انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

Sima Yari Poems | اشعار سیما یاری


مرد

 
اعجاز

این عین معجزه است
ببینید
زندان
بدون دیوار
زندان
بودن عینیت حلقه های بند
زندان
درون زندان
حرکت نمی توان
کرد
جز بر خطوط حامل تابوت
سلول های کوچک مغزم
در ازدحام این همه اعجاز
مبهوت مانده اند
اعجاز کارخانه ی سرمایه
در بسط ریسمان
اعجاز حکمت ارزش
در قبض زندگی
اعجاز لاشه ی گندیده
در پشت سد آب
اما حکایتی ست
اینجا در این قلمرو کالا
حکایتی ست اما
حکایتی

استاد

استاد هیچ وقت ندارند
استاد عاشقانه و بی خویش
از صبح تا به شام
در پشت میز کار بزرگی نشسته اند
و فکر می کنند
به کاتبان بارگه آن امیر وقت
که در اماله ها
آیا چه می کردند
هرگز کسی جز او
قادر به بسط و گسترش این جواب هست ؟
عالم در انتظار نشسته است وقت کم
اما به زودی زود
آن بزرگوار
با یک رساله ی جانانه
در باب جز جز اماله
و نقش آن در شعر
نام بلند خود را
بر صخره صخره ی ابدیت
جاوید می کنند
با یاوه های پوچ پریشان
درباره ی چکاوک و زنجیر و صبحدم
آشفته شان مکن
استاد هیچ وقت ندارند
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ادامه

اینجا دو جسم سرد
همچون دو خط ممتد آهن
بر جای مانده اند
بر بستر سکوت
س بر بستر سکوت
تا استگاه مشترک حس
تا بعد بی نهایت مفروض
باید ادامه داد
باید ادامه داد ؟

آوار

افتاد
افتاد
و موج انفجار
لرزاند شهر را
لب های گرم جفت
از هم جدا شدند
افتاد شانه ای
بر سنگ های شسته ی ایوان
گهواره ای شکست
خون مشت زد
بربالش سفید
از حلق های باز فریاد های فتح
پرتاب می شود
بازارهای گرم
افتاد
باز افتاد
امواج انفجار
بازار شعله ور
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
آسمان

آسمان روشن شد
ظرفها را بردم
و به ترتیب الفبا
به دم بارش رگبار شلنگ دادم و برگشتم
آسمان آبی بود
از الک دان هوا نور گرم و شفاف
به
زمین می بارید
دلم از تیرگی پرده ی آویخته سنگین شده بود
کندمش
در کف حوض
به هماغوشی آب
دادمش در یک آن
آسمان قرمز بود
بوی نان می آمد
دور چرخیدم دور
صف طولانی را
دل زنبیلم پر شد از نان
آسمان دودی بود
بازگشتم
و به
ترتیب الفبا
مردی شعری می خواند
زندگانی چه هوس بازی شیرینی بود
ظرف ها را شستم
همچنان او می خواند
زندگانی چه هوس
حکم از خانه ی شب بود که صادر می شد
آسمان قرمز شد
روشن شد
بوی نان آمد باز

چنگ در چنگ

نخ را عبور داد
از روزن سوزن
و دسته را گرداند
چرخید ماسوره
با ناله ای کشدار
سوزن فرو رفت
در قلب پارچه
و فاصله معدوم شد
سوزن فرو رفت
پیوست پاره ای
با پاره ی دیگر
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
آتش جاوید

آن روز ها من فکر می کردم
نام تو را تکرار خواهم کرد
من فکر می کردم زمان می ماند اینجا
در تارهای گیسوانم
جایی که آن شب آشیان
بوسه ات بود
جای که می گفتی بر آن خورشید خفته است
من فکر می کردم حقیقا
در لحظه ی پیوند ما در من شکفته است
اما زمان آمد مرا برد
با گیسوانم فکرهایم
آن قدر آسان مثل این که کاغذی را آب یک جوی
آه از هیولای فراموشی که حس خسته را خورد
بی شک مسیر
هیچ رودی سوی مبدا نیست
با این همه گاهی حقیقت
در فکر های کودکانه است
من فکر می کردم
در لحظه ی دزدانه ی پیوند آنجا
آن آتش جاوید در من نطفه بسته است

گلهای دوری

گل های حاشیه
گل های پایدار
گل های دور ظرف چینی
گل های دوری
فیروزه های دگمه ای
بر بته های سبز
بازی چشم ها
در آبشار بازگشت نور
از سطح صیقل خورده ی موزون
گل های دوری
دوری دست ها
چینی کهکشان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
گرم

انگشت های نور
موج بلند گیسوان سبز را آراست
و راه ها را بست
بر امتداد بادهای سرد
سبزه بلند شد
و دست های تنازک خود را دراز کرد
خورشید صبح را
در بر گرفت گرم
شبنم بخار شد

گذار

سنگین تکان می خورد
و پلک ها را باز می کرد
تا نیمه
با سختی
سر، کوه سربی بود
که شاخه ی باریک گردن
بی پشتی بالش
از وزنش عاجز بود
می سوخت حلقش
انگار دستی سوزنی را
در بافتهای او فرو می برد
و می خراشیدش
بی نظم اما سخت
پیگیر
سنگین تکان می خورد
می خواست تف کند
آ" تلخ خام را که نوشیده بود شب
پر درد و ناصاف
می خواست تف کند
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
چشم ها

آسمان گرفته است
ابرهای تیره سد نور ماه مانده اند
باد دم نمی زند
برگ جم نمی خورد
وزن مه فشار می دهد
همچنان گلوی خاک را
پشت پنجره چراغ
کوچکی ست
عکس نور در سیاهی بزرگ شیشه ثبت می شود
ابرهای تیره ی سد نور ماه مانده اند
توی یک اتاق
دو چشم روشن است
باز

پیله

خاموش می چرخد
خاموش می تند
ازش یره ی درون
گرد تنش
دیواره را
دیواره ی پیله
پیله
پیله
تاریک تاریک
در برگ های سبز
انبوه
و عطر توت تازه ی شیرین
از چشم پنهان است
خاموش می چرخد
خاموش می تند
نخ های تن پوش زمستان را
تنهای تنها
در دل پیله
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
پلو

غل می زند آب
غل می زند اب
و دانه های سخت
در حجم پر جوش
در بستگی یک مدار داغ
سرگیجه می خورند
وزن ثقیل چرخش سوزان
بر قلب می افتد
کف می کند آب
سر می رود حجم
دیواره ی بیرونی ظرف گداخته
پر می شود از شکل های مبهم چسبندگی
از شکل های مبهم سوزش گدازش
غل می زند آب
و دانه های سخت
در جنبش مدام
شکل سکون جامد خود را
از یاد می برند
قد می کشند نرم
در دست صافی
و جذب می کنند
رنگینه
های زعفران را
گل می دهد آتش
بر سینی عریان
گل می دهد بته
بر سفره ی خالی
گل می دهد گل
ارغوان
بر سینه ی برف

پایه

بچه دوید تند
از روی پل گذشت
رد کرد دره را
آن دره تاریک را
با آن دهان باز
با آن دهان سرد
گاری عبور کرد
و چرخ های آن
بر شانه های پل
خط عمیقی کند
لرزید و ایستاد
پل روی پایه اش
بچه نگاه کرد
خم شد
و دست زد
بر سفتی زمین
محکم قدم برداشت
لرزش
و دره
پشت سرش ماند
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
یکریز

باران
یکریز
می بارید
نور چراغ ها
از پرده های سربی بارش نمی گذشت
پس کوچه های شهر
خاموش و سرد بود
بر سنگ فرش های خیابان گلاب
بود
و پشت هم حباب
از باد می ترکید
و با صدای گنگ
در آب می ریخت
در آب گم می شد
تصویر هیچ چیز
بر روی هیچ چیز
ثابت نمی ماند
و پل نمی کشید
پروازهای هیچ کبوتر
پروازهای هیچ پرنده
از هیچ بام خانه ای
تا بام هیچ خانه ی دیگر
خاکستر سردی
پیوسته می پوشاند
اشیای روشن را
در صفحه ای از یک کتاب باز
خورشید می تابید
زرد و درخشان
بر بال های یک پرنده
در آسمان آبی پرواز
باران
یکریز
می بارید

یقین

برگ ها می افتند
برگ
شاید
می روید
تا بیفتد بر خاک
سیب ها می پوسند
سیب
شاید
می بالد
تا بپوسد در باغ
و من اما به یقین زاده شدم
تا تو را
دوست بدارم
جاوید
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
یاس

در باز شد
آمد
خاموش خاموش
چرخید
از میز تا تخت
از تخت تا آب
از آب تا در
در باز شد
رفت
در پلکان نجوای نور است
با
برگ سبز سبز
گردن کشید یاس
از پشت دیوار
دنبال آفتاب

وجد

می سوزد از درون
و موج های نور
از آه های او
فواره می کنند
می تابد از درون
و ماه مجذوب
انبان خالی را
روی مدار مهر
بر دوش می کشد
پر
می کند آن را
از دانه های نور
و گنج روشن را می افشاند
بر خاک تاریک
آن سوی ابرها
در گوشه ی افق
می جوشد از درون
خورشید ، خورشید
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
هیچ

گلدان خالی
بر روی طاقچه ست
و سایه اش کبود
مطلق کبود
قد راست کرده است
شانه به شانه اش
آن روز گل بود
گل آب لبخند
امروز اینجا
اینجا مقابل تن موج کبود سرد
ظرفی ست ظرفی
بی آب بی گل
لبریز از او
گلدان خالی
هیچ
خالی نیست

هنرپیشه

وقتی تمام شد
ول کرد چتر را
ول کرد شال را
ول کرد عینک را
و آن لباس گند سیاه را
با دگمه های سرخ مزخرفش
انداخت برزمین
از پله
های صحنه پایین رفت
بالای چارچوب
نوشته بود
خروجی
در را کشید
هل داد
در قفل بود از پشت
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
شعر و ادبیات

Sima Yari Poems | اشعار سیما یاری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA