انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8

Sima Yari Poems | اشعار سیما یاری


مرد

 
سکوت

همیشه یک پرده
به قدر وسعت یکپ رده
نقش می گیرد
کنار بزن
سکوت شب از صوت رنگ
لبریز است

سر ریز

شب بست پرده را
و پلک های پنجره را روی هم گذاشت
اشیا گم شدند
در سایه های پست هیولایی
در پرتگاه خامه ی تاریک
یک جفت چشم تر
سرریز می
کند
برق نگاهش را
در چشم آینه

زندگی

توفان به هم کوبید در را
فانوس پتی کرد و افتاد
چادر شب سنگین
آوار شد بر جسم گهواره
توپ طلایی خرد شد
در انقباض مشت کودک
زن
چانه می
گرفت
در گوشه ی مطبخ
برای چاشت

زایش

در من نشسته اید
چون درد
در انتهای جام
آن کس که گفت تمام شد
تنها در قطره های شمع نظر داشت
در قظره های شمع
ای شعله های مبهم دیروز
ای سالهای شک
ای اضطرارهای مداوم
ای رنج های روشن امروز
در من نشسته اید
امشب نگاه کن
به روشنای جام
امشب نگاه کن
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
رودخانه

به این که ماهی هاش
چه قدر بیشترند
به این که بستر او ریگ کمتری دارد
به این که گنج صدف های سینه ی دریاش
از آن او هستند
به این که وصل کجاست
کار ندارد
سوال ممتنع سخت را نمی خواهد
همیشه جاری بود
همین
فقط
همیشه جاری هست


راه

از عمق می آید
از زیر آن عمیق ترین لایه های خاک
از زیر لایه های فشرده
و منقبض
آن لایه های سخت که انگار هیچ چیز
یا هیچ نیرویی
قادر به خرد کردن
شان نیست
از تنگنای عمق می آید
در کش مکش
ذرات سنگین را جدا می سازد از خود
و درد ها را می گذارد
راه می جوید
از روزن صخره
بر سنگ می ریزد
صاف و سبک
چشمه میان کوه

خانه

آجر روی آجر
پایه
اتاق
اتاق
یک رشته سیم سیم
شریان جنبنده
از قلب نیروگاه
تا پیچ سرپیچ
بوران یلدا
در دشت های شب
گرمای یک چراغ
در قلب خانه
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
خاموش می سوزد

در کنج باغچه
آسوده لاک پشت
بسته است چشم را
گربه کنار کیسه ی گندم لمیده است
و گله نیم خواب
در آغل قفل
نشخوار می کند
تیره
است آسمان
تاریک دامنه
بر سر در حیاط
آویخته چراغ
خاموش
می سوزد

جریان

مردی که در غروب نشسته است
فریاد می زند
آیا شهادت یک برگ
منجر به رستگاری یک باغ می شود ؟
جریان ادامه ی رود است
شب مطلع روز
و سنگ ریزه های
مسافر
دیری ست تن به یک سفر تازه داده اند
بی هیچ تردید
فریاد می زد
مردی که می رفت
در آن سپیده دم

جای خالی

گلدان چینی
از روی میز لق
سر خورد و افتاد
زن لب گزید سخت
خم شد و زنبق را
برداشت از زمین
بر پرده می جنبد
یک سایه
با یک
شاخه ی زنبق
میان دست
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
تمثال صاحب خانه

در چارچوب قاب
بین حفاظهای مقاوم
آویخته بر گردن دیوار لبخند
محفوظ از غبار
محفوظ از توفان
محفوظ از رگبار
آویخته بی جان
و بال گردن دیوار
لبخند بی بو
لبخند بی رنگ
لبخند جاویدان

تقریر

کوه است آسمان
دار است ریسمان
رگبار سنگین است
زرده فشرده می شود
از لا به لای مشت می ریزد
بر دامن سفید
می بوسمت
در بستر نارنجی غروب
زوزه
در بزرگ
کلید فشرده ی سرسخت
کلید دور
کلید نهفته در اعماق
حضور تیزی چاقو
میان لولا ها
و چفت افتاده
صدای زوزه ی چرخش
در بزرگ
بزرگ

تحلیل

کف بود و کف
و قالب صابون
که زیر آب
در سایش مدام
تحلیل می رفت
چرخید پیچ آهنی سرد
تنداب قطع شد
و تکه های له شده ی لیز
در کیسه ی زباله افتاد
نور از ورای شیشه ی بی لک
جوشید در اتاق

تب

خورشید ملتهب
بر بالشی کبود
از هوش رفته است
نارنج نیم رس
آونگ ساعت سرخی ست
که تاب می خورد
بر دار سرد و لخت
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
بیرون

بیرون
بیرون
خورشید می افتد
در قطره ی شبنم
و پخش می کند
فواره های رنگی خود را
روی تن چمن
جریان باد صبح
سر می دهد آرام
بر ساتن آبی
یک مشت پنبه را

بعد

ذرات چسبیدند
بر شیشه های پنجره
خاموش و نامحسوس
باران شیار زد
در لایه های گرد
و نور
بذر را
پاشید
تند تند
در گودی شکاف
زن پرده را پس زد
بر شیشه مانده بود
باریکه ی محوی
از رد قطره ها

بدیهه

سر ضرب را گرفت
آهسته نرم نرم شروع کرد
با پرده پیش رفت
پنجه
و گوش را
با زخمه های گرم در آمیخت
و در سکوت چنگ
با گام های گمشده پیوست
پیوسته می رود
همراه تارها
تا اوج یک بداهه ی بی حد

بازی

بادبادک به شاخه ها برخورد
دست نخ را گرفت و سخت کشید
شاخه های درخت در هم گرفت
رشته ی نازک گسیخته ای
بی صدا پخش شد میان حیاط
باد می آمد
دست نخ را دو لایه می تابید
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
با قطره های آب

سیلاب خانه های گلی را
از پایه کنده است
گودال ها پرند
از کوزه های خرد شده
از لنگه های کفش
از صفحه های مشق
با حرف های گم شده
در اغتشاش سرخ
سبز
سیاه
در ارتفاع
اندام خشک خاک
با قطره های آب
هماغوش می شود
و دانه های پرت شده در زمین دور
خاموش می درند
با پنجه های کوچک نازک غلاف را

اوج

دو آسمان
دو پرنده
و اوج
اوج های مکرر
کجاست مرز توقف ؟
زمین شان چه سراشیبی سیاهی بود
دو آسمان دو پرنده و اوج
اوجهای
مکرر

التهاب

چراغ خاموش است
دریچه باز
و باد پرده ی افتاده را
به شیشه می کوبد
غبارهای خیابان
به روی فرش نشسته اند
آینه تار است
تمام در
اصابتی ست مداوم
میان دو دیوار
چراغ خاموش است
صدیا تند تنفس به گوش می آید
و دست
دست ملتهبی بر جدار می ساید
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ادراک

دندان فشرد
مرد
بر پوست شفاف زرد آلو
میدان مغناطیس
بر اضطراب لحظه ی فرار
فائق شد
یک هسته ی ترد
در باغچه افتاد
انگشت های
ریشه ی شیرین
سر خورد تا اعماق

آفتاب

می تابد آفتاب
آوندهای بسته ی یخ
باز می شوند
می تابد آفتاب
جریان گرم آب
رگ های خشک را
تخسیر می کند
می تابد آفتاب
فواره ی
سفید
از ساقه می جهد
تا انتهای گل
می تابد آفتاب
و میوه می رسد
نرم و پر آب و سرخ
در بین خارها
می تابد آفتاب

آب و باد

ساحل خطوط پیکرش را شکل می داد
با کلبه ی صیاد ها
با تورها
با ماسه ها و گوش ماهی ها
که
رنگ و بوی رفته ی خود را
دوباره باز می جستند
دریا پس از توفان میان موج هایش نور می انباشت
و بادبان ها را صدا می کرد
دست سفید صبح می شست
لک های شب را
از چهره ی هر چیز
آواز آب و باد
تا دورها می رفت
صیاد برخاست
ساحل خطوط پیکرش را شکل می داد


پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
صفحه  صفحه 8 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8 
شعر و ادبیات

Sima Yari Poems | اشعار سیما یاری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA