انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 29 از 29:  « پیشین  1  2  3  ...  27  28  29

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


زن

 
ترجيع بند سوم


کس نشد آگه از بدايت عشق
نيست جز نيستي نهايت عشق
عشق را پايدار يکپاي است
خود تو بين تا کجاست غايت عشق
همه چيز آيت نشان دارد
بي نشان گشتن است غايت عشق
تا کي از قال و قيل اهل مقال
بشنو از عاشقان حکايت عشق
اشگ من لعل کرد و رويم زرد
هست از اين وجه ها کفايت عشق
بخدا هيچ طالبي بخدا
ره نبرده ست بي هدايت عشق
دفتر درد عشق را کافي ست
در هدايه مجو روايت عشق
شدن کار عالمي بنظام
هست موقوف يک عنايت عشق
هر زماني بگوش جان حسين
اين خطاب آيد از ولايت عشق

که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است

اي رخت آفتاب روشن دل
غم تو طاير نشيمن دل
بس قباي بقا که چاک زده ست
دست عشقت گرفته دامن دل
سوخت از آه جان سوختگان
آتشي در زده بخرمن دل
رام گشته بتازيانه شوق
دلدل تيز گام توسن دل
دل بدام بلا ز ديده فتاد
من مسکين ز شيوه فن دل
آه از اين دل که اوست دشمن من
واي از اين ديده کوست دشمن دل
غم تو خون دل ز ديده نخواست
ماند خونم بتا بگردن دل
هدف ناوکي است جان حسين
که گذر ميکند ز جوشن دل
هر دم از بلبلان نغمه سراي
غلغلي ميفتد بگلشن دل

که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است

تا که عشق نهان نشد پيدا
اثري از جهان نشد پيدا
تا دل از سوز نار عشق نسوخت
پرتو نور جان نشد پيدا
عشق تا جان ما نشانه نکرد
خبر از بي نشان نشد پيدا
کنت کنزا بيان اين نکته است
آه کين نکته دان نشد پيدا
عشق تا جلوه بديع نکرد
زين معاني بيان نشد پيدا
دوستان بشنويد نکته عشق
که چنين داستان نشد پيدا
هيچ عاشق کنار دوست نيافت
عشق تا در ميان نشد پيدا
تا جهان است فتنه اي چون عشق
در زمين و زمان نشد پيدا
تا حسين از حديث عشق نگفت
در بر اين و آن نشد پيدا

که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشقست
آه کاندر زمانه محرم نيست
دم نيارم زدن که همدم نيست
تو بتو صد جراحت جان هست
که يکي را اميد مرهم نيست
خلفي صدق از خليفه حق
در خلافت سراي آدم نيست
شادئي ميکنم بدولت عشق
که گرم هيچ نيست غم هم نيست
من چو بيگانه ام ز خويش مرا
سر خويشي هر دو عالم نيست
صرف کردم بعشق مس وجود
که محبت ز کيميا کم نيست
نازنينا حسين را درياب
که بناي حيات محکم نيست
بفراقم مکش که در قدمت
گر بميرم ز مردنم غم نيست
دل من خاتم سليمان است
که جز اين نکته نقش خاتم نيست

که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است

اگر از عشق پيشوا يابي
ره بدرگاه کبريا يابي
در ره عشق اگر گدا گردي
دولت قرب پادشا يابي
گر کني چاک خرقه هستي
از بقاي ابد قبا يابي
اين سعادت بجستجو يابند
جان من پس بجوي تا يابي
آستين بر جهان گر افشاني
بر سر عرش استوا يابي
اين مقام نيازمندانست
نازنينا تو اين کجا يابي
درد ناديده کي دوا بيني
رنج نابرده چون شفا يابي
کارت از خلق گشت بر تو دراز
بگذر از خلق تا خدا يابي
گوشه اي گير و گوش دار حسين
تا ز هر گوشه اين ندا يابي

که مراد از همه جهان عشق است
همه عالم تن است و جان عشق است
عشقبازي طريق بازي نيست
بجز از سوز و جان گدازي نيست
خرقه کانرا بخون نمي شويند
در ره عاشقي نمازي نيست
هر کرا عاقبت نشد محمود
هرگز او قابل ايازي نيست
باري اندر حريم خلوت ناز
بار هر مروزي و رازي نيست
بنده عشق شو کز اين بهتر
پادشاهي و سرفرازي نيست
تو بدو دل نداده اي ورنه
کار او غير دلنوازي نيست
کشته عشق گشته ام آري
چون من و او شهيد و غازي نيست
چون حسين ار فناي عشق شوي
بعد از اين اين سخن مجازي نيست

که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است

گرچه اي عشق رهنماي مني
دشمن جان مبتلاي مني
از تو يابم دواي هر دردي
گر چه تو درد بي دواي مني
اثري از دلم نشد پيدا
تا تو اي عشق دلرباي مني
گر بصد عشوه خون من ريزي
راضيم زانکه خونبهاي مني
از تو جاويد زنده خواهم بود
که تو جانان و جانفزاي مني
گشته ام من ز خويش بيگانه
زان نفس باز کاشناي مني
پادشاه جهان شوم چو حسين
گر بگوئي که تو گداي مني
در بيان صفات خويش اي عشق
هم تو برگو که تو بجاي مني

که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است

هر چه ميگويم اي نگار امروز
نه بخويشم فرو گذار امروز
شهرياري مرا ربود از من
که ندارد بشهريار امروز
توتيائي برد ز خاک رهش
ديده ديده انتظار امروز
سوخت اغيار ز آتش غيرت
که تجلي نمود يار امروز
دل شوريده هر چه ميطلبيد
دارد آن جمله در کنار امروز
همچو منصور پاي دار مرا
هست اقبال پايدار امروز
در خرابات عشق هست حسين
مست آن چشم پر خمار امروز
وه که خواهد شدن ز بيخويشي
سر اين نکته آشکار امروز

که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است

در خرابات عشق بيدل و مست
ميروم روز و شب سبو در دست
گرو عشق کرده جامه جان
از پي جرعه اي ز جام الست
گشته از درد درد مست و خراب
با خراباتيان باده پرست
از سر هر چه بود دل برخاست
تا شود خاکپاي اهل نشست
محرم بزم اهل درد نشد
تا دل از بند ننگ و نام نرست
مست ناگشته کس نشد هشيار
نيست نابوده کي توان شد هست
عشق در ملک دل چو سلطان شد
شحنه عقل از ميانه بجست
پيش هر کس درست گشت اين قول
که حسين شکسته توبه شکست
چون گشادم سر جريده عشق
در دلم نقش اين حديث به بست

که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشقست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ترجيع بند چهارم


اي رند شرابخانه عشق
وي خورده مي مغانه عشق
رسواي زمانه گشت امروز
بر ياد مي شبانه عشق
از هستي خويش بي نشان شو
گر ميطلبي نشانه عشق
افسون خرد چه مي نيوشي
از ما بشنو فسانه عشق
ميدان که کناره نيست پيدا
در لجه بيکرانه عشق
آتش بجهان جان درانداز
اي دل بيکي زبانه عشق
گر سر طلبي بصدق درنه
سر بر در آستانه عشق
شد دلدل دل بسوي حضرت
تا زنده بتازيانه عشق
شهباز دل حسين بنشست
بر گوشه آستانه عشق
چون يافت نوا مقام عشاق
از قول ني و ترانه عشق

پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي

اي ساقي اهل عشق برخيز
در جام صفا مي وفا ريز
زان باده که گر بحال توبه
ساقي چو توئي چه جاي پرهيز
ز آميزش خلق اگر چه پاکي
چون شير و شکر بما درآميز
رخساره باهل زهد بنماي
صد فتنه بعشوه اي برانگيز
بر آتش ما بريز آبي
هر دم چه دمي در آتش تيز
با من نفسي بساز اي بخت
چون دور فلک تو نيز مستيز
اي دل چو ره وفا سپردي
از جور و جفاي دوست مگريز
فرهاد شناخت عشق شيرين
از درد خبر نداشت پرويز
اي کرده دل حسين غارت
با غمزه و طره دل آويز
بنشين که هزار فتنه برخاست
ني ني چه حکايتي است برخيز

پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي

اي از تو پر آفتاب خانه
بگشاي در شرابخانه
در ده قدحي ز باده عشق
تا وا رهم از کتابخانه
شد غرق عرق گل اي سمنبر
از شرم تو در گلابخانه
اي کرده نسيم سنبل تو
بر نکهت مشک ناب خانه
بنما رخ خويش تا نماند
بي پرتو ماهتاب خانه
جنت که مقام راحت آمد
بي دوست بود عذابخانه
خواهم که چو ساکن خرابات
يکدم شودم خراب خانه
از مهر شبي بتاب بر من
وانگاه ميان تابخانه
گر ديده بآستين نگيرم
از اشگ شود خراب خانه

پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جان فزاي باقي

ساقي قدحي بده بمخمور
زان مي که مزاج اوست کافور
از باده پايدار کز وي
شد طالب پاي دار منصور
آن مي که ز يک فروغ جامش
آفاق جهان شود پر از نور
آن مي که ز بوي جرعه او
افتاد کليم و پاره شد طور
ايساقي اهل درد در ده
زان مي که ز هستيم کند دور
رندي که بميکده ترا يافت
رغبت نکند بروضه و حور
راضي نشود بقصر قيصر
قانع نبود بتاج فغفور
با من همه عمر در وصالي
در هستي خود من از تو مهجور
عمري است که از شراب عشقت
مستي حسين نيست مستور
تا چند در انتظار باشيم
از بهر علاج جان مخمور

پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي

آمد مي عشق باز در جوش
اي رند بيا و باده مينوش
آن دردي درد کز شميمش
روح القدس است و عقل مدهوش
گر دست دهد ز دست ساقي
بستان مي عشق و خويش بفروش
چون ترک وجود خويش گوئي
بيني همه آرزو در آغوش
در ميکده با مهي که داني
مينوش شراب و پند منيوش
آفاق پر است از او وليکن
اشکال و صور شده است روپوش
پيش آي بمنزل خرابات
دل گشته خراب و عقل مدهوش
تو با قدح حدق مي حسن
مي نوش حسين و باش خاموش
ني ني چو خم شراب اکنون
وقت است اگر برآوري جوش
گوئي به نگار باده پيماي
کز بهر خداي چون شب دوش

پرکن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي

ما توبه زهد را شکستيم
در ميکده مغان نشستيم
رسواي جهان ز دست عشقيم
باري بنگر که از چه رستيم
ما ترک وجود خويش کرديم
زيرا که صنم نمي پرستيم
با يار چو خلوتي گزيديم
در بر رخ غير او به بستيم
هر چند از او جفا کشيديم
جستيم رضايش و بجستيم
با دردي درد او بسازيم
چون محرم مجلس الستيم
مانند حسين خسته هرگز
ما سينه هيچکس نخستيم
ساقي ز شرابخانه عشق
در ده قدحي که نيم مستيم
اي آفت دين و غارت عقل
باز آي که توبه ها شکستيم
تا چند طريق زهد ورزيم
اکنون که ز ننگ و نام رستيم

پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي

مانند قلندران قلاش
با يک دو حريف رند و اوباش
خواهيم نشست در خرابات
صد طعنه ز اهل زهد گو باش
مائيم و شراب و عشقبازي
هر چند که سر دل شود فاش
بيگانه شدم ز خويش و ديدم
در نقش وجود خويش نقاش
خورشيد جهان فروز چون تافت
حاجت نبود بشمع و فراش
خورشيد اگر چه هست پيدا
ديدن نتوان بچشم خفاش
بردي بکرشمه اي دل و دين
ايساقي اهل عشق شاباش
تندي مکن اي نگار و مخروش
وانگه دل اهل درد مخراش
بفروش حسين نقد هستي
آنگاه بدان نگار جماش
ميگوي بصد نيازمندي
کز بهر حريف رند قلاش

پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي

از کعبه و دير برکناريم
جز ميکده منزلي نداريم
چون غمزه دوست نيم مستيم
چون طره يار بيقراريم
پوينده نه از پي بهشتيم
سوزنده نه از شرار ناريم
آزاد ز دوزخيم و جنت
چون بنده اختيار ياريم
مائيم و حيواة جاوداني
جان در قدمش اگر سپاريم
در ده قدحي ز باده دوش
اي ساقي جان که در خماريم
تو بنده خود شمار ما را
هر چند که ما نه در شماريم
اي مونس جان نوازشي کن
ما را که غريب اين دياريم
از بخشش بي کرانه تو
مانند حسين اميدواريم
چون از پي جرعه اي از اين مي
عمري است که ما در انتظاريم

پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي

اي عشق که آفت زماني
سرمايه فتنه جهاني
وز تو نتوان نمود پرهيز
مانند قضاي آسماني
افزون ز تخيلات و وهمي
بيرون ز تصورات جاني
گه آفت عقل بوالفضولي
گه غارت جان ناتواني
عالم ز تو ظاهر است ليکن
در عين ظهور خود نهاني
آفاق پر از نشانه تست
با اين همه پرتو از نشاني
اي در يتيم از چه بحري
وي لعل مذاب از چه کاني
کنج دل عاشق از تو گشته
گنجينه عالم معاني
مشتاق جمال تست عاشق
تا کي ز حديث لن تراني
در مجلس دوستان محرم
هر لحظه برسم دوست کاني

پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي

ما محرم عالم بقائيم
جوينده دولت لقائيم
او گنج و جهان طلسم اعظم
مفتاح چنين طلسم مائيم
از کبر و ريا نفور گشتيم
چون واقف سر کبريائيم
مائيم خزانه معاني
در صورت اگر چه بي نوائيم
از شاهي دهر عار داريم
هر چند که از صف گدائيم
چون لاله اگر چه داغ دل هست
چون غنچه دهن نميگشائيم
هر چند جفا نمايد آن يار
ما غير وفا نمي نمائيم
بينيم جفا و مهر ورزيم
آخر نه مريد بوالوفائيم
گوينده نکته بلي ئيم
جوينده دولت بلائيم
مانند حسين تا بکلي
از هستي خويشتن برآئيم

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ترجيع بند پنجم


الا اي گوهر بحر مصفا
که در عالم توئي پنهان و پيدا
وجودت بهر اظهار کمالات
چو از غيب هويت شد هويدا
براي جلوه عشق جهانسوز
بسي آئينه ها کردي ز اشياء
ز هر آئينه ديداري نمودي
بهر چشمي در او کردي تماشا
جهان آسوده در کتم عدم بود
برآوردي ز عالم شور و غوغا
گهي با جان مجنون عشق بازي
گهي دلها بري با حسن ليلا
تو هم عشقي و معشوقي و عاشق
تو هم دردي و هم اصل مداوا
توئي پيرايه معشوق دلبر
توئي سرمايه عشاق شيدا
نياز وامق بيچاره از تست
هم از تو عشوه ها و ناز عذرا
بچشم عارفانت مي نمايد
جهان جمله تن و تو جان تنها
وليکن عاشقان با ديده دوست
جهان گم ديده در نور تجلا
شناسندت بفردانيت امروز
که حاجت نيست ايشانرا بفردا
سخن مستانه ميگويد حسينت
که دادش ساقي عشق تو صهبا
منم معذور اي عشق ار بگويم
چو چشمم گشت در نور تو بينا

که در عالم نمي بينم بجز يار
و ما في الدار غيرالله ديار

چو شاه عشق مطلق رايت افراخت
ز صحراي عدم لشگر روان ساخت
بميدان شهادت روي آورد
ز ملک غيب چون رايت برافراخت
خزينه خانه اسم و صفت را
چو در بگشاد و خلق کون بنواخت
بحسن خود تجلي کرد اول
که ميبايست گوي عاشقي باخت
دل عشاق را از آتش شوق
چو زر خالص اندر بوته بگداخت
شهنشه را در اين جلباب صورت
بوحدت هيچکس چون يار نشناخت
در اين عالم براي سلب روپوش
ز عشق آوازه يغما درانداخت
صور چون گشت زايل جان عاشق
دل از اغيار بهر يار پرداخت
چو تيغ غيرت آن شاه يگانه
براي کشتن بيگانه مي آخت
حسين آن ديد و در ميدان معني
سمند بادپا زينگونه ميتاخت

که در عالم نمي بينم بجز يار
و ما في الدار غيرالله ديار

چو با عشق جمالت يار گشتم
بجان خويشتن اغيار گشتم
چو ديدم هستي جاويد مطلق
من از هستي خود بيزار گشتم
مقام از آشيان عشق کردم
مقيم خانه خمار گشتم
گشادم پر و بال جان چو عنقا
بکوه قاف چون طيار گشتم
زماني در پس ظل خيالات
چو خفته بسته بيزار گشتم
چو خورشيد جمالت تافت بر من
از آن خواب گران بيدار گشتم
به بوئي گشته عمري قانع از گل
سراسيمه بگرد خار گشتم
چو گلزار جمال خود نمودي
چو بلبل بر رخ گل زار گشتم
کجا در چشم من آيند اغيار
چو با عشق تو يار غار گشتم
چو ديدم عيسي دلخسته گاني
من آشفته دل و بيمار گشتم
چو با هستي مقيد بودم اول
بگرد هر دري بسيار گشتم
چو حلقه پيش در خود را بمانده
نديدم خلوت اسرار گشتم
حسين آسا اگر گويم عجب نيست
چو از ديدار برخوردار گشتم

که در عالم نمي بينم بجز يار
و ما في الدار غيرالله ديار

بيا اي قبله اهل معاني
که تو جان همه خلق جهاني
جهان را زندگي از تست زيرا
همه عالم تن و در وي تو جاني
تو جاني ليک از جسمي منزه
تو ماهي ليک اندر لامکاني
تو در پنهاني خويشي هويدا
تو در عين هويدائي نهاني
تو مستوري ز چشم اهل غفلت
اگر چه پيش اهل دل عياني
ز قدوسي خود برتر ز عقلي
ز صبوحي برون از هر گماني
جهان پر آيت حسن تو ليکن
چنين آيات خواندن تو تواني
ز خود فاني شو اي دل در ره عشق
که تا يابي بقاي جاوداني
صدفهاي قوالب چون شکستي
نمايد گوهر بحر معاني
چو اندر عشق محو يار باشي
شناسي اينک او را نيست ثاني
جمالش چون بچشم او ببيني
بگوئي هم بطور ترجماني

که در عالم نمي بينم بجز يار
و مافي الدار غيرالله ديار

بيا اي برده آرام و قرارم
که من بي تو سر عالم ندارم
بسوزد عالم و آدم بيکبار
اگر آهي ز سوز دل برآرم
شب دوشينه در خمخانه عشق
ز درد درد ميدادي عقارم
بده امروز جام ديگر ايدوست
که از دردي دردت در خمارم
تو اي عذرا چو از چشمم برفتي
من وامق چگونه خون نبارم
مرا معذور دار اي مردم چشم
بخون دل همي شويد عذارم
مرا اي عشق برگير از ميانه
که تا دلدار آيد در کنارم
گر از بيگانه و خويشم برآري
چه غم دارم توئي خويش و تبارم
گر از شادي عالم بي نصيبم
چه غم چون هست دردت غمگسارم
ز غم شايد که مستانه بگويم
چو از نور تجلي مست يارم

که در عالم نمي بينم بجز يار
و مافي الدار غيرالله ديار

بيا ساقي که از عشق تو مستم
ز مستي رفت دين و دل ز دستم
بلي مستي من مستور نبود
که من سرمست صهباي الستم
چگونه برنخيزم از سر عقل
چو در خمخانه عشقت نشستم
چو تو يکبار روي خود نمودي
دو چشم از ديدن غير تو بستم
بسوزان هستي من زاتش عشق
اگر داني که يکدم بي تو هستم
چو نور هستي مطلق بديدم
ز قيد هستي خود باز هستم
منم پنجاه ساله عاشق ايماه
چو ماهي کي بود پرواي شستم
نخواهم جست غير قيد عشقت
بچستي چون ز جوي عقل جستم
من دلخسته ضربتها چشيدم
ولي هرگز دل مردم نخستم
بلند است اختر اقبال و بختم
که بر درگاه تو چون خاک هستم
حسين آسا بگويم بي تحاشا
چو از جام تجلاي تو مستم

که در عالم نمي بينم بجز يار
و ما في الدار غيرالله ديار

زهي جاني که جانانش تو باشي
خوشا دردي که درمانش تو باشي
قدم سازند از سر عاشقانت
در آن راهي که پايانش تو باشي
بزخم تيغ دشمن طالب دوست
کجا ميرد اگر جانش تو باشي
خليل الله زاتش کي هراسد
چو در آتش نگهبانش تو باشي
چرا يوسف به تنگ آيد ز زندان
چو راحت بخش زندانش تو باشي
هميشه عاقبت محمود باشد
در آن کاري که سامانش تو باشي
نباشد ميل شاهي دو عالم
گدائي را که سلطانش تو باشي
بعالم کي نظر اندازد آن کس
که نور چشم گريانش تو باشي
چو پروانه چرا عاشق نسوزد
اگر شمع شبستانش تو باشي
چو جانان خلوتي در جان گزيند
دلا بايد که دربانش تو باشي
چو عيد اکبر ار ديدار يابي
به تير عشق قربانش تو باشي
اگر فرمان بجانبازي کند دوست
غلام بنده فرمانش تو باشي
حسين از عشق هر ساعت بگويد
اگر يار سخندانش تو باشي

که در عالم نمي بينم بجز يار
وما في الدار غيرالله ديار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ترجيع بند ششم


طلع العشق من وراي حجاب
فافتحوالعين يا اولي الالباب
همه آفاق از تجلي عشق
پر شد از آفتاب عالمتاب
دوست در خانه بي حجاب نشست
عينوالحافظين عند الباب
صار دارالسلام منه البيت
فاد خلوا فيه ايها الا حباب
واسمعوا من لسان رحمته
طبتمواخالدين يا اصحاب
بي ادب بر بساط پاي منه
عشق خود چيست سربسر آداب
بهر مهمانيش مهيا ساز
از دل و ديده ات کباب و شراب
بهر تو گر خراب گشت حسين
گنج شاهي بجو بکنج خراب
عشق معني شناس پيدا کن
بعد از آن اين حديث را درياب

که جهان صورتست و معني يار
ليس في الدار غيره ديار

اي دل ار عشق دلربا داري
سر سوداي خود چرا داري
در طريق وفا ز روي صفا
جان کن ايثار اگر وفا داري
دلق فاني اگر برفت چه باک
کز بقاي ابد قبا داري
بگسل از غير دوست از غيرت
تو بجز دوست خود کرا داري
قلب در بوته بلا بگداز
گر سر علم کيميا داري
يار اندر کنار ميکشدت
زو جدائي چرا روا داري
او چو يک لحظه نيست از تو جدا
چند خود را از او جدا داري
نيست کبر و ريا سزاوارت
که صفتهاي کبريا داري
چند گوئي که هيچ نيست مرا
همه داري چو عشق ما داري
بگذر از صورت و بگوي حسين
دل بمعني چو آشنا داري

که جهان صورتست و معني يار
ليس في الدار غيره ديار

عشق جز پرتو ولايت نيست
جز صفاي دل و عنايت نيست
دفتر درد عشق را کافي است
در هدايه از او روايت نيست
دامن عشق گير در ره دوست
که جز او رهبر هدايت نيست
در مقاميکه عشق بازانند
عقل را دانش و کفايت نيست
زان مصاحف که سر عشق در اوست
سوره يوسفي يک آيت نيست
کي شناسي رموز ما اوحي
گر در آيت ترا درايت نيست
عشق چون از صفات بيچونست
هرگزش ابتدا و غايت نيست
حسن معشوق را چو نيست کران
علم عشق را نهايت نيست
هر دم از درد او بنال حسين
در ره دوستي شکايت نيست
چون بمعني رسيده اي اي دل
فاش گو حاجت کنايت نيست

که جهان صورتست و معني يار
ليس في الدار غيره ديار

اي مصفا ز تو صبوح و صباح
روح ما را سکينه بخش از راح
روح راحت نيابد ار نرسد
راح قدسي ز عالم ارواح
مطر با زخمه اي بزن که از اوست
طاير روح را جناح نجاح
ساقيا جرعه هاي غيب بريز
بر سر خاکيان نمي افراح
جان از آن جرعه هاست دل زنده
که ز اقداح کرده ايم قداح
سينه مشکوة و دل زجاجه اوست
نور عشق رخت در او مصباح
در دلهاي ما بعالم غيب
تو برحمت گشاي اي فتاح
کشف سر کي برآيد از کشاف
قفل دل کي گشايد از مفتاح
لوح دل را بشو حسين از غير
تا به بيني نوشته بر الواح

که جهان صورتست و معني يار
ليس في الدار غيره ديار

اي دل ار آشناي اين کوئي
وصل بيگانگان چه ميجوئي
بگذر از خود که در حريم وصال
در نگنجي اگر چه يک موئي
شسته گردد گليم اقبالت
دست از خويشتن اگر شوئي
رقص ها کن ز زخم چوگانش
که بميدان عشق چون گوئي
جوي جويان بسوي دريا رو
از چه سرگشته اندر اين جوئي
چون بدان بحر آشنا گشتي
بکش از تن لباس در توئي
غرقه بحر وحدت ار باشي
خود نماند توئي و هم اوئي
رو سوي لامکان بيار حسين
تا بري ره بسوي بي سوئي
چون بمعني رسيدي از صورت
از تو زيبا بود اگر گوئي

که جهان صورتست و معني يار
ليس في الدار غيره ديار

طرفه بي نام و بي نشان که منم
بوالعجب ظاهر و نهان که منم
چون تو با خويشتن گرفتاري
کي شناسي مرا چنان که منم
بخدا نيم چو نمي ارزد
دو جهان اندر آن جهان که منم
نه فلک را حباب بشمارم
در چنين بحر بيکران که منم
جمله از من خبر دهند وليک
بزبان نامده است آن که منم
گر چه آنم که تو نميداني
آنچه دانسته اي بدان که منم
بسته باشد هميشه راه فنا
در چنين ملک جاودان که منم
گفتي ام از حسين گير کنار
کو کنار اندر اين ميان که منم
اي معاني شناس نيست بديع
گر بگويم در اين بيان که منم

که جهان صورتست و معني يار
ليس في الدار غيره ديار

اي دل مبتلاي هر جائي
اندر اين خاکدان چه ميپائي
کمترين آشيانه ات سدره است
چونکه پرواز بال بگشائي
قدسيان بر تو جمله رشک برند
گر تو يکدم جمال بنمائي
وصف ذاتت نمي توانم گفت
که تو اندر صفت نمي آئي
قطره اي چون ببحر غرقه شوي
گاه موجي و گاه دريائي
خود ز دريا شنو که ميگويد
ما توئيم اي حبيب تو مائي
هم تو در خود جمال ما بنگر
که تو آئينه مصفائي
بلکه هم ناظري و هم منظور
اندر آن مرتبت که يکتائي
از تو زيبد حسين اگر گوئي
چون بچشم حبيب بينائي

که جهان صورتست و معني يار
ليس في الدار غيره ديار

مظهر سر کبريا مائيم
سايه رحمت خدا مائيم
تو مس ناسره بما بسيار
آنگهي بين که کيميا مائيم
قطره اي گوهري کنيم از آنک
بحر فياض با صفا مائيم
خضر از ما چشيد آب حيات
زانکه سرچشمه بقا مائيم
راه درياي وحدت از ما پرس
کاندر آن بحر آشنا مائيم
نقش ديدار دوست در ما بين
زانکه آئينه لقا مائيم
در اقاليم اجتبا امروز
صاحب رايت و لوا مائيم
هر مريضي ز ما شفا يابد
که مسيحاي جانفزا مائيم
جان عالم اگر چه جانانست
ما نياريم گفت تا مائيم

که جهان صورتست و معني يار
ليس في الدار غيره ديار

آخر ايجان جمله اشيا تو
هم نهاني و هم هويدا تو
پرده از کاينات ساخته اي
در پس پرده آشکارا تو
در پس پرده هاي گوناگون
هم تماشاگر و تماشا تو
در مقاميکه نفي و اثباتست
ما همه لاي محض و الا تو
همه تن چشم گشته ام اي عشق
تا نمائي جمال خود را تو
تو بهر چهره اي نموده جمال
هم بهر ديده گشته بينا تو
از سر ناظري و منظوري
گاه مجنون و گاه ليلا تو
وز طريق ظهور سر بطون
ظاهر ما و باطن ما تو
بار ديگر بگوي چون هستي
بزبان حسين گويا تو

که جهان صورتست و معني يار
ليس في الدار غيره ديار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 29 از 29:  « پیشین  1  2  3  ...  27  28  29 
شعر و ادبیات

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA