...آن صبح بی طلوعآن شام بی غروبآن جام بی شرابآن مست بی گناهآن چشم بی نگاهآن اوج بی عروجآن اشک بی عطشآن سوگ بی سیاهآن جشن بی سپیدآن راه بی افقآن یار بی هنوز ...آن نو عروس شط ،با هرچه داغ که بر جان خسته داشت ،آمد...آمد ... ولی چه زود و سبک پر کشید و رفت.
خودم و خودت شراب خواستم...گفت : " ممنوع است "آغوش خواستم...گفت : " ممنوع است"بوسه خواستم...گفت : " ممنوع است "نگاه خواستم...گفت: " ممنوع است "نفس خواستم...گفت : " ممنوع است "...حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ، با یک بطری پر از گلاب ، آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد با هر چه بوسه ، سنگ سرد مزارم راوچه ناسزاوارعکسی را که بر مزارم به یادگار مانده ،نگاه می کند ودر حسرت نفس های از دست رفته ،به آرامی اشک می ریزد ....تمام تمنای من اماسر برآوردن از این گور استتا بگویم هنوز بیدارم...سر از این عشق بر نمی دارم...خواهد آمد شب شراب و هوسداغی بوسه ها و هُرم نفسیک نگاه پر از امید و هنوزشب آغوش ما و کنج قفس
پاییز ، سرد چه غربت باری ای پاییزصدایت رنگ اندوه استدلم را مست غم کردیولی من دوستت دارمدر این شب های پر آشوبکه بر جانم به جز اندوهفقط تصویرها مانده ،عجب بی مهری ای پاییزولی من دوستت دارممن این سو خفته بر تختیکنارم دیگران خفتههزاران چشم ، بارانیکمی آنسوتر از فریادز مویه ، موی ، آشفتهولی من دوستت دارمسفر در پیش و من بی تاب...کمی آنسوتر از دیوار ،عبث این التماس منخدای خسته را تا سربرآرد شهریار از خواب ...دلم مشکی به تن داردولی من دوستت دارمبه دل تشویش بعد از منکه یاران را خداحافظ ...مبادا بشکند سوگندمبادا شعر ، بی حافظمبادا حوض من بی آبمبادا شام بی مهتابمرا نومید می خواهی ...ولی من دوستت دارمدر این طوفان ، من و فریادکه پاییزم ببرد از یادبرفت از یاد آذرهاو این شب های تاریکم ،نیامد عطر آن لیموچنینم ، چشم ها بی سوچنین از داغ و از اندوهجنون کردی به جام من ...ولی من دوستت دارم
بیدل ، همچون شب میلاد زیر پاهایم برفروبرویم خورشیددر دلم خاطره ایاز ته دل خندیدگفت با من که نگرددلت این جاها نیستشاید آن را یک دوستعاشقانه دزدیدگفتم این هست محالمن و دل ، این همه دور ؟ساز ، ناکوک و نواخارج از کنج امید ؟گفت شاید مرده است ...یا سفر رفته دلتیا که همچون این برفبه دل خاک خزید ...گویه از من ، هیهات...و در این شام نخستین گریه ،به گواهی وجودی که دلش دیگر نیست ،می زنم با همه ی واژه به طبل انکار ...که دلم هست ... نمیرد هرگزچقدر بی خبرم در شب میلاد ... چه حیف ...نکند باز لب شط رفتی ...ای دل ...بی تو مردابم.باز آی ...
طناب صبـح سلام سلام خاطره ، سر سلامتسهممون این بود ؟ غم بی نهایت ... ؟این همه آسمون ، زمین ، ستارهاین همه جاده که در انتظارهشب ، شب آشوب دل و دل ، به راهطناب صبح و نفس بی گناهنگو که باختیم ... که تمومه بازینگو رسیده فصل بی نیازینگو که خورشید نفسی ندارهنگو که شط ما رو به یاد ندارههوار بزن ، دیوارا جون ندارنادای زندونا رو در میارنبگو ... بگو که دیگه بی قراریبگو که دریا رو در انتظاریبهار قلبم دیگه تو آذرهبیا که وقت پرده ی آخرهمن که هنوز منتظر قایقمبه جون خاطره هنوز ...