انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 29:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  28  29  پسین »

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


زن

 
اي گنج سوداي ترا کنج دلم ويرانه

اي گنج سوداي ترا کنج دلم ويرانه
شمع تجلاي ترا شهباز جان پروانه

دل جاي عشقت ساختم از غير تو پرداختم
حاشا که سازم کعبه را چون کافران بتخانه

در روضه فردوس اگر ديدار بنمائي دمي
بينند اهل معرفت آنرا کم از کاشانه

مست و خرابم تا ابد ني دل شناسم ني خرد
کاندر خرابات ازل نوشيده ام پيمانه

عشقت علم افراشته صد تخم فتنه کاشته
واندر جهان نگذاشته يک عاقل و فرزانه

غواصي بحر قدم گر بايد از سر کن قدم
درکش بقعر بحر دم آنگه بجو دردانه

تا کي پي سودائيان زنجير جنباني حسين
خود لايق زنجير تو کو در جهان ديوانه
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دوش خوردم از شراب عشق او پيمانه

دوش خوردم از شراب عشق او پيمانه
گشت عقلم بيقرار و بيدل و ديوانه

آشنائي کرد با من عشق عالم سوز او
گشتم از دين و دل و جان و خرد بيگانه

روح قدسي مست گردد عقل ديوانه شود
گر کند ساقي مجلس غمزه مستانه

طعنه کم زن بر من ديوانه اي فرزانه دل
زانکه من بودم در اول همچو تو فرزانه

رازهاي عشق موسي را از اين شيدا شنو
قصه ليلي و مجنون نيست جز افسانه

کعبه دل را تو پرداز از خيال غير دوست
ورنه خوانند اهل دل آن خانه را بتخانه

محو شو در يار همچون آينه يکروي باش
گرد خود کم گرد و دوروئي مکن چون شانه

در ميان پاکبازان راه کي يابي حسين
تا نبازي جان خود را در ره جانانه
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اي آنکه در ديار دلم خانه کرده اي

اي آنکه در ديار دلم خانه کرده اي
گنجي از آنمقام بويرانه کرده اي

گه عقلها بنرگس مخمور برده
گه فتنه ها بغمزه مستانه کرده اي

عالم پر از روايح و مشک و عبير شد
چون گيسوي معنبر خود شانه کرده اي

تا اي پري سلاسل مشکين نموده ای
ارباب عقل را همه ديوانه کرده اي

در آرزوي لعل شکر بار خويشتن
چشم مرا خزينه دردانه کرده اي

من در بروي غير ز غيرت چو بسته ام
تا در حريم جان و دلم خانه کرده اي

مرغ دل مرا که نشيمن ز سدره داشت
اي شمع دلفروز تو پروانه کرده اي

خود کرده آشنا بمن اي شوخ دلربا
آنگه روش چو مردم بيگانه کرده اي

برخوان وصل داده صلا اهل عشق را
ياد حسين بيدل شيدا نکرده اي
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اي همچو جان سوي بدن ناگه بر ما آمده

اي همچو جان سوي بدن ناگه بر ما آمده
جانها فداي جان تو اي جان تنها آمده

اندر ديار جان من تا تو چه غارتها کني
چون برده بودي عقل و دل وز بهر يغما آمده

ترکان کافرکيش تو پيوسته با تير و کمان
کرده کمين دين و دل وز بهر يغما آمده

يعقوب جان در کنج تن دريافت بوي پيرهن
از خاک پايت چشم او زان روي بينا آمده

خياط قدرت جامه اي کز بهر يوسف دوخته
بر قامت رعناي او بس چست و زيبا آمده

حال حسين خسته دل دانسته اي تو از کرم
بهر مداواي دلش همچون مسيحا آمده
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گر ماه من بتابد از بام تا بخانه

گر ماه من بتابد از بام تا بخانه
گردد جهانيان را پر آفتاب خانه

از گلشن وصالش باد ار برد نسيمي
از شرم آب گردد گل در گلاب خانه

مطلوب را چو هر جا بايد طلب نمودن
زهاد و کنج مسجد ما و شراب خانه

خلوتسراي دلبر خالي ز غير بايد
تا چند کنج دل را سازي کتابخانه

گفتم که ساز خانه در چشم من چو مردم
گفتا کسي بسازد بر روي آب خانه

اي از فروغ رويت پر آفتاب صحرا
اي از نسيم مويت پرمشک ناب خانه

فراش شمع مجلس گوئي نشان که امشب
از تاب عارضت شد پر ماهتاب خانه

با ياد تست دوزخ جان را مقام راحت
بي روي تست جنت دل را عذاب خانه

تا آفتاب تابان از بام و در درآيد
خواهد حسين کو را گردد خراب خانه
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
باز اين چه فتنه است که آغاز کرده اي

باز اين چه فتنه است که آغاز کرده اي
با عاشقان خويش مگر راز کرده اي

با جغد و با عقاب چرا همنفس شدي
از آشيان قدس چو پرواز کرده اي

مرغ دلم ز قيد هوا رسته بود ليک
صيدش تو شاهباز چو شهباز کرده اي

چشم کسي نديد چنين فتنه ها که تو
با چشم شوخ و غمزه غماز کرده اي

بر رخ کشيده پرده مه و مهر از حيا
هر دم که پرده از رخ خود باز کرده اي

آوازه جمال تو بگرفت شرق و غرب
وانگاه صيد خلق بآواز کرده اي

جان حسيني و دل عشاق برده اي
تا در حصار نغمه شهناز کرده اي
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بازم اي دوست چرا از نظر انداخته اي

بازم اي دوست چرا از نظر انداخته اي
با حسودان من دلشده پرداخته اي

چه شد آن ترک جفاکيش کمان ابرو باز
که دلم را سپر تير بلا ساخته

با حسودان بدانديش چه ورزي ياري
قدر ياران نکوکيش چه نشناخته اي

شرط ياري و وفاداريت اين بود مگر
که بقصد دل من تيغ جفا آخته اي

پرده در باز غم عشق ز من قلب روان
ليکن اي دوست چه حاصل که وفا باخته اي

من نگويم که گرفتار کمند تو کم اند
ليک مثل چو من خسته کم انداخته اي
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ما را چو عهد خويش فراموش کرده اي

ا را چو عهد خويش فراموش کرده اي
گويا حديث مدعيان گوش کرده اي

بر روي زهره خط غلامي کشيده اي
چون تار طره زيب بناگوش کرده اي

تا قلب عاشقان شکند لشکر غمت
مه را ز مشک سوده زره پوش کرده اي

سجاده ها ز دوش فکندند زاهدا
ن زان شيوه هاي خوش که شب دوش کرده اي

اي ترک نيم مست که ما را بغمزه اي
مست و خراب و واله و مدهوش کرده اي

جانم فداي جان چنان ساقي اي که او
اين باده ها که از خم سر نوش کرده اي

ما ديگ دل بر آتش سوزان نهاده ایم
اي مدعي بگو تو چرا جوش کرده اي

از نامرادي من بيچاره فارغي
چون تو مراد خويش در آغوش کرده اي

تو طوطي حسين و شکر گفته حبيب
شکر چه حاصل است تو خاموش کرده اي
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اي ز دردت عاشقان خسته درمان يافته

اي ز دردت عاشقان خسته درمان يافته
وز جراحتهاي تو دل راحت جان يافته

خازن حسن از سويداي دل سودائي
ان از براي گنج عشقت کنج ويران يافته

آرزومندان ديدار تو از سيلاب اشگ
کشتي هستي خود در موج طوفان يافته

وقت ديدارت که آن ميقات عيد اکبر است
تيغ عشق تو ز جان خسته قربان يافته

خضر در ظلمات عمري جست آب زندگي
عاشقان از خاک کويت آب حيوان يافته

قاصدان کعبه کوي تو در وادي شوق
سندس و استبرق از خار مغيلان يافته

گشته سلطان اقاليم محبت چون حسين
هر که از ديوان عشق دوست فرمان يافته
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
: دلا از جان روان بگذر اگر جوياي جاناني

دلا از جان روان بگذر اگر جوياي جاناني
که واماندن بجان از دوست باشد بس گرانجاني

بدرد عشق او ميساز کاندر قصر اقبالش
چو حلقه پيش در ماني اگر در بند درماني

محبت را دلي بايد خراب از دست محنتها
که گنج خاص سلطاني نباشد جز بويراني

اگر ملک قدم خواهي قدم بيرون نه از هستي
بقاي جاودان يابي چو تو از خود شوي فاني

ز خورشيد حقايق پرتوي بر جان تو تابد
اگر گرد علايق را بآب ديده بنشاني

ترا در صف اين هيجا ز سر بايد گذشت اول
وگرنه پاي بيرون نه که تو ني مرد ميداني

بدارالملک مصر جان اگر خواهي شهنشاهي
بخلوتخانه عزلت چو يوسف باش زنداني

چو سلطاني همي خواهي طلب کن ملک درويشي
که سلطاني است درويشي و درويشي است سلطاني

اگر در وادي اقدس نداي قدس ميجوئي
چو موسي بايدت کردن بجان دهسال چوپاني

رفيق نفس سرکش را اگر گوئي وداع اي دل
نداي مرحبا يابي ز دارالملک روحاني

اگر بر خوان خورسندي براي عيش بنشيني
کند روح الامين آنجا بشهپرها مگس راني

ز گرد ماسوي اول برافشان آستين اي دل
که تا بر آستان او چو من جان را برافشاني

سليما يکنفس بستان سليمان وار خاتم را
بزور بازوي همت ز دست ديو نفساني

که تا در عالم وحدت براي جلوه جاه
ت همه روح القدس خواهد زدن کوس سليماني

ز تو تا منزل مقصود گامي بيش ننمايد
اگر تو باره همت در اين ره تيزتر راني

دمي مرآة جانت را بذکر حق مصقل کن
که تا گردد ز خورشيد جمال دوست نوراني

ظلال عالم صورت حجاب شمس کبري شد
مبين در سايه تا بيني که تو مهر درخشاني

از اين بيداي پر آفت بمقصد ره توان بردن
قلاووزي اگر يابي ز توفيقات رباني

قلاووزت اگر بايد تبرا کن ز خود اول
تولا با علي ميجوي اگر جوياي عرفاني

بدين سلطان دو گيتي نهاني عشق بازي کن
که بر تو منکشف گردد همه اسرار پنهاني

اگر تو عارفي اي دل مکن زين خاندان دوري
که معروف جهان گردي در اسرار خدا داني

طواف کعبه صورت ميسر گر نميگردد
بيا در کعبه معني دمي جو فيض دياني

اگر از خواجه يثرب بصورت دوري ايصادق
بحمدالله ز نزديکان سلطان خراساني

امام هشتمين سلطان علي موسي الرضا کز وي
بياموزند سلطانان همه آئين سلطاني

بخلوتخانه وحدت چو او در صدر بنشيند
کجا تمکين کند هرگز ملايک را بدرباني

بهنگام صلاي عام اگر از خوان خاصانش
فقيري لقمه اي يابد کند اظهار سلطاني

گزيده گوشه فقر است و اندر عين درويشي
گدايان در خود را دهد ملک جهانباني

همي خورشيد را شايد که از صدق و صفا هردم
بعريانان دهد زربفت اندر عين عرياني

دبيرستان غيبي را چو جان او معلم شد
نمايد عقل کل پيشش کم از طفل دبستاني

چو در ميدان لاهوتي بود هنگام جولانش
براي مرکبش سازند نعل از تاج خاقاني

براق برق جنبش را چو سوي لامکان تازد
نهد خاک رهش بر سر چو افسر عرش رحماني

سر سودا اگر داري بيا اي عاشق صادق
که گر يک جان دهي اينجا دو صد جان باز بستاني

ترا زين جان پر علت عطاي فيض شاهي به
براق بادپا بهتر ز اسب لنگ پالاني

بده نقد دو عالم را و بستان خاک درگاهش
که هرگز جوهري نبود بدين خوبي و ارزاني

الا اي شاه دين پرور ترا زيبد سرافرازی
که نور ديده زهرا و نقد شاه مرداني

ز سبحات جمال تو بسوزد ديده دلها
که هردم بر تو ميتابد تجليهاي سبحاني

کمينه خادمانت را نداي ايزدي آمد
که فاروق فريقيني و ذوالنورين فرقاني

ز راي عالم آرايت چراغ شرع را پرتو
ز پاي عرش فرسايت قوي پشت مسلماني

چو بي فرمان حق هرگز نيامد هيچ کار از تو
سلاطين جهان هردم کنندت بنده فرماني

کمينه پايه قدرت رسيد از جذبه حق جاي
که کار عقل کل آنجا نباشد غير حيراني

حسين خسته را درياب اي سلطان دو گيتي
که دور از تو بجان آمد دلش از قيد جسماني

بآب رحمت و رأفت بشو لوح ضميرش را
ز تسويلات نفساني و تخييلات شيطاني

تو احمد سيرتي شاها و من در مدحت و خدمت
زماني کرده حساني و گاهي جسته سلماني

اگر در مرقدت شاها حسين اين شعر برخواند
ندا آيد از آن روضه که قد احسنت حساني

ز خوان فضل و اکرامت نصيبي ده گدايان را
که کام بزم اي سلطان بقا نزل و رضا خواني
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 23 از 29:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA