انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 22 از 29:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  28  29  پسین »

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


زن

 
بر جگر آبم نماند از آتش سوداي او

بر جگر آبم نماند از آتش سوداي او
خاک ره گشتم در اين سودا که بوسم پاي او

بستم از غيرت در دل را بروي غير دوست
تا که خلوتخانه چشم دلم شد جاي او

دارم از جنت فراغت با رخ جان پرورش
نيستم پرواي طوبي با قد رعناي او

ساکنان عالم بالا نهند از روي فخر
سر بر آن خاکي که بنهد پاي بر بالاي او

سنبل اندر باغ پيچيده ز دست طره اش
لاله بر دل داغ دارد از رخ زيباي او

گر نديدي رسته از شکر نبات اينک ببين
سبزه خط بر لب شيرين شکرخاي او

کلبه تاريک من خواهم که يکشب تا بروز
روشنائي يابد از روي جهان آراي او

گر ز دست من رود سرمايه سود دو کون
پاي نتوانم کشيدن باز از سوداي او

از سر کويش بجنت روي کي آرد حسين
نيست غير از کوي جانان جنت المأواي او
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
پاي خيال سست شد در طلب وصال تو

پاي خيال سست شد در طلب وصال تو
کاش بخواب ديدمي يکنفسي خيال تو

آه که کي سپردمي راه بکوي کبريا
گر نشدي دليل من پرتوي از جمال تو

هر که ز روي مسکنت خاک ره طلب نشد
محرم راز کي شود در حرم جلال تو

بلبل جان گسسته دم بي گل سوري رخت
طوطي طبع بسته لب بي شکر مقال تو

از لب روح بخش تو آب زلال ميچکد
بو که بکام دل چشم چاشني زلال تو

دام شکار جان من سلسله هاي طره ات
دانه طاير دلم نقش خيال خال تو

چند ز گفتگو حسين هان رخ است و جان و سر
حال بجو که هرزه است اين همه قيل و قال تو
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اي دل و جان عاشقان شيفته لقاي تو

اي دل و جان عاشقان شيفته لقاي تو
عقل فضول کي برد راه بکبرياي تو

بلبل طبع با نوا از چمن شمايلت
طوطي روح را دهن پر شکر از عطاي تو

آتش جان خاکيان نفخه بي نيازيت
آب رخ هوائيان خاک در سراي تو

گشته قرار آسمان پايه قدر بنده ات
بوده و راي لامکان سلطنت گداي تو

ديده بدوخت از جهان آنکه بديد طلعتت
گشت جدا ز خويشتن هر که شد آشناي تو

هست ترا بجاي من بنده بي شمار ليک
آه که بنده ترا نيست شهي بجاي تو

تيغ بکش بکش مرا تا برسي بکام دل
جان هزار همچو من باد شها فداي تو

پيش سگان کوي تو جان برضا همي دهم
جان حسين اگر بود واسطه رضاي تو
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اي که در ظاهر مظاهر آشکارا کرده اي

اي که در ظاهر مظاهر آشکارا کرده اي
سر پنهان هويت را هويدا کرده اي

تا بود در واحديت مراحد را فتح باب
از تجلي اولا مفتاح اسما کرده اي

از مقام علم مطلق آمده در جمع جمع

کششف سرقاب قوسين او ادني کرده اي
تا هويدا از الف گردد حروف عاليات
خود الف را از تجلي دوم با کرده اي

در مجال جلوه داده آفتاب ذات را
زو همه ذرات ذريات پيدا کرده اي

انصداع جمع و شعب و صدع در هم بسته اي
تا چنان ظاهر شود گنجي که اخفا کرده اي

فرق وصف فرحت افکنده ميان ذات و اسم
گرچه اول اسم را عين مسمي کرده اي

پي سپر کرده مراتب از طريق سلسله
وز پي رجعت ره از سر سويدا کرده اي

ساکنان ظلمت آباد عدم را ديده ها
از رشاش نور هستي نيک بينا کرده اي

تا نپوشد شاهد غيب از شهادت چادري
پود و تار از کاف و نون ابر انشا کرده اي

چون درخشيد آفتاب رحمت رحمانيت
مطلعش از قبه عرش معلا کرده اي

جسته عشق عنصري بر فتق گاه استوار
پس خطاب انبيا طوعا و کرها کرده اي

در خلافت تا نماند مر ملايک را خلاف
بر رموز علم الاسماش دانا کرده اي

کرده بر ارض و سما عرض امانت پيش از اين
در قبول آن جمله را حيران و در وا کرده اي

پس ضعيفي را براي حمل آن بار قوي
از کمال قدرت و قوت توانا کرده اي

خاکئي را خلعت تکريم و تشريف عظيم
از نفخت فيه من ررحي هويدا کرده اي

تا نباشد جز تو مشهودي چو واحد در عدد
مراحد را ساري اندر کل اشيا کرده اي

از سر غيرت که تا غيري نيارد ديدنت
پس بچشم خويشتن در خود تماشا کرده اي

نکهتاي عشق را با جان مشتاقان خويش
بي زبان خود گفته و بي گوش اصغا کرده اي

در ميان ظاهر و باطن فکنده وصلتي
نام ايشان ظاهرا مجنون و ليلي کرده اي

عشق را از سر منظوري و وجه ناظري
گاه وامق خوانده نامش گاه عذرا کرده اي

بهر اظهار کمال سطوت سلطان عشق
عاشق و معشوق را در عشق يکتا کرده اي

عاشقان بينوا را خوانده بر طور وجود
مر کليم جانشان را مست و شيدا کرده اي

باده نوشان ازل را از حدق داده قدح
وز تجلي جمالت مست صهبا کرده اي

از يکي مي هر کسي را داده مستي اي دگر
آن يکي را درد و اين يک را مداوا کرده اي

آن يکي تابش که فايض گردد اندر آفتاب

کهرباي اصفر و ياقوت حمرا کرده اي
در خرابات خرابي صفات بوالبشر
از نعوت ايزدي عيش مهنا کرده اي

نقلشان فرموده از ناسوت ادني بعد از اين
نقل و نزل مجلس از لاهوت اعلا کرده اي

از پي رندان محبوس اندر اين محنت سرا
کمترين جامي از اين نه توي مينا کرده اي

ماهر اصباغشان وز شاه خاور مطبخي
باد را فراششان وز ابر سقا کرده اي

در همه عالم نميگنجي ز روي کبريا
ليک در کنج دل اشکستگان جا کرده اي

اي منزه از مکان و اي مبرا از محل
تا چه گنجي کاندر اين ويرانه مأوي کرده اي

سوخته قدوسيان را جان ز حسرت بارها
آنچه با اين از ضعيفان فيض يغما کرده اي

اولا از فيض اقدس قابليات وجود
داده وز فيض مقدس بذل آلا کرده اي

روز آخر گشته و ما را شبستان تيره بود
ناگهان عالم پر از خورشيد رخشا کرده اي

ماه ملت را تمامي داده از مهر نبي
مجلس ما را منير از ماه طه کرده اي
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گفته اي اليوم اکملت لکم دين الهدي

گفته اي اليوم اکملت لکم دين الهدي
آن زمان کين رحمت مهداة اهدا کرده اي

تا ز مهر او تواند صبح صادق دم زدن
غره او را ز نور مهر غرا کرده اي

تا بود شب آيتي از گيسوي مشگين او
طره هاي ليل را از وي مطرا کرده اي

تا نسيم جعد او همراه کرده نکهتي
زو همه آفاق را پر مشک سارا کرده اي

شمه اي را از نسيم گلستان خلق او
رشک انفاس روانبخش مسيحا کرده اي

آن ملاحت داده اي او را که از يک ديدنش
يوسفان شش جهت را چون زليخا کرده اي

در بهار شرع از باغ رياحين و خضر
صحن غبرا را چو سطح چرخ خضرا کرده اي

کوس سبحاني بنام آن شه گيتي زده
مهر منشور جلال او را منيرا کرده اي

در معارج از مدارج داده او را ارتقا
کم کسي را واقف از اسرار اسري کرده اي

گاه رمي او ز قول ما رميت اذرميت
بر رموز مخفي توحيد احيا کرده اي

اصفيا را صف زدن فرموده بر درگاه او
عيش ارباب صفا زيشان مصفا کرده اي

بر زبان نطق مهر خامشي پس چون زنم
چون تو کشف سر عشق از من تقاضا کرده اي

کشور جان را گرفته از کف سلطان عقل
با سپاه عشق شورانگيز يغما کرده اي

خسروانه نکته شيرين بگوش جان من
خوانده و آفاق را پر شور و غوغا کرده اي

کرده غارت جملگي سرمايه عقل مرا
جان غم فرسود من آماج سودا کرده اي

ما ظلوميم و جهول از احتمال بار يار
گر چه رسوائيم يارب ني تو رسوا کرده اي

کي پذيرد شأن ما پستي ز طعن قدسيان
قدر ما را چون ز کرمنا تو اعلا کرده اي

از حمال بار کي ترسيم چون تو از کرم
حمل ما را صد تلافي از حملنا کرده اي

از طريق لطف و احسان وارهان ما را ز ما
ايکه مجموع حجاب ما هم از ما کرده اي

غير لااحصي چه گويد در ثناي تو حسين
زانکه حمد خويشتن را هم تو احصا کرده اي
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اي وجودت مظهر اسماي حسني آمده

اي وجودت مظهر اسماي حسني آمده
وي ز جودت عالم و آدم هويدا آمده

بر قد قدرت لباس صافي لولاک چست
وز لعمرک بر سرت تاج معلا آمده

سوي اقليم وجود از ظلمت آباد عدم
نور ذاتت رهنماي کل اشيا آمده

در هواي آفتاب ذات تو ديده ظهور
آنچه از ذرات ذريات پيدا آمده

رتبه علياي قرب قاب قوسين از قياس
گاه معراج تو منزلگاه ادني آمده

مظهر اسرار غيبي بوده ذاتت لاجرم
سر غيب مطلق از تو آشکارا آمده

پايه قدر ترا از روي مجد کبريا
پاي عزت بر فراز عرش اعلا آمده

ظاهرت مجموعه مجموع عالمها شده
باطنت مرآت ذات حق تعالي آمده

گشته در کونين جزوي از کمالت آشکار
عقل کل در درک آن حيران و دروا آمده

شمس در هر ذره ميتابد ولي خفاش را
ضعف ديده پرده خورشيد رخشا آمده

اول از حضرت چو نور ذات تو پيدا شده
غره صبح ازل زان نور عزا آمده

آخر روز از تعين چون لباست داده حق
طره ليل ابد از وي مطرا آمده

چون تلاطم کرده موج بخشش از بحر کفت
قطره اي از رشح فيضش هفت دريا آمده

چون تبسم جسته چين عنبرين گيسوي او
شمه اي از بوي عطرش مشک سارا آمده

روح خلق تو کزو روح روان يابند خلق
حيرت انفاس جانبخش مسيحا آمده

پرتوي از مهر آن مهري که داري در کتف
غيرت اعجاز صاحب کف بيضا آمده

خلوت خاص احد کز لي مع الله آمده ست
در حرم کس زان حريم محترم نا آمده

احمد مرسل در او با ميم من تا برده راه
بر درش ناموس اکبر حلقه آسا آمده
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اي ز ما و من شده فاني بهنگام شهود

اي ز ما و من شده فاني بهنگام شهود
پس ترا بر مقعد صدق احد جا آمده

بر سر خوان ابيت عند ربي بهر تو
بي ابا هر شب اباهاي مهيا آمده

از شراب لايزالي وقت نوشيدن ترا
اسم باقي خدا ساقي صهبا آمده

در دبستاني که تو در وي ادب آموختي
تا دلت بر سر آن آداب دانا آمده

آدمي گر شد معلم مرملايک را بفضل
همچو طفلان از براي حفظ اسما آمده

قصر قدرت را چو معمار قدر آراسته
صد هزاران کسر از او در طاق کسرا آمده

صد مسارت در سيا و از قدومت ساده را
وافتي از ترس تو در دين ترسا آمده

خاک پايت آب رحمت بود کز تأثير او
نار اهل النار را آسيب اطفا آمده

هر کجا رايت علم افراشته از روي نصر
رايت فتح آيت انا فتحنا آمده

در حديبيه پس از رجعت بصد نصر و ظفر
فتح خيبر از پي تصديق رويا آمده

بعد از آن از فتح مکه با جنود ايزدي
بر سر منشور تصديق تو طغرا آمده

تا تو بر يک پا نسوزي تا سحر مانند شمع ا
ز پي وضع قدمها امر طه آمده

تا سوي لاهوت بيرون آئي از ناسوت دون
از الوهيت چو بر جانت تجلي آمده

مارميت اذرميت لکن الله رمي
خلعتي بر قد تو بس چست و زيبا آمده

آنچه ايزد بيعتت را بعيت الله خوانده است
بر کمال ذات تو برهان دعوي آمده

اي حبيب حق توئي محبوب ارباب صفا
عيش ايشان لاجرم از تو مصفا آمده

ساعد دين هدي را زيب تازه داشتن
هم به پشت و بازوي يارانت يارا آمده

آن ولي حق وصي مصطفي کز فضل او
اهل گيتي را بدرگاهش تولا آمده

آفتاب آسمان قدري که ز ابردست او
برقهاي آبگون بر فرق اعدا آمده

نور چشم دين و ملت هست سبطينت که هست
خاک پاشان توتياي چشم جوزا آمده

مشتري خاک پاشان زهره زهرا شده
زانکه هر يک قرة العينين زهرا آمده

خوف عمين تو خالي کرده گيتي از سگان
زانکه هر يک در دغا چون شير هيجا آمده

نيست اندر دست ما غير از درودي والسلام
بر تو و بر آل و اصحاب موفا آمده

اي عزيز مصر معني طوطي طبع حسين
هر زمان از شکر شکرت شکرخا آمده
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دست بختم کوته است از دامن وصلت که هست

دست بختم کوته است از دامن وصلت که هست
پايه من سست قدرت بخت والا آمده

گوهر طبعم نثار خاک پايت کي سزد
گرچه از روي شرف لؤلؤي لالا آمده

نظم من در خورد جاهت کي بود با آنکه هست
در شعرم خوشتر از دري شعرا آمده

اي ز آب مرحمت شسته لباس دين ما
تا ز چرک شرک صافي و مصفا آمده

کنج ويران جاي گنج آمد از آن مهر ترا
در دل ويران من پيوسته مأوي آمده

پاي مرديهاي لطفت ميرساند دمبدم
آنچه از درگاه حق ما را تمنا آمده

هم ز لطف خويشتن درمان درد ما بکن
اي ز لطفت درد جانها را مداوا آمده

اي با دل شکسته ترا کار آمده
درد تو مرهم دل افکار آمده
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ديده متاع قلب مرا صد هزار عيب

ديده متاع قلب مرا صد هزار عيب
وانگه ز روي لطف خريدار آمده

خلقي ميان صومعه از انتظار سوخت
تو روي در کشيده ببازار آمده

تو گنج بيکراني و عالم طلسم تست
خلقي باين طلسم گرفتار آمده

گاهي نموده چهره و گه گشته محتجب
گاهي چو گل شکفته گهي خار آمده

در هر چه هست پرتو نور وجود تست
خود غير تو کجا است پديدار آمده

در ذات آفتاب نباشد تعددي
آفاق از او اگر چه پر انوار آمده

چندين هزار خانه و يک نور بيش نيست
ليک اختلاف از در و ديوار آمده

اصل عدد بغير يکي نيست در شمار
گر چه ز روي مرتبه بسيار آمده

جز واحد ارچه نيست بتحقيق در عدد
اعداد بيشمار بتکرار آمده

يک بحر در حقيقت و امواج مختلف
وان موج هم ز بحر گهربار آمده

از يک شراب نيست شده عالمي وليک
مستيش هست مختلف آثار آمده

اين يک ز سر گذشته و جان داده بهر دوست
وان يک اسير جبه و دستار آمده

اين يک ز عشق سوخته پندار عقل را
وان يک ز عقل بسته پندار آمده

اين يک درون صومعه تسبيح خوان شده
وان يک بدير واله زنار آمده

در اختلاف صورت اگر ميکني نظر
پيش تو يار نيست جز اغيار آمده

رو چشم دل به بند ز ديدار اين و آن
وآنگه به بين که کيست بجز يار آمده

از خود بدوز ديده و ديدار را طلب
چون نيست جز تو مانع ديدار آمده

آنکو چشيد چاشنئي از شراب شوق
از صومعه بخانه خمار آمده

هر کس برون پرده گماني همي برند
تا کيست آنکه محرم اسرار آمده

خاموش کن حسين که اسرار عشق او
برتر ز حد شيوه گفتار آمده
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ساقي بيار جامي زان باده شبانه

ساقي بيار جامي زان باده شبانه
عشاق را نوا ده مطرب بيک ترانه

گفتا نيارمت مي تا تو بها نياري
آن مي بها ندارد جانا مکن بهانه

تا طايران قدسي گردند صيد عشقت
از خط و خال خوبان آورده دام و دانه

اي نازنين عالم ميکش نياز ما را
کاندر ره تو مردن عمريست جاودانه

اين عشق شورانگيز چون آشنا کند عقل
بي آشنا شوي تو در بحر بيکرانه

اي از زمان منزه اي از زمين مبرا هم
فتنه زميني هم آفت زمانه

گر لب بر آستينت نتوان نهاد باري اي
نم نه بس که يابم باري بر آستانه

از طره تو موئي تا در کف من آمد شد
شاخ شاخ جانم از دست غم چو شانه

تا کي اسير دشمن گردد حسين بيدل
داري هواي ياري با اين شکسته يا نه
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 22 از 29:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA