انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 29:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  28  29  پسین »

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


زن

 
بخت چون بنمود راهم جانب دلدار خود

بخت چون بنمود راهم جانب دلدار خود
آمدم تا سر نهم بر خاک پاي يار خود

عمر من در کار علم و عقل ضايع گشته بود
آمدم تا عذر خواهم ساعتي از کار خود

سجه و خرقه مرا بي عشق او زنار بود
ساعتي اي عشق راهم ده سوي گلزار خود

چون نمي زيبد در اين گلزار خار همتم
آتشي از سينه افروزم بسوزم خار خود

اشک من اي عشق لعل و روي من زر ساختي
تا تو بيني دمبدم بر روي من آثار خود

از جمال حسن جان افزاي خود چون آگه
ي کي بهر ديده نمائي جان من ديدار خود

تا تو بيني حسن خويش و عشقبازي ها کني
از دو عالم کرده اي آئينه رخسار خود

گر سخن مستانه ميگويد حسين از وي مرنج
چون تو مستش ميکني از نرگس خمار خود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دوش چشم جانم از ديدار شه پرنور بود

دوش چشم جانم از ديدار شه پرنور بود
مطرب ما زهره و ساقي مجلس حور بود

با عذار ساقي فتان و چشم مست او
زاهد ار بشکست توبه همچو ما معذور بود

تا قدح کرده حدق بهر حمياي جمال
پيش از آن کاندر جهان باغ مي انگور بود

با حريفان معربد در خرابات ازل ا
ز شراب لايزالي جان ما مخمور بود

ما انا نيت ز دار نيستي آويخته
تا بگويندي اناالحق گفتن منصور بود

دلبر آنساعت که جام خمر کافوري بداد
مسند دل بر فراز چشمه کافور بود

جان ما آئينه حق گشت و از ما شد پديد
آنچنان گنجي که در کنج ازل مستور بود

بود در طور فنا مست تجليها حسين
پيش از آندم که حکايات کليم و طور بود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
جان فداي آنکه ما را بي مهابا ميکشد

جان فداي آنکه ما را بي مهابا ميکشد
کشته را جان ميدهد پنهان و پيدا ميکشد

تير دلدوز خدنگ غمزه خونريز خود
سوي ديگر ميکشد آنشوخ و ما را ميکشد

آن قد و بالا بلاي جان عاشق شد بلي
چون بلاي ناگهان آيد ز بالا ميکشد

تا بود فردا ميان گشتگان عشق دوست
عاشق آن نازنين خود را بعمدا ميکشد

کشتنش آب حيات عاشقان آمد از آن
زنده ميگردم من آشفته دل تا ميکشد

ديگران را گر تقاضا ميکند مير اجل
عاشق بيچاره خود را بي تقاضا ميکشد

گر بقصد کشتن آيد دوست منعش کم کنيد
تا حسين خسته را بکشد که زيبا ميکشد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دوستان جان مرا جانب جانان آريد

دوستان جان مرا جانب جانان آريد
بلبلي از قفسي سوي گلستان آريد

جان بيمار مرا جانب عيسي ببريد
يا قتيل غم او را ز لبش جان آريد

عندليب دلم از خار فراق آزاد است
از کرم بلبل دل را بگلستان آريد

شحنه عقل اگر سر بنهد بر در عشق
شحنه را دست ببنديد و بسلطان آريد

زنگ اغيار زدوديم ز آئينه دل
اينه تحفه بر يوسف کنعان آريد

تا چو پروانه پر و بال و دل و جان سوزيد
شمع ما را ز کرم سوي شبستان آريد

تحفه اي لايق آن حضرت اگر ميطلبيد
دل بريان شده و ديده گريان آريد

از تجلي جمالش چو شود موسم عيد
جان مجروح حسين از پي قربان آريد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
عاشقان جان و دل خويش بدلدار دهيد

عاشقان جان و دل خويش بدلدار دهيد
هر چه داريد بدان يار وفادار دهيد

قطراتي که از آن بحر در اين ابر تن است
نوبهار است بدان بحر گهربار دهيد

قطره چون در و گهر ميشود از جوشش بح
ر قطره هاي دل و جان جمله بيکبار دهيد

موج اين بحر اگر تخته هستي ببرد
هين مترسيد و همه خويش بدين کار دهيد

چون فنا گشت در او هستي موهوم شما
از سر صدق بوحدت همه اقرار دهيد

ساقيا ني که ز اسماء و صفات حق
ند هم ز خمخانه حق باده بتکرار دهيد

سرخوشانيم قدحها ز حدق ساخته ايم
با حميا ز محياي جنان بار دهيد

ما ز نظاره ساقي همه چون مست شويم
بعد از آن باده بدين مردم هشيار دهيد

اي حريفان چو حسين از سر اخلاص آمد
اندرين ميکده او را نفسي بار دهيد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بي نشان گردم اگر از تو نشاني نرسد


بی نشان گردم اگر از تو نشاني نرسد
مرده باشم اگرم مژده جاني نرسد

آه از تلخي آن حال کز آن شيرين لب
بهر دلجوئي من شهد بياني نرسد

واي از آن تيره زماني که ز خورشيد رخت
از پي روشني جان لمعاني نرسد

دل مجروح مرا نيست اميد مرهم
اگر از غمزه تو زخم سناني نرسد

صيد شاهين غمت تا نشود طاير جان
در هواي جبروتش طيراني نرسد

رايض عشق چو بر دلدل دل زين ننهند
در فضاي جبروتش جولاني نرسد

تا تو پيدا نکني ذوق مقالات حسين
هيچ در گوش دلت راز نهاني نرسد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
اهل دل با درد عشق او ز درمان فارغند


اهل دل با درد عشق او ز درمان فارغند
با جراحتهاي غم از راحت جان فارغند

با فروغ پرتو نور تجلي جمال
روز از خورشيد و شب از ماه تابان فارغند

گر جهان از موج طوفان حوادث پر شود
آشنايان محيط غم ز طوفان فارغند

کفر زلف ايمان طلعت تن پرستان را بود
عاشقان حق پرست از کفر و ايمان فارغند

باده نوشاني که مستند از صبوحي الست
تا صباح روز حشر از راح و ريحان فارغند

بي نوايان سر کوي محبت چون حسين
از سرير کيقباد و تاج خاقان فارغند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
از من خبر بجانب جانان که ميبرد


از من خبر بجانب جانان که ميبرد
پيغام عندليب ببستان که ميبرد

يعقوب را دو ديده ز بس گريه تيره گشت
آخر خبر بيوسف کنعان که ميبرد

چون آدم از بهشت برون اوفتاده ام
بازم بسوي روضه رضوان که ميبرد

بي روي دوست مجلس ما را فروغ نيست
پيغام ما بدان مه تابان که ميبرد

از حال ما خبر که تواند بدو رساند
نام گدا بحضرت سلطان که ميبرد

گر زانکه نامه اي بنويسم بخون دل
آنرا بدان مراد دل و جان که ميبرد

خواهم که جان و دل بفرستم بدو حسين
جان و دلم بجانب جانان که ميبرد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
گر پريچهره مه پيکر من باز آيد


گر پريچهره مه پيکر من باز آيد
روشنائي ببصر جان ببدن باز آيد

پرتو نور تجلي رسد از جانب طور
نفس رحمت رحمان ز يمن باز آيد

از سر طره آن ترک خطائي بمشام
نکهت نافه آهوي ختن باز آيد

همه کار من دلسوخته چون زر گردد
اگر آن سنگدل و سيم ذقن باز آيد

مردم ديده من درج پر از در دارد
همچو غواص که از بحر بدن باز آيد

خوش بود گر ز جفاي کاري و بيدادگري
آن بت عشوه ده عهدشکن باز آيد

طوطي طبع من از چه دهن نطق ببست
بگشايد اگر آن پسته دهن باز آيد

دارم اميد که بر رغم حسودان ز سفر
مونس جان حسين ابن حسن باز آيد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
مرا ز مدرسه عشقت بخانقاه کشيد


مرا ز مدرسه عشقت بخانقاه کشيد
بصدر صفه دولت ز پايگاه کشيد

حديث آتش عشقم مگر رسيد به ني که ني
ز سوز درون صد هزار آه کشيد

دلم چو پاي ارادت نهاد در ره عشق
نخست دست تمنا ز مال و جاه کشيد

کسي که بدرقه اش عشق شد بکعبه وصل
نه خوف باديه ديد و نه رنج راه کشيد

شکست لشکر صبر و گريخت شحنه عقل
چو در ديار دلم عشق تو سپاه کشيد

رخت بدعوي خونم نوشت خط آنگاه
دو ترک کافر سرمست را گواه کشيد

تن نزار من زار شد هلاک از غم
که بار کوه نيارم به برگ کاه کشيد

چه غم ز سرزنش يار و طعنه اغيار
مرا که سايه لطف تو در پناه کشيد

اگر گناه بود سر بپايت افکندن
حسين دست نخواهد از اين گناه کشيد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 8 از 29:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA