انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 29:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  26  27  28  29  پسین »

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


زن

 
عشق است آتشي که بيکدم جهان بسوخت

عشق است آتشي که بيکدم جهان بسوخت
در قصر دل فتاد و روان شاه جان بسوخت

گفتي ز عقل در مگذر راه دين سپ
ر کو عقل و دين که عشق هم اين و همان بسوخت

اي فتنه زمانه و اي فتنه زمين
جانم مسوز ورنه زمين و زمان بسوخت

من خود شناسمت که ز انوار عارضت
يک شعله برفروخت يقين و گمان بسوخت

گفتي نوازمت چو بسازي بسوز عشق
والله در اين اميد توان جاودان بسوخت

عشق تو آتش است و دل بنده سوخته
آتش فتاده سوخته دل را روان بسوخت

جان حسين از غم عشقت بسوخت ليک
هرگز دلت نسوخت که آن ناتوان بسوخت
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
تا عشق توام بدرقه راه حجاز است

تا عشق توام بدرقه راه حجاز است
اندر حرم وصل دلم محرم راز است

احرام در دوست چو از صدق ببستيم
در هر قدمي کعبه صد گونه نياز است

عمريست که از آتش سوداي تو چون شمع
کار دل آشفته من سوز و گداز است

نزديک محبان ره کعبه دو سه گام است
کوته نظر است آنکه بگويد که دراز است

عشقست که در کسوت هر عاشق و معشوق
گه اصل نياز است و گهي مايه ناز است

تا سلطنت عشق شود ظاهر و پيدا
آفاق پر از قصه گيسوي دراز است

من بنده ندارم هنري در خور شه ليک
از روي کرم شاه جهان بنده نواز است

عشاق نوا چون ز در دوست بيابند
در جان حسين آرزوي عزم حجاز است
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
واي که از حال من دلبرم آگاه نيست

واي که از حال من دلبرم آگاه نيست
آه که از دست او زهره يک آه نيست

بر در او ميکشم جان ز پي تحفه ليک
هديه اين بينوا لايق درگاه نيست

طالب هر دو جهان ره نبرد سوي او
راه گداپيشگان در حرم شاه نيست

چند بود خاک پاک بسته اين تيره خاک
يوسف مصري ما در خور اين چاه نيست

شمع شبستان ما روي دلاراي او است
مجلس عشاق را روشني از ماه نيست

شاه مرا بندگان هست به از من بسي ل
يک مرا غير آن هيچ شهنشاه نيست

حلقه زدم بر درش گفت برو اي حسين
تا تو بخود بسته اي پيش منت راه نيست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ايکه جز حسن رخت پيرايه آفاق نيست

ايکه جز حسن رخت پيرايه آفاق نيست
جز جمالت آرزوي خاطر مشتاق نيست

گر کشي تيغ و کشي عشاق را در هيچ باب
از سر کوي تو رفتن مذهب عشاق نيست

زخم کز پيش تو آيد نوش جان افزاي ما است
زهر کز دست تو باشد کمتر از ترياق نيست

ما بميثاق الست از تو بلا در خواستيم
از بلا بگريزد آنکو بر سر ميثاق نيست

در نوشتم دفتر هستي و اوراق خرد
زانکه علم عشق اندر دفتر و اوراق نيست

موج عشقت تخته هستي ما را در ربود
کار ما اکنون در اين دريا جز استغراق نيست

ميوه معراج چيند اهل دل از نخل عشق
کين شجر عرشي است ليکن تکيه اش بر ساق نيست

قيد هستي را بهل گر وصل ميجوئي حسين
زانکه خوف فرقت اندر حالتت اطلاق نيست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
من دلي دارم که در وي جز خيال يار نيست

من دلي دارم که در وي جز خيال يار نيست
خلوت خاص است و اين منزلگه اغيار نيست

از تجلي رخش آفاق پر انوار ش
د ليک اعمي را خبر از تابش انوار نيست

ذره ذره ترجمان سر خورشيد است ليک
در جهان يک خورده دان واقف اسرار نيست

کوس رحلت زد سحرگه قافله سالار عشق
آه از اين حسرت که بخت خفته ام بيدار نيست

آخر اي رضوان مرا با قصر جنت کم فريب
عاشق ديدار او قانع بدين ديوار نيست

خويشتن ديدن بود در راه حق ترک ادب
بي ادب را در حريم عزت او بار نيست

چند ميگوئي کمر از بهر خدمت بسته ام
ديدن خدمت بنزد يار جز زنار نيست

نوش شربتهاي وصلش نيست بي نيش فراق
هيچ خمري بي خمار و هيچ گل بيخار نيست

چون حسين آنکس که عمرش نيست صرف عشق دوست
آنچنان کس هيچ وقت از عمر برخوردار نيست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
هر که شد بنده عشق تو ز خلق آزاد است

هر که شد بنده عشق تو ز خلق آزاد است
جانم آن لحظه که غمگين تو باشد شاد است
الم و درد تو سرمايه روح و راحت
ستم عشق تو پيرايه عدل و داد است

عشق تو شاه سراپرده ملک ازل است
کانچه فرمود بجان کيش و بجان منقاد است

ز آتش عشق بسوز اي دل و خاک ره شو
زانکه جز شيوه عشق آنچه شنيدي باد است

عمر باقي طلب از عشق که اين چند نفس
که بر آنست حيات همه بي بنياد است

قدر خود را بشناس اي دل و ارزان مفروش
که وجودت شرف کارگه ايجاد است

خسروان خاک رهش تاج سر خود سازن
د هر که شيرين مرا شيفته چون فرهاد است

رسم جانبازي عشاق بياموز حسين
که در اين شيوه ترا حسن رخش استاد است
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
منم و شورش و غوغا ز غمت تا بقيامت

منم و شورش و غوغا ز غمت تا بقيامت
چو سلام تو شنيدم چه برم راه سلامت

دل من مست بقا کن ز تجليت فنا کن
چو دلم مي نشکيبد چو کليمي بکلامت

چو غمت برد قرارم خبر از طعنه ندارم
چو دل آشفته يارم نه هراسم ز ملامت

ز غم عشق بجوشم چکنم گر نخروشم
قدحي درد بنوشم ببر ايماه تمامت

تو مرا واله خود کن ز ميم مست ابد کن
همه را غرق احد کن نه نشان مان نه علامت

بده اي دوست صبوحي که توام راحت روحي
همه احسان و فتوحي همه فضلي و کرامت

ببر از خويش چنانم که دگر هيچ ندانم
که مرا بند ره آمد خرد و علم و شهامت

بکشم درد و بلايت طلبم جور و جفايت
که کسي راز دل و جان نبود هيچ سلامت

دل خود کرد حسين از همه اغيار مصفا
که در او جز تو کسي را نبود جاي اقامت
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
جانم بلب رسيد چو جانان من برفت

جانم بلب رسيد چو جانان من برفت
دردم ز حد گذشت چو درمان من برفت

روح روان و مونس جان هزار دل
بدر منير و شمع شبستان من برفت

بد مهرم ار بماه و بمهرم نظر بود
زين پس که از نظر مه تابان من برفت

پژمرده گشت گلبن بستان عيش من
از ديده تا که سرو خرامان من برفت

از باغ وصل بود اميدم که بر خورم
آمد خزان و رونق بستان من برفت

يعقوب وار ديده ام از گريه تيره گشت
کز پيش ديده يوسف کنعان من برفت

سرگشته ام چو گوي و چو چوگان خميده زانک
گوي مراد از خم چوگان من برفت

نالم گهي چو بلبل و گريم گهي چو ابر
اکنون که از نظر گل خندان من برفت

شد مندرس بناي وجود ضعيف من
سيلاب اشک بس که ز مژگان من برفت

روزي بود حسين که باز آيد از جفا
آن بيوفا که از سر پيمان من برفت
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
تا چند ز ديدار تو مهجور توان زيست

تا چند ز ديدار تو مهجور توان زيست
تو جان عزيزي ز تو چون دور توان زيست

آنکس که نظر بر چو تو منظور بينداخ
ت گويد که جدا گشته ز منظور توان زيست

درياب مرا چون رمقي هست کز اين بيش
سوداي محال است که مهجور توان زيست

بر بوي يکي پرسشت اي عيسي جانه
ا عمري چو من آشفته و رنجور توان زيست

بر آرزوي آب زلالي ز وصالت
در آتش هجران تو محرور توان زيست

در کوي تو بر بوي تو اي حور پريوش
فارغ شده از روضه و بي حور توان زيست

گر چشم حسين از غم تو اشک ببارد
ناگشته بسوداي تو مشهور توان زيست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
چهره ات شمع شب افروزي خوش است

چهره ات شمع شب افروزي خوش است
غمزه ات تير جگردوزي خوش است

طره مشگين رخسارت بهم
ليلة القدري و نوروزي خوش است

از خيال روي و فکر موي تو
سال و مه ما را شب و روزي خوش است

همچو شمع از آتش سوداي تو
عاشقان را گريه و سوزي خوش است

من وصالت آرزو دارم وليک
يارئي از بخت فيروزي خوش است

لطف تو آموخت گستاخي مرا
راستي لطفت بدآموزي خوش است

نازنينا در ره عشقت حسين
پر نيازي محنت اندوزي خوش است
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 4 از 29:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  26  27  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA