ارسالها: 10767
#1
Posted: 26 Jun 2014 20:54
نام تاپیک : اشعار و زندگی نامه سلمان هراتی
در تالار شعر و ادب
foto upload
سپیده سر زد و ما از شب قفس رفتیم
چنان پرنده شدیم وز دسترس رفتیم
ز دور آبی دریای عشق پیدا شد
چو رود زمزمه کردیم و یکنفس رفتیم
بهار آمد و تشکیل یک گلستان داد
در این میانه نماندیم و خار و خس رفتیم
نیاز محو شدن بود در تن خاکی
که با شنیدن یک بانگ از جرس رفتیم
در این بهار بمانید شرمتان بادا
خطاست اینکه بگوییدمان عبث رفتیم
کلمات کلیدی: سلمان+بیوگرافی+اشعار+از آسمان سبز+شاعر معاصر+آذرباد
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#2
Posted: 26 Jun 2014 21:09
bilder hochladen kostenlos
سلمان هراتی
نام اصلی "سلمان قنبر هراتی"
زادروز ۱ فروردین ۱۳۳۸
روستای مرزدشت، تنکابن
مازندران
مرگ ۹ آبان ۱۳۶۵ (۲۷ سال)
لنگرود،
ملیت پرچم ایران ایرانی
علت مرگ سانحهٔ رانندگی
جایگاه خاکسپاری روستای مزردشت، تنکابن
پیشه شاعر
دیوان سرودهها از آسمان سبز
دری به خانهٔ خورشید
از این ستاره تا آن ستاره
فرزندان رابعه هراتی، رسول هراتی
سلمان هراتی (۱ فروردین ۱۳۳۸ در مرزدشت تنکابن - ۹ آبان ۱۳۶۵) با نام اصلی "سلمان قنبر هراتی" شاعر معاصر ایرانی است وی از شاعران متعهد به انقلاب و مذهبی بود.
زندگی
در اوّل فروردین سال ۱۳۳۸ در روستای مرزدشت تنکابن مازندران در خانوادهای مذهبی متولد شد. درسهای ابتدایی تا پایان دوران متوسطه را در زادگاهش خواند. سپس در دانشسرای راهنمایی تحصیلی پذیرفته شد و پس از دو سال در رشتهٔ هنر، مدرک فوق دیپلم اخذ کرد. وی پس از پایان تحصیلات در یکی از مدارس روستاهای دور لنگرود مشغول تدریس شد.
تخلص او در اشعارش «آذرباد» بود و در شعرهایش میتوانیم تاثیر از سهراب سپهری و فروغ فرخزاد را نگاه کنیم او حتی یکی از شعرهایش را تقدیم به سهراب سپهری کرده بود دوستی او با سیدحسن حسینی و قیصر امینپور زبانزد است، سیدحسن حسینی بعد از مرگ سلمان یکی از بهترین آثار ادبیش یعنی کتاب "بیدل، سپهری و سبک هندی" را تقدیم به او کرد و قیصر امین پور هم کلیات او را منتشر کرد.
او در نهم آبان ۱۳۶۵ هنگام عزیمت به لنگرود در یک سانحهٔ رانندگی، درگذشت. در غرب تهران میدانی به نام این شاعر فقید نامیده شده است. آرامگاه وی در حوالی شهر تنکابن واقع شده است و بیت زیر بر سنگ مزارش نوشته شده است:
آه از پاییز سرد، ای کاش من ........... از تو باغی در بهاران داشتم
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#3
Posted: 26 Jun 2014 21:15
ویژگیهای شعر او
شعر سلمان
خواننده شعرهای سلمان هراتی، در وهله نخست بیش از هر چیز با ایدئولوژی شاعر مواجه میشود. بیشتر اشعار سلمان، مستقیم یا غیر مستقیم به بازگویی اعتقادات و برداشتهای اجتماعی و سیاسی او میپردازد. سلمان هراتی شعر را برای ادای تعهد اجتماعی و حتی گاه سیاسی خود میداند.
آثار سلمان
سلمان هراتی آثار فراوانی از خود به جا نگذاشت. دو مجموعه از آسمان سبز چاپ شده در سال ۱۳۶۴ و دری به خانه خورشید چاپ شده در سال ۱۳۶۷، کتابهای دربردارنده شعرهای ویژه بزرگسالان سلمان است. همچنین او کتابی به نام از این ستاره تا آن ستاره در حوزه شعر نوجوان دارد.
شعر جنگ
سلمان هراتی، جزو پانزده شاعر برگزیده بیست سال شعر جنگ است که در سال ۱۳۷۹ معرفی شد. در شعر او جنگ عنصری ضدبشر و منفی نیست، بلکه زیبا و واجب است:
۱ وقتی که از هوای گرفته بودن.
۲ به سمت جبهه میآیی.
۳ تمام تو در معیت آفتاب است.
۴ زیر کسای متبرک توحید.
غرب ستیزی
نگاه هراتی به دنیای امروز، نگاهی است آمیخته به نکوهش مدرنیته و تمدن غرب و سرسپردگی به باورهای دینی. از این رو میسراید:
وقتی یک جرعه آب صلواتی
عطش را میخشکاند
دیگر به من چه که کوکا، خوشمزه تر از پپسی است
و به تحقیر میگوید:
اگرچه هوای جهان توفانی است
سازمان هواشناسی
همیشه گزارش معتدل به دنیا میدهد
و خواب خوشی را
برای شنوندگان
آرزو میکند
آثار
از آسمان سبز (مجوعه شعر_۱۳۶۵).
دری به خانهٔ خورشید (مجوعه شعر_۱۳۶۸).
از این ستاره تا آن ستاره (شعر برای کودکان_۱۳۶۷).
گزیده ادبیات معاصر ۲ (مجموعه شعر_۱۳۷۸).
مجموعه کامل شعرهای سلمان هراتی، ۱۳۸۰.
مجموعه کامل شعرهای سلمان هراتی، ۱۳۸۶
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#4
Posted: 26 Jun 2014 21:21
آثار سلمان هراتی
از آسمان سبز سلمان هراتی
از این ستاره تا آن ستاره سلمان هراتی
دری به خانه خورشید سلمان هراتی
مجموعه از آسمان سبز
غنچه ی نرگس
در ضیافت تولدت
خاک در شکوه جنبشی دگر
رخت زرد خویش را درید
و تکان تازه ای به خویش داد
هم بدین سبب به رود زد
تا غبار تاخت ستمگران دهر را
در گذر آب شستشو دهد
انتظار سهم ماست
اعتراض نیز
ما ظهور نور را به انتظار
با طلوع هر سپیده آه می کشیم
ای دلیل جنبش زمین قسم به فجر
تا تولد بهار عدل
ظالمان دهر را به دار می کشیم
گوش را به نبض تند خاک می دهیم
گام عادلی بزرگ را
منتظر، شماره می کند
در بهار، اعتراف سبز باغ را شنیده ام که می شکفت
اذن رویش بهار را تو داده ای
*
باور گلی به ذهن ساقه های سبز
لیک خود چو غنچه ای صبور
بسته مانده ای
رسم غنچه نیست بسته ماندن
غنچه های نرگس این زمان -
به ناز باز می شوند
ما ظهور عطر را ز غنچه تا به گل شدن
انتظار می کشیم
خاک تشنه است و ما از این کویر
خندقی به سمت جویبار می کشیم
*
یک چپر میان ماست
پشت آن چپر که تا خداست
با فرشته ها به گفتگو نشسته ای
*
آفتاب
از جبین پاک تو طلوع می کند
در فضای پاک چشم روشنت
محو می شود غروب می کند
ایستاده ای بلند
روشنان ماهتاب را نظاره می کنی
با تو آسمان تولدی دوباره یافت
پیشوای کاروان عشق!
کاروان حماسه می سراید اینچنین:
انتظار سهم ماست
اعتراض نیز
منجیا، یقین تو نیز منتظر
چشم بر اشاره ی خدا نشسته ای!
مسگرآباد، تهران، 15/12/1360
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#5
Posted: 26 Jun 2014 21:23
آب در سماور کهنه
من نبودم
مادرم یتیم شد
من نبودم
درختان، بی شکوفه نشستند
من نبودم
گنجشکها برگ و بارشان را بستند
و از بهار گذشتند
من نبودم
نارنج ها از درخت به زیر افتادند
انجیرها از تراکم درد ترکیدند
ارباب صبحانه ای لذیذ از انجیر خورد
مادرم گفت:
ای کاش گرگها مرا می بردند
ای کاش گرگها مرامی خوردند
من نبودم
مادرم یتیم شد
هیمه های نیم سوخته
« کله چال » را از آتش می انباشتند
و ارباب کاهنی بود
که با هیمه های نیم سوخته
به تأدیب مادرم بر می خاست
ارباب کاهنی بود
که سرنوشت مادرم را پیشگویی می کرد
و « ملوک » نانجیب زاده
که خلوت ارباب را پر می کرد
آب را بر خاکستر می ریخت
مادرم غذای خاکستری می خورد
و بچه های خاکستری به دنیا می آورد
لاک پشتهای مزرعه مرا می شناسند
من بر بالشی از علف می خوابیدم
قورباغه ها برایم لالایی می خواندند
مادرم از مزرعه که برمی گشت
سبدش از دوبیتی سرریز بود
❣❣❣❣❣❣
چندی موبمجم این بند پییه
چندی پیدا کنم شمشاد نییه
شمشاد نی مره صدا ندینه
اونی که موخینم خدا ندینه
❣❣❣❣❣❣
برای رفوی پیراهنهای پاره ی ما
دوبیتی و اشک کافی بود
سوزن که به دستش می رفت
نه، بر جگرم می رفت
کی می توانستم گریه کنم
کیومرث خان می گفت:
دهانت را ببند
آیا آسمان به زمین آمده است
ما که چیزی احساس نمی کنیم
بالش من سنگین بود از اشکهای من
با گوشه ی زمخت لحافم
اشکهایم رامی ستردم
بر دامن مادرم اگر گندم می پاشیدم
سبز می شد
از بس گریسته بود
آسمان تنها دوست مادرم بود
مادرم ساده و سبز مثل « ولگان » بود
من شعرهای نا سروده ی مادرم را می گویم
من با « آمیر گته یا » خوابیدم
من با « آمیر گته یا » شیر خوردم
من با « آمیر گته یا » گریه کردم
من نبودم
من شاعر نبودم
مادر یتیم شد
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ویرایش شده توسط: rajkapoor
ارسالها: 10767
#6
Posted: 27 Jun 2014 15:28
یک چمن داغ
دیروز اگر سوخت ای دوست غم برگ و بار من و تو
امروز می آید از باغ بوی بهار من و تو
آن جا در آن برزخ سرد در کوچه های غم و درد
غیر از شب آیا چه می دید چشمان تار من و تو؟
دیروز در غربت باغ من بودم و یک چمن داغ
امروز خورشید در دشت آیینه دار من و تو
غرق غباریم و غربت با من بیا سمت باران
صد جویبار است اینجا در انتظار من و تو
این فصل فصل من و توست فصل شکوفایی ما
برخیز با گل بخوانیم اینک بهار من و تو
با این نسیم سحرخیز برخیز اگر جان سپردیم
در باغ می ماند یا دوست گل یادگار من و تو
چون رود امیدوارم بی تابم و بی قرارم
من می روم سوی دریا جای قرار من و تو
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ویرایش شده توسط: rajkapoor
ارسالها: 10767
#7
Posted: 27 Jun 2014 15:31
کشف آفتاب
سفر گزید باز از این کوچه همنفسی
پرید و رفت بدان سان که مرغی از قفسی
کسی که مثل درختان به باغ عادت داشت
شبیه لاله به انبوه داغ عادت داشت
کسی که همنفس موجهای دریا بود
صداقت نفسش در نسیم پیدا بود
بهار سبز در آشوب خشکسالی بود
شکوفه دار ترین باغ این حوالی بود
کسی که خرقه ای از جنس آب در بر داشت
کسی که شعر مرا از ترانه می انباشت
کنون دریچه ی دل را به روشنی وا کن
به یاد او گل خورشید را تماشا کن
میان آینه ها ردّ داغ را می جست
درخت بود و هوادار باغ را می جست
تمام زاویه ها را به یک بهار سپرد
کویر تشنه ی ما را به جویبار سپرد
در انتهای عطش آفتاب می نوشید
کسی که از دل او شعر آب می جوشید
کسی که از ورق سرخ گل کتابی داشت
برای پرسش و تردید ما جوابی داشت
کسی که آب شدن را التهاب آموخت
شکوه سبز شدن را در آفتاب آموخت
کسی که شایبه ی آن نقاب را فهمید
کسی که حیله ی سنگ و سراب را فهمید
کسی که با تپش مرگ زندگانی کرد
کسی که با همه جز خویش مهربانی کرد
کسی که با دل ما ارتباط آبی داشت
هزار پنجره مضمون آفتابی داشت
به کشف مشرق خورشیدهای دیگر رفت
هزار مرتبه از ابرها فراتر رفت
چگونه گویمت ای چشمهای زیرک باغ
چگونه گویمت ای شکل واقعیت داغ
هنوز عکس تو در دستهای دیوار است
هنوز کوچه از آن سبز سرخ سرشار است
هنوز عکس تو و خشم دیگران بر جاست
به چشمهات، که مظلومیت در آن پیداست
تو را به خاطر آن آفتاب می گویم
تو را به خاطر در یا و آب می گویم
تو را به خاطر آن چشمها که می سوزند
و اشکها که مرا شعر تر می آموزند
تو را به خاطر آن یاسمن که نشکفته است
به آن دو غنچه که چون شعرهای ناگفته است
تو را به خاطر رؤیای آن سه حسرت سبز
تو را به خاطر آن روزها و صحبت سبز
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ویرایش شده توسط: rajkapoor
ارسالها: 10767
#8
Posted: 27 Jun 2014 15:41
پیش از تو
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
بسیار بود رود در آن برزخ کبود
اما دریغ زهره ی دریا شدن نداشت
در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار
حتی علف اجازه ی زیبا شدن نداشت
دلها اگرچه صاف ولی از هراس سنگ
آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت
چون عقده ای به بغض فرو بود حرف عشق
این عقده تا همیشه سرِ واشدن نداشت
❣ ❣ ❣ ❣ ❣ ❣
آرزو
کاش می شد که پریشان تو باشم
یا نباشم یا از آن تو باشم
تو چنان ابر طربناک بباری
من همه تشنه ی باران تو باشم
در افقهای تماشای نگاهت
سبزی باغ و بهاران تو باشم
تا در آیی و گلی را بگزینی
من همان غنچه ی خندان تو باشم
چون که فردا شد و خورشید کدر شد
من هم از جمله شهیدان تو باشم
تا نفس هست و قفس هست، الهی
من شوریده غزل خوان تو باشم
ارباستان، لنگرود، 5/9/1364
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ویرایش شده توسط: rajkapoor
ارسالها: 10767
#9
Posted: 27 Jun 2014 15:44
پرندگان می آیند
در خیابان کسانی هستند که به آدم نگرانی تعارف می کنند
اما من که دغدغه ی خوشبختی ام نیست
به شادی این خوشبختهای کوچک می خندم
پس می آیم با زنبیلهایی از ترانه و آویشن
و مردانی را سلام می دهم
که تو را در تنفس خود دارند
و یک لبخند تو را
به هزار بار عافیت محض
ترجیح می دهند
کسانی که از هم می پرسند :
« چگونه هنوز هم زنده ایم ؟»
نشاط سرودهایم را حفظ می کنم
و ترانه هایم را از زیبایی می آکنم
و با تمام حنجره های صبور
آواز می خوانم
نشاط سرودهایم را حفظ می کنم
میان آفتاب و مردم راه می روم
و ترانه هایم را که از امید سرشارند
در جیبشان می ریزم
در سبدهای خالیشان
در دلشان
و دفتر لبخندهایم را
با مردم کوچه و خیابان
ورق می زنم
با کودکان امسال
مردان سالهای دیگر
که منشور تحقّق آفتاب را
در سر انگشتان خویش دارند
کودکانی روشن
کودکانی از پشت آفتاب
از صلب سخاوتمند بهار
کودکانی که هر پنجشنبه عصر
در بهشت شهیدان
آینده ی وطنم را به شور می نشینند
کودکانی که مسیر بهار را تعیین می کنند
نشاط سرودهایم را حفظ می کنم
و ترانه هایم راز آب و آفتاب پر می کنم
برای بهاری که هست
برای بهاران در راه
نشاط سرودهایم را حفظ می کنم
با تمام حنجره های تشنه
فریاد می زنم :
تحقق آفتاب حتمی است
پرندگان می آیند
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#10
Posted: 27 Jun 2014 15:47
پاسخ یک نامه
تعارف کردی دوستمان داری
در نامه ای
در پاکتی که به تمبری از
آسمان خراشهای واشنگتن
آلوده بود
و تصویری از تو
با لبخند
با پلاکی نقره ای در پارک
مثل یک گاو مقدس در هندوستان خوشبختی
و دو صفحه حرف از « فرانک »
@@@@@@
اما اینجا
آسمان آبی است
وطن پیراهنی تابستانی در بر دارد
و کنار پنجره ای ایستاده است
که رو به آسمان باز می شود
اینجا همه خوبند
و بدها اندکند
با این همه از تو و «فرانک »عاقل ترند
اینجا درخت و آب
پرنده و آفتاب
و میلیونها دست
آسمان را آکنده اند
اینجا همیشه آوازی هست
که تا کنون نشنیده ایم
و مرتب گلهایی می شکوفند
که نامشان
در دائرة المعارف گلها نیست
و بهار با تعجب می رسد:
خدایا اسم این گلها چیست؟
اینجا مادران از کویر می آیند
اما دریا می زایند
کودکان طوفان می آفرینند
دختران بهار می بافند
و پسران برای توسعه ی صبح
خورشید می افشانند
اینجا هر دریچه
تکرار گشایشی است
به دشت متنوع عشق
وطن سید بزرگواری است
که با دستان سبز
چون موجی در سواحل طوفانی
حماسه می خواند
اینجا همه امام را دوست دارند
و امام همه را دوست دارد
پنجره ی چشمهامان را می گشاییم
با قلبهامان نگاه می کنیم
و سپس عشق
و سپس رنج و صبر
و خم شدن در خون خویش
و بدینسان
ما برای گسترش عشق
به دنیا می آییم
و از دنیا می رویم
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...