انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 17 از 29:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  28  29  پسین »

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


زن

 
در راه شهرستان جان از عشق شه رهبر کنم


در راه شهرستان جان از عشق شه رهبر کنم
وز خاک پاي عاشقان بر فرق سر افسر کنم

آيم بدرياي قدم وز فرق سر سازم قدم
در بحر چون غوطي خورم دامن پر از گوهر کنم

در دار ضرب کبريا از عشق جويم کيميا
مس وجود خويش را بگدازم آنگه زر کنم

شمع ار نگويد ترک سر نورش نگردد بيشتر
من نيز از سوز جگر چون شمع ترک سر کنم

چون از محيا آن ستد هر دم حميائي دهد
من از حدق سازم قدح وز جان خود ساغر کنم

رخساره گلگون او چون باده پيمائي کند
من عقل زاهد رنگ را مست مي احمر کنم

سري که در سردابه ها پنهان کند ارباب دل
چون وقت کشف راز شد من فاش بر منبر کنم

در هر جميلي حسن تو آشفته ميدارد مرا
مي جز يکي نبود اگر من شيشه را ديگر کنيم

اي عشق بر درگاه خود ره ده حسين خسته
را تا شاهي هر دو جهان از خدمت اين در کنم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ساقي بزم خاص شه آمد که خماري کنم


ساقي بزم خاص شه آمد که خماري کنم
در دور اين ساقي چرا دعوي هشياري کنم

چون دوست آمد پيش من شد عشقبازي کيش من
چون عشق او شد خويش من از خويش بيزاري کنم

يوسف چو بر کرسي دل بنشست اندر مصر جان
هر چند بي سرمايه ام باري خريداري کنم

تدبير کار عاشقان زور و زر و زاري بود
چون من ندارم زور و زر از سوز دل زاري کنم

من آن نيم کز بيم سر پاي از ره ياري کشم
در ره چو بنهادم قدم سر در سر ياري کنم

گويند جستجوي تو در راه او بيحاصل است
زين به چه باشد حاصلم کو را طلبکاري کنم

دوشم خيال دلستان گفت اي حسين ناتوان
بستان دل از هر دو جهان تا لطف دلداري کنم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
گرد زمين و آسمان من سالها گرديده ام


گرد زمين و آسمان من سالها گرديده ام
روشن مبادا چشم من چون تو مهي گرديده ام

تا دل بعشقت بسته ام از قيد هستي رسته ام
چون با غمت پيوسته ام از خويشتن ببريده ام

در خارزار آب و گل چون غنچه گشتم تنگدل
در گلشن روحانيان منزل از آن بگزيده ام

هر کس ببازار جهان سوداي سودي ميکند
من سودها بفروخته سوداي تو بخريده ام

تا جان بگلزار رضا شد عندليب جانفزا
از قربت خار بلا ريحان راحت چيده ام

هر کس علاج درد خود جويد پي آرام جان
ليکن من آشفته دل با دردت آراميده ام

چون راه علم و عقل را ديدم که پيچاپيچ بود
اي يار من يکبارگي در عاشقي پيچيده ام

عاقل بملک عافيت پيوسته گو تنها نشين
کز عشق آن بالا بلا از عافيت ببريده ام

تا چون حسين از اهل دل يابم صفاي خاطري
عمري بخاک بندگي روي وفا ماليده ام
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ز روي لطف اگر اي مه شبي آئي بمهمانم


ز روي لطف اگر اي مه شبي آئي بمهمانم
سر و جان گرامي را بخاک پايت افشانم

غباري کز سر کويت نسيم صبحدم آرد
بخاک پاي تو کان را درون ديده بنشانم

بگاه جلوه حسنت توانم باختن جانرا
وليکن ديده از رويت گرفتن باز نتوانم

چو من از عشق تو داغي چو لاله بر جگر دارم
نباشد رغبتي هرگز بگلشنهاي رضوانم

ترا خون ريختن زيبد که زخمت مرهم جانست
مرا جان باختن شايد که من مشتاق جانانم

حديث جنت و دوزخ کنند ارباب دين و دل
چو من حيران جانانم نه اين دانم نه آن دانم

چو عيد اکبر از وصلت حسين بينوا يابد
زهي دولت اگر سازي به تيغ عشق قربانم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ما سر بر آستان در يار مي نهيم


ما سر بر آستان در يار مي نهيم
پا در حريم کعبه احرار مي نهيم

هر لحظه صد گناه و خطا مي کنيم باز
چشم اميد بر کرم يار مي نهيم

چون کاف کوه قاف شکافد اگر نهند
باري که ما بر اين دل افکار مي نهيم

چون شادي وصال تو ما را نداد دست
دل بر غم فراق تو ناچار مي نهيم

اول بآب ديده خود غسل مي کنيم
آنگاه بر درت لب و رخسار مي نهيم

تا سر بر آستانت نهاديم پاي فقر
بر هفت فرق گنبد دوار مي نهيم

ز انفاس تست مجلس ما مشگبوي و ما
تهمت بناف آهوي تاتار مي نهيم

روي خلاص هست ز بند بلا حسين
چون دل بدان دو طره طرار مي نهيم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
اي از فروغ روي تو روشن سراي چشم


اي از فروغ روي تو روشن سراي چشم
وي خاک آستان درت توتياي چشم

بيگانه ز آشنايم و از خويش بيخبر
تا شد خيال روي توام آشناي چشم

رفتي ز پيش چشم و نشستي درون دل
گوئي گرفت خاطرت از تنگناي چشم

شبهاي تيره ره بحريمت نبرد مي
گر نيستي فروغ رخت رهنماي چشم

بهر نثار پاي خيال تو روز و شب
پر در و گوهر است مرا درجهاي چشم

گر خون چشم من غم تو ريخت باک نيست
شادم بدين که داد لبت خونبهاي چشم

تا آتش دلم بخيال تو کم رسد
پيوسته آب ميزنم اندر فضاي چشم

در رهگذار سيل فنا پايدار نيست
زانرو فتاده است خلل در بناي چشم

کحل است خاکپاي تو اي حوروش کز او
دارد حسين خسته اميد شفاي چشم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
وقتي نظر بطلعت منظور داشتم


وقتي نظر بطلعت منظور داشتم
با آن پري فراغتي از حور داشتم

شبها ز عکس چهره چون آفتاب او
مانند ماه مشعله نور داشتم

او شاه ملک حسن و من از مهر روي او
رأي منير و رأيت منصور داشتم

با پسته دهان و لب او فراغتي
از فکر نقل و باده انگور داشتم

دردا که آن طبيب مسيحا نفس نکرد
انديشه اي که عاشق رنجور داشتم

آيا بود که نزد من آيد ز روي مهر
ماهي که بر رخش نظر از دور داشتم

از اشک سرخ و چهره زردم فسانه شد
رازي که در دل از همه مستور داشتم

مي يافت قوت روح ز ياقوت او حسين
نظمي از آن چو لؤلؤ منثور داشتم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بي تو چون طره تو حال مشوش دارم


بي تو چون طره تو حال مشوش دارم
همچو زلف تو وطن بر سر آتش دارم

بشکر خنده شيرين لب ميگون بگشا
که هواي شکر و باده بي غش دارم

پاي بر فرق فلک مي نهم از روي شرف
تا که از خاک سر کوي تو مفرش دارم

گر چو مجنون بجنون شهره شهرم چه عجب
زانکه سوداي تو اي ليلي مهوش دارم

اي جفا کيش ز آه دلم انديش که من
تير آهي نه که از ناوک ارمش دارم

روز و شب در هوس نقش گل رخسارت
خانه ديده بگلگونه منقش دارم

محنت و رنج و عنا و غم و اندوه و بلا
سود و سرمايه ز سوداي تو هر شش دارم

شده ام همدم جمعي که پريشان حالند
همچو زلف تو از آنحال مشوش دارم

من بياري دهان و لب قندت چو حسين
شعر شيرين روان پرور دلکش دارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
گر چه از دست غمت حال پريشان دارم


گر چه از دست غمت حال پريشان دارم
نکنم ترک غم عشق تو تا جان دارم

جان چه باشد که از او دل نتوانم برداشت
من که در سر هوس صحبت جانان دارم

از مقيمان مقام سر کويت چو شدم
کافرم گر هوس روضه رضوان دارم

اين همه شور من از شکر شيرين تو است
وين همه گريه از آن پسته خندان دارم

بادم سرد و رخ زرد و دل غم پرورد
نتوانم که دمي درد تو پنهان دارم

ماجراي دل من ديده بمردم بنمود
زان شکايت همه از ديده گريان دارم

از خيالت شب دوشينه شکايت کردم
که طبيبي ز تو من حال پريشان دارم

بکرشمه نظري کرد بسوي من و گفت
تو کدامي که چو تو خسته فراوان دارم

روي بنما و بدان قامت رعنا بخرام
که هواي سمن و سرو خرامان دارم

کم مبادا نفسي درد تو از جان حسين
که من خسته هم از درد تو درمان دارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
در نامه حديث دل درويش نويسم


در نامه حديث دل درويش نويسم
يا قصه سوز جگر خويش نويسم

از هجر انيسان نکوخواه بنالم
با وصف جليسان بدانديش نويسم

نزديک تو شرح غم دوري بفرستم
يا خود ستم دور جفاکيش نويسم

دانم که دلت بر من بيچاره بسوزد
گر نکته اي از سوز دل خويش نويسم

ترسم که کند دشمن من طعنه ات اي دوست
در نامه اگر نام ترا پيش نويسم

کو همنفسي تا بر سلطان برساند
سطري چو حسين ار من درويش نويسم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 17 از 29:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA