انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 29:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  28  29  پسین »

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


زن

 
چون شب و روز مرا از تو عنايت باشد


چون شب و روز مرا از تو عنايت باشد
من و ترک غم عشق اين چه حکايت باشد

چون ز سر تا بقدم لطفي و جاني و کرم
حاش لله که مرا از تو شکايت باشد

طالب وصل نيم بنده فرمان توام
بنده را بندگي شاه کفايت باشد

فتنه آموخت بدآموز ولي معلوم است
کآخر فتنه او تا بچه غايت باشد

عالمي گر شودم دشمن از آن باکي نيست
گرم از لطف تو اي دوست حمايت باشد

حال ملک دل من چيست تو هم ميداني
زانکه شه با خبر از حال ولايت باشد

آن کريمي که تو از غايت لطف و کرم
ت پيش تو ذکر گنه نيز جنايت باشد

اگر از مصحف حسنت ورقي شرح دهم
سوره يوسف از آن يک دو سه آيت باشد

مونس جان حسين است جفا و ستمت
که ز تو جور و جفا لطف و عنايت باشد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
دوش از جمال دوست شبم روز گشته بود


دوش از جمال دوست شبم روز گشته بود
کان آفتاب شمع شب افروز گشته بود

اقبال بود همنفس و بخت گشته يار
ياري دهنده طالع فيروز گشته بود

در هر طرف شکفته گلي سرو قامتي
در ماه دي ببين که چه نوروز گشته بود

پروانه داشت شمع من از من وليک دوش
بر حال من نگر که چه دلسوز گشته بود

مه را قران مشتري و آفتاب من
با من قرين برغم بدآموز گشته بود

آن ماه چارده جگر پاره مرا
دوش از خدنگ غمزه جگردوز گشته بود

اندوخت شادي همه عالم حسين دوش
زين پيشتر اگرچه غم اندوز گشته بود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
سلام من سوي آن شاه سرفراز بريد


سلام من سوي آن شاه سرفراز بريد
پيام من بر آن ماه دلنواز بريد

بنازنين جهاني نيازمندي ما
از اين شکسته مهجور پر نياز بريد

ببارگاه سلاطين پناه معشوقي
حقيرمندي و مسکيني و نياز بريد

از اين ستمکش محروم از آن حريم حرم
حکايتي بسوي محرمان راز بريد

حديث مختصري چون دهان او گوئيد
نه همچو غصه من قصه دراز بريد

چو عقل بر محک عشق کم عيار آمد
درون بوته دردش پي گداز بريد

ز روي بنده نوازي حديث درد حسين
بخاک درگه آن شاه سرفراز بريد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
دل هميشه تکيه بر فضل الهي ميکند


دل هميشه تکيه بر فضل الهي ميکند
جان گداي او شده است و پادشاهي ميکند

هر که از مستي جام عشق ملک جم نخواست
سلطنت از اوج مه تا پشت ماهي ميکند

غره شاهي مشو درويش اين درگاه باش
در حقيقت هر که درويش است شاهي ميکند

اي شده مغرور ملک نيمروز آگاه شو
زان اثرهائي که آه صبحگاهي ميکند

ما خجالتها بسي داريم ليکن آن کريم
از کمال لطف هر دم عذرخواهي ميکند

هر که انديشد ز خجلتهاي هنگام شمار
من عجب دارم که چون ميل مناهي ميکند

مو سپيد و دل سيه گشت از گنه زانرو حسين
آب ديده لعل گون و چهره کاهي ميکند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
رندان که مقيمان خرابات الستند


رندان که مقيمان خرابات الستند
از غمزه ساقي همه آشفته و مستند

برخاسته اند از سر مستي بارادت
زانروز که در ميکده عشق نشستند

تا چشم بنظاره آن يار گشادند
از ديدن اغيار همه ديده ببستند

زان شورش و مستي که ز هستي نهراسند
نشکفت اگر ساغر و پيمانه شکستند

از نشئه آن باده که از عشق قديمست
از جوي حوادث همه يکبار بجستند

دست از همه آفاق فشاندند ز غيرت
اي دوست بينديش که باري ز چه رستند

از ذوق بلا نوش خرابات خرابند
در شوق بلي گوي مناجات الستند

از هستي خود جانب مستي بگريزند
تا خلق ندانند که اين طايفه هستند

مانند حسين از سر کونين گذشتند
با اين همه از طعن بدانديش نرستند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
هر که را سلطان ما بيچارگي روزي کند

هر که را سلطان ما بيچارگي روزي کند
بازش از روي عنايت چاره آموزي کند

شمع در آتش نهد پروانه را وز بهر او
گاه در مجلس بگريد گاه دلسوزي کند

سوي درگاهش نيابد عاشق سرگشته راه
گرنه انوار جمال او قلاووزي کند

هم جراحت زو رسد هم راحت دلها از او
گاه دل را پاره سازد گاه دلدوزي کند

آن کند با جان مشتاقان نسيم وصل او
کاندر اطراف حدايق باد نوروزي کند

گو ميفروز آسمان هرگز چراغ صبح را
ماه من چون چهره بگشايد شب افروزي کند

گر حسين از طلعت ديدار يابد بهره اي
طالع او بر فلک پيوسته فيروزي کند
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
عاشقان چون با خيال يار خود پرداختند

عاشقان چون با خيال يار خود پرداختند
خلوت دل را ز غير دوست خالي ساختند

هر دم از نور تجلي چهره ها افروختند
در سعادت بر سر عالم علم افراختند

تا ز اکسير سعادت مس خود را زر کنند
نقد دل در بوته سوداي او بگداختند

از جمال دوست ناگه عيد اکبر يافته
تيغ قربان بر سر نفس بهيمي آختند

حال اين آشفتگان درد را از ما بپرس
کاندرين گوشه بذکر دوست چون پرداختند

گه چو عود از آتش هجر عزيزان سوختند
گه چو ني با شکر لبهاي جانان ساختند

منزل ادناي ايشان قاب قوسين آمده
اسب همت را چو در ميدان وحدت تاختند

چون دل پردرد ايشان تختگاه عشق شد
رخت غير از گوشه خاطر برون انداختند

نقد جان اندر قمارستان وحدت اي حسين
با حريف نرد درد عاشقي درباختند
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
سحرگه باد نوروزي چو از گلزار ميآيد

سحرگه باد نوروزي چو از گلزار ميآيد
مرا از بهر جان بخشي نسيم يار ميآيد

ببوي زلف رخسارش چو من سوي چمن آيم
گل و سنبل بچشم من سنان و خار ميآيد

توانم در ره جانان بآساني سپردن جان
وليکن زيستن بي دوست بس دشوار ميآيد

دلم آزرده و مجروح مرهم يافتن مشکل
دگر هر لحظه آزاري بر اين آزار ميآيد

اگر در گوشه اي تنها حديث درددل گويم
فغان و ناله و آه از در و ديوار ميآيد

چو لاله داغ دل دارم که بي دلدار در گلشن
چو در گل بنگرم يادم از آن رخسار ميآيد

حسين ار وصل دريابي نثار دوست کن جانرا
که جان بهر چنين روزي مرا در کار ميآيد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بر آستان خرابات عشق مستانند

بر آستان خرابات عشق مستانند
که نقد هر دو جهان را بهيچ نستانند

براق همت عالي بتازيانه شوق
در آن فضا که بجز دوست نيست ميرانند

ز هر چه هست بکلي دو ديده بردوزند
ولي ز روي دلارام خويش نتوانند

نظر حرام شناسند جز بروي حبيب
بغير دوست خود اندر جهان نميدانند

گداي کوي نيازند و خاک راه وليک
فراز مسند اقليم عشق سلطانند

شهان بي حشم و مفلسان محتشمند
از اين طوايف رسمي بکس نميمانند

فتاده بي سر و پايند بر در دلدار
ولي بگاه روش سروران ميدانند

چو لاله گرچه بسي داغ بر جگر دارند
ز شوق چون گل سوري هميشه خندانند

براي آنکه ز غيرت بغير دل ندهند
بر آستانه دل چون حسين دربانند
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
صباح عيد ز بهر صبوح برخيزند

صباح عيد ز بهر صبوح برخيزند
بر آتش دل ما آب زندگي ريزن
د
بحال گوشه نشينان بغمزه پردازند
هزار فتنه بهر گوشه اي برانگيزند

نفس نفس چو مسيحا ز لب شفا بخشند
زمان زمان بجفا چون زمانه بستيزند

چو عشق کشته خود را حساب تازه دهد
ز کشته گشتن خود عاشقان نپرهيزند

کسي ز خويش چو ره در حريم يار نه برد
ز باده مست شوند و ز خويش بگريزند

چو لوح عالم علوي قرارگاه شماست
در اين رصدگه خاکي چو مي برانگيزند

حسين چون ز هواي حبيب خاک شود
عبير و عطر بهشتي ز خاکش آميزند
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 11 از 29:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA