انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

اشعار و زندگی نامه سلمان هراتی



 
عصاره یک حسرت




ای کاش درختی باشم

تا همه تنهایان

از من پنجره ای کنند

و تماشا کنند در من

کاهش دلتنگی شان را

اگر اینگونه بود

پس دلم را

به سمت دست نخورده ترین قسمت آسمان می گشودم

تا معبر

بکرترین عطرها باشم

که تا کنون

هیچ مشامی نبوییده باشد

و قاب تصویر هایی متحرّک

از یک خیال سبز

در باغ آسمان

که قوی ترین چشمها آن را

رصد نمی تواند کرد

ای کاش درختی باشم

تا از من دریچه ای بسازند

و از آن خورشید را بنگرند

که حرارت و بزرگی را

از پیشانی مردی وام گرفت

که خانه ای داشت

کوچک تر از دو گام که برداری

ای کاش مرا تا خدا وسعت دهند

تا نشانشان دهم

انسان یعنی

چهل سال آیینه وار زیستن




*



من تصویرهایی دارم

از سکوت

که در بیانش

واژه ها لالند

و کلمه ها کوچک

چگونه آیا ؟

ای کاش پنجره ای باشم !
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
شرح موارد حساس


مورد (۱)




گرد بادهای مسموم می آیند

و می روند

تا باور باغ را مچاله کنند

اما تو می درخشی

و دریاها

می خروشند

و درختان از باوری تازه سبز می پوشند.


مورد (۲)




آی بانیان غبارهای شبه و وحشت

دمندگان شیپورهای شایعه

شیپورهای کذب

آی حنجره ی دیگران

آن قدر که از تو بیمناکم

از توافق دستها و آهن ها هرگز

هرگز!



مورد (۳)



دیگران را بگذار!

دل به آفتاب بسپار

نگاه کن هر بامداد

صبور و سربلند

از شانه های خاکستری صبح بالا می آید

و ستارگان چگونه از روشنایی اش شرمنده می شوند

خاموش می شوند

دیگران را بگذار!
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  ویرایش شده توسط: rajkapoor   

 
از بهار




دل باغ تا سبزه را آرزو کرد
بهار آب و آیینه را رو به رو کرد


زمین را در اطراف باران رهانید
تن خسته ی خاک را زیر و رو کرد


تشر زد به تالاب های زمینگیر
دل قطره ها را پر از جستجو کرد


خیابان پر از خلوت و خامشی بود
خم کوچه ها را پر از های و هو کرد


نگاهم پی خواهشی سبز می رفت
بهار آمد و با دلم گفتگو کرد


مرا با صدای تر آبها خوانند
مرا با دل خسته ام رو به رو کرد


چنان با من از مرگ آلاله ها گفت
که روحم تب مرگ را آرزو کرد





مزردشت، تنکابن، 1/1/1363







سجاده باد و باران




ای خیال تو رؤیای روحانی جاری آب
ای سپیدار ستوار سبز گلستان محراب


وسعت پاک چشم تو سجاده ی باد و باران
باده ی نور می نوشد از جام دست تو مهتاب


اختر روشنی بخش شبهای اندوه و ظلمت
شوق بیداری آفتاب از سراپرده ی خواب


تو گذشتی چنان رود از ذهن خاک عطشناک
باغ از بارش سبز ایثار تو گشته سیراب


راست استاده ای چون یکی صخره تا اوج خورشید
جنگل سبزِ ایمان تو از کجا می خورد آب؟


آمدی از دیار سَحَر کوله بار تو خورشید
از صلای تو شب واژگون گشته در کام مرداب
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
شام غریبان




(۱)

پایان آن حماسه ی درد آلود

شامی غریب بود

شامی گرفته و غمناک

دیگر همیشه شعر

دیگر همیشه مرثیه

در بحر اشک بود



(۲)

بعد از فرو فتادن خورشید

از شانه های مضطرب صبح

فردا همیشه غمزده و گنگ

در هیئت غبار می آید



(۳)

فریاد!

آتش به جان خیمه در افتاد

چشمی به خیمه ها

چشمی به قتلگاه

زینب میان آتش و خون

ایستاده است

ای ابر بهت از چه نمی باری؟



(۴)

ای دشتهای محو مقابل

اعماق بی ترحم و تاریک!

ای اتفاق گرم

با ما بگو

زینب کجا گریست؟

زینب کجا به خاک فشانید

بذر سبز؟

بر ماسه های تو

ای گرد باد مرگ

وقف درنگ ناقه ی دلتنگی

زینب چه می نوشت؟
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  ویرایش شده توسط: rajkapoor   

 



سرنوشت




دلم گرفته از این روزها دلم تنگ است
میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است


مرا گشایش چندین دریچه کافی نیست
هزار عرصه برای پریدنم تنگ است


اسیر خاکم و پرواز سرنوشتم بود
فرو پریدن و در خاک بودنم ننگ است


چگونه سر کند اینجا ترانه ی خود را
دلی که با تپش عشق او هماهنگ است؟


هزار چشمه ی فریاد در دلم جوشید
چگونه راه بجوید که رو به رو سنگ است


مرا به زاویه باغ عشق مهمان کن
در این هزاره فقط عشق، پاک و بی رنگ است
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  ویرایش شده توسط: rajkapoor   

 
سرود برای مرد فروتن




به شهید رجایی

بر شانه های ما

سنگینی زمانی است

که تاریخ مظلومیتمان را

حجّتی است مدام

ما نشان صلابت تو را

در چهره های نذیران تاریخ دیده ایم

یاران به سوگ تو، نه

به سوگ توده مردم نشسته اند

مردم به سوگ تو، نه

به جشن شهادت نشسته اند

عیب تو این بود

ای برادر مردم

که زندگی را ساده زیستی !

ای پاسدار ساده

تو را سرودن

چه دشوار است !

تو خدا گونه زیستی

در عصر جسارت شیطان
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
از بی خطی تا خط مقدم




آدم را میل جاودانه شدن

از پله های عصیان بالا برد

و در سراشیبی دلهره ها

توقف داد

از پس آدم، آدمها

تمام خاک را

دنبال آب حیات دویدند

سرانجام

انسان به بیشه های نگرانی کوچید

و در پی آن میل

جوالهای زر را

با خود به گور برد تا امروز

و ما امروز

چه روزهای خوشی داریم

و میل مبتذلی که مدام ما را

به جانب بی خودی و فراموشی می برد



*


یک روز وقتی

از زیر سایه ها ی ملایم خوشبختی

پرسه زنان

به خانه بر می گشتم

از زیر سایه های مرتب مصنوعی

مردان « آرشیتکت » را دریدم

در صف کراوات

چرت می زدند

ماندن چقدر حقارت آور است

وقتی که عزم تو ماندن باشد

حتی روز

پنجره به سمت تاریکی

باز می شوند

اگر بتوانی موقع رسیدن را درک کنی

برا ی رفتن

همیشه فرصت هست

این دریچه را باز کن

چه همهمه ای می آید

گویا

« مرغ » و « متکا » توزیع می کنند

اینها که در صف ایستاده اند

به خوردن و خوابیدن معتادند

وقتی بهانه ای

برای بودن نداشته باشی

در صف ایستادن

خود بهانه می شود

و برای زدودن خستگی بعد از صف

ورق زدن

یک « کلکسیون » تمبر

چقدر به نظرت جالب می آید

امروز

در روزنامه خواندم

ته سیگارهای چرچیل را

به قیمت گزافی فروختند

آه خدایا

آدم برای سقوط

چه شتابی دارد!

دیروز در باغ وحش

شمپانزه ای دیدم

که به نظریه ی داروین

فکر می کرد

چگونه می توان

با این همه تفاوت

بی تفاوت ماند؟

پشت این حصار

چه سیاهی عظیمی خوابیده است

با دلم گفتم: برگرد برای رفتن فکری بکنیم



*


وقتی که در حواشی خاطره هایت قدم می زنی

چه زود خسته می شوی

من شب های بسیاری را

در معرض ملامت وجدان بودم

و در تلافی شبهایی که بی دغدغه خوابیدم

بعد از این

زیر سرم به جای متکا سنگ خواهم گذاشت

آه نگاه کن

سرزنش چه نتیجه ی بلندی دارد

وقتی فروتن باشیم



*


من از حضور این همه بیخودی در خانه ام

متنفرم

ای دل برخیز تا برای رفتن فکری بکنیم



*


دیشب خسته و دل شکسته خوابیدم

خواب دیدم

دلم برای لمس آفتاب

چونان نیلوفری

بر قامت نیزه پیچید

و صبح که برخاستم

پر بودم از روشنایی

امروز آفتاب چه داغ می تابد!

و صبح آه چه صبح مبارکی است!

احساس می کنم

که از هوای سفر سرشارم

و دلم هوای رسیدن دارد

امروز من حضور کسی را در خود احساس می کنم

کسی که مرا

به دست بوسی آفتاب می خواند

و راز پرپر شدن شقایق را

با من به گریه می گوید

کسی که در کوچه های شبانه اشکم

با او آشنا شده ام



*


این کاروان چه مؤذن خوش صدایی دارد

به همراهم گفتم:

ما با کدام کاروان

به مقصد می رسیم

گفت:

کاروانی که از مذهب باطل تسلسل پیروی نمی کند

و به نیت بر نگشتن می رود



*


وقتی به راه می آیی

با هر گامی که بر می داری

آفتاب را

بزرگتر می بینی

این کاروان به زیارت آفتاب می رود

نگاه کن

این مرد چه پیشانی بلندی داد

تو تا کنون چهره ای دیده ای

که این همه منور باشد؟

چه دستهای سترگی دارد

و قامتش برای ایستادن چقدر مناسب است

بی شک

آفتاب اسم او را می داند

گفتم آفتاب، آری آفتاب

اینجا گردش آفتاب خیلی طولانی است

و محض تفرج حتی چشمانت

بی سبب افقهای زیادی را خواهد دید

و روز چنان است

که می توانی همه جا را ببینی

و همه ی صداها را بشنوی

گوش کن

باز هم صدای همهمه ای می آید

همهمه ای عظیم

همیشه این طور است

وقتی که از حرص حقیر داشتن دل می کنی

همهمه ی عشق را می شنوی

اینان که در پای بیستون صف بسته اند

راهیان عشقند

و منتظرند کسی بیاید و تیشه ها را تقسیم کند

تیشه ابزار سعی عاشقانی است

که سینه به سینه ی کوه می روند

و کار تخریب حصار را

تجربه می کنند

اینان مهیای ظهور بت شکنند



*


وقتی که از هوای گرفته ی بودن

به سمت جبهه می آیی

تمام تو در معیت آفتاب است

زیر کسای متبرک توحید



*


با دلم گفتم : هیچ کس بی آنکه سعی کند

به زیارت آفتاب نخواهد رفت

همراهم گفت : سال گذشته یادت هست

چه روزهای خوشی داشتیم!

امروز اما نگاه کن

چه اضطراب قشنگی ما را در بر گرفته است!
به شهید غفور صمد پور
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  ویرایش شده توسط: rajkapoor   

 
سرباز




یک سیب از درخت می افتد

یک اتّفاق

در شرف وقوع است

تو نیستی

لبخند نیست

پنجره تنهاست

من دلتنگم

فکر می کنم تو هم پرنده شده ای

اگر نه

چرا مادر امروز

این همه به آسمان شباهت دارد

و شبها خواب گل سرخ می بیند

شاید تو آن شقایقی باشی

که در دفتر فردای مادر می درخشی

و من که به اندازه یک فانوس

روشنایی ندارنم

چقدر تاریکم ،چقدر می ترسم




*



تو نیستی

و عکس تو در قاب لبخند می زند

و به تماشای تصویر تو می ایستم

آنگاه در ذهن من

یک آبی

یک زرد به هم می آیند

آیا تو در آینده یک درخت خواهی شد ؟

این را پرستوها به من خواهند گفت

هنوز بسیارند

پرندگانی که آشیانه ندارند

آیا تو فردا بر می گردی؟

این را وقتی نیامدی می فهمم

وقتی سبز شدی

همسایه ها

باغچه ی ما را به هم نشان می دهند

و مضطرب از هم می پرسند

آیا این غنچه هم سرنوشت سرخی دارد ؟

مادر با احتیاط

از کنار آینه می گذرد

به مزرعه می رود

با سبدهای سبزی باز می آید

پلکان را می شوید

پنجره را پاک می کند

اتاق را می روبد

اما دوباره تنها می شود

رو به روی آیینه می ایستد

به آسمان نگاه می کند

آبی می شود

غمناک اما عمیق

و صریح می گوید

«توکل بر خدا

قربان درد دلت یا زهرا(ع)!»

من دلتنگم

بنا دارم به نام تو با شعر

پلی بسازم

تا وقتی از آن می گذرند

آسمان را بفهمند
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
ستاره دنباله دار




آدم و تلسکوپ

آسمان رامی کاوند

تا تجدید تعجب کنند

اما من

خاکی را می شناسم

که ۷۵۰ هزار

ستاره ی دنباله دار

در حوالی شب آن خاک

می درخشد

من با چشم عشق می بینم

و تو با تلسکوپ

که رویت بیش از یک ستاره

از روزن تنگ آن

میسّر نیست





@@@@@@



سبکبارتر از ابر




بی مرگ سواران شب حادثه هایید
خورشید نگاهید و در آفاق رهایید


مرداب کجا فرصت پیدا شدنش هست
آنگاه که چون موج از این بحر برآیید


چون صخره صبورید شب شیطنت باد
رنجوریتان نیست از این فکر رهایید


در سینه ی تان زهره ی صد موج نهفته است
حالی که سبکبارتر از ابر شمایید


شب تا برسد یاد شما می سد از راه
در یاد شماییم که آیینه ی مایید


آن روز نبودیم که این قافله می رفت
با ما که نبودیم بگویید کجایید


ماندیم و نراندیم و نشستیم و شکستیم
رفتید و شنیدیم شهیدان خدایید
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
زمستان قرن بیستم




حجم هندسی مرگبار

گندابی برآمده بر شانه ی زمین

شبحی پر حفره و مخوف

هر حفره دیده بان گرازی

از حرص برخاسته

نعره ی خنده ای کریه

که آسمان درخت و ترانه را

اشغال کرده است

ولگردی مست و بی سرپرست

جیب بُری مدرن

از نواده های « آتابای »

گرازی با دو نیزه تیز بر پیشانی

که رد پایش را در همه ی مزرعه ها دیده اند

انباری از براده ی آهن و اتم

که یک بار در « ناکازاکی » و « هیروشیما » بارید

از آن پس، درختان

از موریانه انباشته می شوند

و پرندگان معلول به دنیا می آیند

جُل وزغی بویناک

چسبیده بر جداره سنگها

در حاشیه استراحت مرداب

که قورباغه های همزادش

در کارخانه های جهان سوم مدیر می شوند

مترسکی در باغ جهان

که بوزینه ی کبر بر کتفش می خندد

شفتالویی کرم خورده

که به مدد میخی پولادین

به دکل اهتزاز آویزان است

کرمی که در خاطرات امپراتوری خویش

احساس خوشبختی می کند

فربهی فلزین

با پهلوهایی بر آمده از چرک و گازوئیل

و چشم چاله هایی

که آتشدان مخرب را می پاید

و با دهانی آتشفشانی

کوره های آتش و مرگ را می دمد

افعی خوش خط و خال

فرو رفته در مرداب آز و ابتذال

زمستان رو به زوال

غولی با بارهای هول

که در کوچه های زندگی و شالیزار

در کوچه های مکاشفه و معدن

در کوچه های مدرسه و لبخند

به ناهنگام ارابه مرگ می راند

زالویی مسلح

به پیچیده ترین سلاحهای مکنده

گرگی

با حفظ خصلت همه ی جانوران درنده

هیتلرمآبی در هیئت گوریل

که اهلی ترین نوعش را

در جنگلهای آمازون دیده اند

موش صفت و آزمند

که از نعل خر مرده هم نمی گذرد

فریبنده تر از شیطان نخستین

بی خداتر از فرعون

آتش افروزتر از نمرود




*


و امروز باز نشسته ای فرتوت

در پارکهای سرانجام

از کار افتاده ای مستأصل

که خمیدگی قامت وحشتناکش را

با عصایی جبران می کند

من از اهالی جهان سومم

و با تو با زبان تفنگ سخن می گویم

فردا را روشنتر از سحر حدس می زنم

که خنده دار تر از مرگ نمرود

به نیش پشه ای فرو خواهی ریخت

من رد پای فروردین را دیدم

بر شانه های برفی تو می رفت

و اکنون

در فکر پرنده ای هستم

که از آسمان سبز می آید
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار و زندگی نامه سلمان هراتی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA