انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

Sima Yari Poems | اشعار سیما یاری


مرد

 
همزاد قرن

آبی
گلی
سیاه
توقف
جمود
درد
تشدید انقباض
تلاشی
شکست نور
و
رنگ رنگ رنگ

نوشیدن

با ریشه های گرم
از عمق لایه ها
جریان آب را
در خویش می کشد
و با دهان سبز
امواج نور را
می نوشد از فضا
بر شانه های پهن بزرگش نشسته
اند
سنجاب های کوچک لرزان
و جوجه های ریز پرستو
و تاب های محکم بازی
در پیچ جاده
در شیب تند کوه
صاف ایستاده است
با بازوان باز و بلندش
درخت تک

نوش

افشرد
شرد
و قطره
قطره
عصاره فرو چکید
از بطن دانه های رسیده
لبریز شد سبو
جوشید از درون
گردید
گردید
بر تافت چله را
دردی فرو نشست
و ساغر تهی
لب بر لب سبو
نوشید صاف را
در آفتاب مهر
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
نشانه

کودک بلند شد
باران ادامه داشت
و شیشه های پنجره را پرده ی بخار
تاریک کرده بود
آب از شکاف سقف
در طشت می چکید
دو قطره پشت هم
بر
سطح آب
حباب ساخت
اندازه ی گردو
یک جفت دست کوچک نازک
از روی طاقچه
برداشت سنگ و تیر کمان را
کش را عقب کشید
محکم نشانه رفت
از پشت شیشه های کدر ابر تیره را

نتیجه

حرفی نزن
تنها نگاه کن
رقص بلور پیکر احساس
در تنگ اعتماد چه زیباست

ناگزیر

ته مانده های چرب دیگ سرد
ماسیده بر بشقاب ها چنگال ها
دوری و لیوان ها
ساعت گشوده می شود
از دور یک مچ
و آستین تا می خورد بالای آرنج
انگشت
هایی سخت می پیچند
با جرم چرکاب

نان

بازوی آب افتاد
در پره های سخت
و چرخ ها گردید
گندم میان دو سنگ
ساییده شد
له شد
در کوچه بوی نان
پیچید داغ داغ
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ناپیدا

پیداست
از پشت شاخ و برگ های بته ها
در نقش قالی
پیداست
از پشت پرهای پرستو
آغشته با آبی سیال
در قاب نقاشی
پیداست
در لحظه ی
پیدایش مفهوم
در یک لنگه ی جوراب
با لنگه ی دیگر
پیداست آن
اینجا
در چرخش کلید
و تقه ی قفل

نازک

محکم اصابت کرد
با شیشه یک سنگ
اندام نازک خرد شد
رگباری از شکست
فرو ریخت بر زمین
گرد غبار و نور
بی پرده می گردند
بالای هر چیز
بر قاب
جا به جا
باقی ست از شکست ردیفی
بی هندسه برنده و تیز

ناتمام

تنهاست
این سطر ناتمام
از صفحه ای به صفحه ی دیگر
بی تاب می دود
تنهاست
این سطر ناتمام
احساس می کند
اشباع نمی شود
از هیچ
معنایی
با جای خالی یک اسم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
میدان فردوسی

در کنج میدان
جایی که آفتاب
می تابد اول
جایی که آفتاب
در آسمان آن
پیش از غروب
با چند خط تند می اندازد
طرح طلوع را
آنجا
با کفش های سرخ
جوراب های سرخ
پیراهن سرخ
و شال سرخ سرخ
هر روز می آمد
و می نشست زن
و چشم می دوخت
به انتهای محو خیابان
در بوی غنچه های کوچک سرخش
که باز می شدند
هر روز تا غروب
در چین دامنش
هر روز
هر روز

موزون

بدیهه ی زخم
سکوت فاصله ها را
به هم گره بسته ست
و شکل بخشیده ست
و شکل بخشیده ست
به موج های پراکنده ی جدا از هم
ترانه ای موزون
به گوش می آید
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مهتاب ، آفتاب

دو تار
دو تار مو پیچیده بر هم
بر روی بالش
مهتاب
آفتاب
ماهی نقره ای
تابیده بر قیراب اقیانوس
خط سفید سیر یک شهاب
پ
یچیده بر موج بلند مد
ساحل
خوابیده در غوغای کشتی ها
غوغای کشتی ها
آمیخته با خواب ساحل
کالا و بوی نفت مسافر
انبوه اسکناس
چرک و مچاله
چادر شب خاکستری افتاده روی شهر
آبستنی در خواب
پهلو به پهلو می شود
سنگین و دردناک
در زیر
خاکستر
دو تار
دو تار مو پیچیده بر هم
بر روی بالش
مهتاب
آفتاب

منشور

سبز
زرد شد
زرد
سرخ شد
و سرخ
قهوه ای
کاغذ مچاله شد
افتاد گوشه ای
در مرزهای بسته ی صفحه
در صحنه ی سفیدتری
سبز نقش بست
خالص
و محض محض
سبز
زرد
شد

مجموعه

از گردی سیاه
زردی شرمگین
با گونه های سرخ
پدیدار می شود
و جوش می خورد
با تابش عریان
سرخینه می ترکد
رگ می کند رنگ
جریان
جادویی
سلولهای عور خالی را
سرشار می کند
آتش گرفته است
سرخ است گلبرگ
سرخی پس از زرد
سرخی پس از سیاه
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
لبخند

وقتی که بردندش
او چشم بند نخواست
مثل همان وقت
که دشنه را
در دست ها
و آستین خود نمی خواست
وقتی که بردندش
لبخند می زد
لبخند می
زد
مثل مسیح آه
به
کودک بیمار

لب

گنداب
هستی آب را
با لاشه ی سکون
آلوده کرده ست
گنداب در میدان محدودش
خاموش و درمانده ست
لب
تشنگی های بلندش را
بر دوش می کشد

کمین

فانوس روشن
بارانده نیزه را
بر قلب تاریکی
پس رفت تاریکی کمین کرد
در پیچ پلکان
می سوزد اینجا یک چراغ گرم
و دود می کند
و آب می دهد
فولاد نیزه را
در بوته ی قلبش
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
کبریت

بر سینه ی دیوار
خطی کشید و گفت
بس ! تا هیم اینجا کافی ست شعله
کبریت روشن را
بر روی هیزم های خیس از نفت انداخت
آتش که آتش بود
هویی کشید و زود
از جای برخاست
و پنجه افکند
تیز و حریصانه
بر هر چه که بود
آتش که آتش بود
در پرده ها دوید
بلعید نسج را
بلعید پایه را
بلعید خط ها را
بلعید مرد را
بر سنگ فرش سرد
آسوده می گردد یک کپه خاکستر

کاوش

کاهن درون معبدش
انباشته از دودهای تند گوگردی
بت را می آراید
قربانی کوچک
در شعله های آبی آتش
مبهوت می ماند
در هر فرود ورد
اوج
طنین ضربه ی چکش
آغاز می گردد
اوج طنین ضربه ی چکش
طرح فرود ورد را همراه دارد
مبهوت
بر هم می زند پلک
کاهن
گوگرد می ریزد بر آتش
چکش
پر زور می کاود
یک حلقه ی مفقوده را
در لایه های سنگ
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
کال

زنبیل سنگین بود
و پله انگار
بر سیر مارپیچی خود اوج می گرفت
تا قله ی الوند
جریان خون می ماند از رفتار
در تنگنای بند های سرد بر دست
و قلب
خسته
وزن صلیب سرنوشتش را بر دوش می کشید
در آٍتان افکنده شد بار
تیغه فرود آمد
بر پوست سخت
و هندوانه کال
لب را به ریشخند از هم گشوده باز
آهی برآمد سرد
زنبیل در دست
یک سایه می گذرد
از مرز آستان

قنداب

وا می گذارد
سخن اش را
زبری اش را
حل می شود
حل می شود قند فشرده
در آب
در آب
آمیزش هستی بسته
آمزیش هستی سیال
آمیزش هستی بی رنگ
آمیزش هستی رنگین
قنداب شیرین

قفل

کلید
جا نمی افتاد
شکاف روزنه گم بود
توی تاریکی
کلید جا نمی افتاد
کشیده شد گل گوگرد
روی سمباده
و شعله ی تیزی
گرفت در شاخه
خمید هیکل جزغاله ای به سمت زمین
کلید گشتی زد
صدای ناله ی کشدار جنبشی آمد
و چرخ زد یک در
به روی پاشنه اش
در هجوم تاریکی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قریب غریب

او جام صافی بود نوشیدند
او قرص نانی بود خوردند
او جامه ی سرخ و سپید کولیان بود
پوسیدگی های رداشان را
با تکه هایش خوب پوشاندند
او بی ترازو
سوی تو آمد
ای پایتخت قرن خون آلود
ای زخمی سردی
با او چه کردی

غثیان

او نعره می زد در تمام شب
و صبح آخر
از حفره ی باز دهانش
پرتاب شد بیرون
بلعید های معده ی کوچک
پیش از ظهور ظهر حاضر بود
تازه ترین اثر
در چنته ی خالی

عطر آفتاب

روبالشی شسته را
محکم تکان داد
بر بند انداخت
پس واگذاشتش
به بازی باد
به جوش خورشید
به بوسه های ممتد نور
خوابید خسته ای
آن شب تمام شب
در بوی آفتاب
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عقربه

پرواز با خود برد
آن چشم را
آن حلق را
آن دست را
آن را
بر سینه ی دیوار تکیه می کند تاک
و شاخه های نازک خشکیده اش
از شانه می
افتند
در باد می جنبند
مار کبودی سرد
آرام می خزد
می بلعد آهسته
آن شانه را
آن سینه را
آن تاک را
آن را
سر می کشد موجی درون خود
می گردد عقربه

شیر مست

یک تکه نان
در کاسه افتاد
در کاسه ی شیر
گرمای شیر داغ
شیرینی شکر
در نان نفوذ کرد
و بوی آمیزش
در خانه پیچید
گریه تمام
شد
گریه تمام شد
نوزاد شیر مست
در خواب خندید
یک تکه نان
یک کاسه ی شیر
گرمای آغوش
یک خواب
یک لبخند
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 4 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
شعر و ادبیات

Sima Yari Poems | اشعار سیما یاری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA