ارسالها: 10767
#91
Posted: 29 Jun 2014 15:45
صبح
با شما هستم!
بنشینید!
بنویسید سر سطر
که صبح
از مزار شهدا می آید
با سبدهایی از میخک سرخ
و سپس می آیند
صبح و خورشید و نسیم
و به لبخندی
می گشایند در مدرسه را
@@@@@@
فردا
برای بچه هایی که پدرشان به امید فردایی روشن تر سفر کرد
از ناودان خانه می ریزد
باران که یک موجود دریایی است
این باغ بعد از بارش باران
زنبیلی از گلهای صحرایی است
با من بخوان از جای خود برخیز
اینک نگاهی سوی صحرا کن
بر شانه های پر توان صبح
لبخند فردا را تماشا کن
فردا می آید از پی امروز
از پشت آبی رنگ این دریا
بوی بهار سبز پیروزی
می آید از اطراف این صحرا
فردا می آید آن بهار سبز
با یک بغل آلاله ی خوشبو
در خانه می روید گل لبخند
مثل بنفشه در کنار جو
فردا پرستو باز می آید
من دوست دارم آن هیاهو را
با جان و دل باید تماشا کرد
پرواز گنجشک و پرستو را
پرواز کن با کفتر و گنجشک
بال و پرت را مثل گل وا کن
در آسمان آبی پرواز
اوج رهایی را تماشا کن
در دستهای سبزه و گلبرگ
ما غنچه های سبز امیدیم
ما روشنیم و پاک، چون فردا
ما بچه های شهر خورشیدیم
فردا چو دریا می زند برهم
آسایش مرداب راکد را
آنجا کنار عکس گل، خورشید
پر می کند دیوار مسجد را
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ویرایش شده توسط: rajkapoor
ارسالها: 10767
#92
Posted: 29 Jun 2014 15:55
پاییز
در کوچه ها و خیابانها
هر روز صبح
وقتی به مدرسه می آییم
یک باد سرد می آید
و برگها
از شاخه ها جدا شده می افتند
آن لحظه من به یاد توام
مرد رفتگر
آه ای پدر
پاییز
تنها نه کار مرا بلکه
کار شما و درختان را هم
دشوار می کند
@@@@@@
حرف
مثل ناگهان
یک شهاب کال
تند و رعدناک
بی امان در آسمان شکفت و گفت:
عمر لحظه ای است
از برآمدن
تا به آخر ماندن
و در این میان
کار ما شکفتن است و بس
گفت و خاک شد
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#93
Posted: 29 Jun 2014 15:58
جمهوری گل محمدی
حضرت امام و به پاس سخنانش در روز ولادت ولی مومنان
شگفت انگیزتر از کهکشان
مساحت مبهم پیشانی توست
که در آفرینش خورشید
بی نظیر است
و عجیب تر از جنگل
انبوه گیسوان تو
که با شتابی بی مانند
پرنده می پروراند
آه بالا بلندا!
اقیانوس روشنایی
فردا کسی راست
که تو اورایی
با تو جز آفتاب
دمساز نیست
تو را جز بهار و درخت
نمی شکیبند
با تنفس تو می نالند
ای کرامت عام!
در شگفتم
چگونه از حضور تو می نالند
عجبا!
به آتش می کشاند مرا
ناسپاسی شناسان.
اینان - حنجره دیگران -
با تو نبودند
تو را نشنیدند
تو را نخواندند
از بدو بامداد
که شروع لبخند بودی و آفتاب
با تو چگونه توانند بود
این زمان
که سراسر صبوری می طلبی و التهاب
ای باغ
ای چراغ
چگونه تو را دوست بدارند
بی کمترین نشانی از داغ
مرا جز این نیست
که ظرفیت درد نیست
و گر نه
کدام آفتاب
در یورش طوفانها
کاهش یافت
نگاهت می کنم
از دیروز وسیع تر شده ای
- چشم بدت دور -
آنجا که عطر تو نیست چیست؟
و یک مجله ی خارجی
از قول یک فیلسوف خوشبخت
که از پنج سالگی تا هنوز « فراک » می بندد
نقل کرد:
« انسان حیوان ناطقی است
که شراب می خورد
و دانس می رقصد »
امروز
این تازه ترین تعریف انسان است
زمین
در کویرستانی خفته است
و تو تنها چشمه سار روشن این غربت رو به زوالی
تو همان بلالی
که از مأذنه ی این شوره زار
بانگ محمدی می افشانی
باران نثار
همیشه باد بهار
جاده ها
از حضور همواره ی کاروانیان
معطر است
درختان از سلامت سبز برخوردارند
و رودها
با خروش های متفاوت خویش
به تنوع این فصل می افزایند
من چگونه به تردید تن دهم
حتی اگر
نَفَسهایی مسموم
از تشنّج حنجره بوزند
باید بگویم:
چه بی شرمند
اینان که مرتبه ی تو را
با عاقبت خویش اندازه می گیرند
اینجا که من ایستاده ام
بامی از روستایی است
و رو به روی من خیابانی
که با کاروانهای « به کربلا می رویم »
ادامه می یابد
اینجا بر این بام
دو چشم حسود
در دو طرف من
بر دو لبه ی بام
یکی از کمبود « ولایت » هذیان می گوید
و آن دیگری می گوید:
« سواران را چه شد؟ »
و مرا
حکایت مردی به یاد آمد
که در ازدحام درخت
دنبال جنگل می گشت
اینان می خواهند از تماشا بازمان دارند
به جاده ها نگاه می کنیم
حضور این کاروان
چه شکوهی به خیابان داده است
اینان با رفتاری پرنده وار
و با حرارتی از تنفس سبز
مرا می آموزند
دست کم درختی باشم
در خدمت پرندگان
در نگاهشان
دگردیسی گل سرخ را می شنوم
و گرایش حاد آفتاب گردان را
به محمدی شدن
از سبز این درختان خوش رفتار
می فهمم
بهار از تبار محمد است
و جهان
به تدریج در قلمرو این بهار
گام می زند
فردا
با یک زلزله صبح می شود
آنگاه پیامبران
با شاخه ای از گل محمدی
به دنیا می گویند:
صبح بخیر!
فردا ما آغاز می شویم
فردا جنگلی از پرنده
آسمانی از درخت
و دریایی از خورشید خواهیم داشت
فردا پایان بدی است
فردا جمهوری گل محمدی است
فرودین 65 ، تنکابن
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#94
Posted: 29 Jun 2014 16:01
دریافت
تو وسیع هستی و آبی
آبی و روشن
و من لحظه هایی بسیار را
در اطراف تو امیدوارم
و من که کومه ای در حوالی دستهای تو ساختم
فکر می کنم
اگر به شبی مهتابناک مانندت کنم
دریافت روشن تری از عشق خواهیم داشت
چه در این ظلام سرکش
طرح لبخندی خورشید وار
بر گونه های صبح نیفتاده است
تا آفتاب رنج بر آمدن را مشتاق است
ما نیز
چه باک اگر
آن سیاهزاده سالوس
در گند کانالهای مسقف فاضلاب
به سیاه کاری تن می زند
و عشق آن مقتدای تردید زدا
تکلیفم را روشن کرده است
*
تا آفتاب برآید
به اعتماد مهتاب
برای همه ی شما شعری خواهم سرود
ای همه ستارگانی که
روشنایی را مدد می کنید
با شماست
اگر این آسمان تماشایی است
و من که به نفرین سایه ها عادت کردم
شما را به روشنی می شناسم
چنانکه دریا را اگر
در شعری شرح کنم
او را به شما مانند خواهم کرد
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#95
Posted: 29 Jun 2014 16:07
دوام باغچه
هوا کبود شد این ابتدای باران است
دلا دوباره شب دلگشای باران است
نگاه تا خلأ وهم دوباره می کشاندمان
مرا به کوچه ببر این صدای باران است
اگر چه سینه ی من شوره زار تنهایی است
ولی نگاه ترم آشنای باران است
دلم گرفته از این سقفهای بی روزن
که عشق رهگذر کوچه های باران است
بیا دوباره نگیریم چتر فاصله را
که روی شاخه ی گل جای پای باران است
نزول آب حضور دوباره ی مرگ است
دوام باغچه در های های باران است
برای شهید عزیز الله گلین مقدم
@@@@@@
رباعی ها
هوای باغ
سبزند که از هوای باغ آمده اند
سرخند که از کویر داغ آمده اند
در اوج تراکم شب ظلمانی
مردانه به یاری چراغ آمده اند
هزاره ی عطش
با درد، شبِ دروغ را سر کردند
در خون، دل ِ باغ را شناور کردند
در ظهر هزاره ی عطش باریدند
تا بوته ی خشک را صنوبر کردند
تا ظهر ظهور
چن تشنه به آب ناب دل می بندم
بر خنده ی ماهتاب دل می بندم
ای روشنی تمام، تا ظهر ظهور
چون صبح به آفتاب دل می بندم
تا زمزمه ی مرگ
تن خاک حقیر بود و جانش دادی
تا زمزمه ی مرگ امانش دادی
پیوسته تو را سپاس می گوید دل
در حوصله ی عشق مکانش دادی
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ویرایش شده توسط: rajkapoor