ارسالها: 10767
#61
Posted: 28 Jun 2014 00:11
پندار نیک
در لحظه های تزلزل و تنهایی
وقتی بیایی
دست من از وسعت بر می خیزد
و نگاهم
بی اندکی قناعت
زمین را می گیرد
آه خدایا
وقتی بیایی
چگونه در مقابل تو، ای وای
برای کدام معصیت به بار نشسته
افسوسمند سجده کنم
دریغا
از تو به جز نامی
هیچ نمی دانم
از این پنجره
که پیش روی من نشانده ای
یک شب به خانه من بیا
خدا!
دل سرما زده ام را
در قطیفه ای از نو ر بپوشان
دیشب یک سبد
پر سیاوشان از باغ تو چیدم
و برای این دل مسموم جوشاندم
تا بیایی.
اینجا روح مجروح تنهاست
تنهاتر از تنهایی، بی پناهی
اینجا نه اینکه تو نیستی
اینجا من کورم
یک شب به خانه من بیا
برای تو
طاق نصرتی از بهار می بندم
و اتاقم را
با آویختن فانوس های روشن
آسمانی می کنم
و برایت
فرشی می بافم از گل یاس
و دل مغرورم را می شکنم
با تیشه ای که تو به من خواهی داد
یک شب
از این دریچه بیا
تنم را
در چشمه نور می شویم
برهنه تر از آب
از پله ها بالا می آیم
آنگاه در برابر تو خواهم مرد
کی می آیی
امشب هوای چشم من بارانی است
دلم را می خواهم
در هوای بارانی
پیش تو جا بگذارم
زیر همان درخت
که پیغمبرانت شنیدند
روی بافه ای از شبنم و اشک
ای نور نور
چگونه می توان رو به روی تو ایستاد
بی آنکه سایه ای
سنگینمان کند
بیا و مرا
با عشقی ابدی هم آشیان کن
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#62
Posted: 28 Jun 2014 00:14
هزاره آواره
آی شمایان شب نشین
که نغمه ی قبیحی
به خوش رقصیتان وا می دارد
و تنتان
گرم مستی جرعه ی بد بویی است
که خوک های خوش سلیقه
در آن تف کرده اند
باری
لجن هزار مرداب
از دلتان نشست کرده است
گنداب کدامین شب بی ستاره را
در سینه ی شما چلانده اند
که تشنه ی خون آفتاب شده اید
هم دهان باد با شما دیو عطش
که به آب دشنام داده اید
زنهار که ما
برای رضایت آفتاب
به شب تشر زده ایم
*
ای بی خانمان
قلب من خانه ی تو
بخوان که تا رها شود درآب
دل خزان زده
باغهای بی آبشار
بخوان
که ذهن پنجره ی تیر خورده
از آفتاب لبریز است
نگاه کن
در هزاره آوار
آفتاب چه عریان می تابد
بخوان به نام آب
که رود دنباله ی آواز توست
بگو بهار، بهار!
*
باور کنیم
دستهای بهارآور امام را
بهار
ادامه ی لبخند اوست
*
با من بیا
به نظاره ی هزاره ی آوار
و ببین
پایان زندگی
چقدر مستند است
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ویرایش شده توسط: rajkapoor
ارسالها: 10767
#63
Posted: 28 Jun 2014 00:17
میرزا و جنگل
جنگل از خواب زمستانی برخواسته است
با تاک های بزرگ « کرزال »
و شاخه های ریشه ای « کرچل »
و ما را با آسمانی سبز
به دوستی می خواند
آی میرزا
جنگل همواره، تو را به ذکر می خواند
جنگل سبزینه بکری است
که بی هیچ واسطه
در هر بهار تو را می زاید
چون نام تو
با رویش و شکفتن دائم
در ذات جنگل است
جنگل به نام تو می روید
جنگل به نام تو می رویاند
در فصل رستن و رستن
جنگل قیامت است
درختان به غرور بر می خیزند
سرود می خوانند:
«جنگل همزاد مرد مقدسی است
که دلداده آفتاب بود
و برای کشتن شب
شمشیر شب شکن برآورد»
آی میرزا
در جستجوی تو
از باریکه شمشادهای مقابل رفتم
و رد پای تو را جستم
دیدم که رد اسب تو پیداست
بی شک
سواری از اینجا گذشته است
دیدم که شاخه خمیده بیدی
رد تو را می بوسید
به برق سم راهوار تو
سوگند می خورم
جنگل از آن توست
آی میرزا
جنگل
وسعت پیوسته سبز سپیدارهاست
و سایه ها
یاد آور خستگی توست
که کسالت خنجر نارفیقان را
در سایه بلوط پیر تکاندی
زان پس بلوط ها
در هر بهار
به یاد تو خون گریه می کنند
سرو را دیدی
ایستادگی اقتضای وجود اوست
اما من
سروی را در جنگل می شناسم
که به احترام نام تو
با تواضع به خاک افتاد
من در ستایش تو و جنگل مرددم
جنگل به حد شرافت تو زیباست
و تو به اندازه زیبایی جنگل
مردی
تا منتهای جنگل
دنبال رد تو بودم
جنگل تمام شد
رد تو ناتمام
جنگل تمام شد
جنگل میان عبای تو گم شد
و رد پای تو تا دورتر ستاره فرارفت
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#64
Posted: 28 Jun 2014 00:19
موسیقی چشمه ها
بس سالهایی که بیهوده بیهوده بودیم
بس کوچه هایی که تا هیچ پیموده بودیم
دلها به اندازه خنده ی کوچکی بود
دل را در آرامشی پوچ فرسوده بودیم
بر چشمهامان گذر داشت خوابی هزاره
ای کاش آن روزها را نیاسوده بودیم
ای کاش فواره ی روشن جستجو را
با خاک خیس تغافل نیندوده بودیم
دلها به زیر غبار غریبی نهان بود
ای کاش آیینه ها را نیالوده بودیم
موسیقی چشمه ها را شنیدیم، رفتند
وقتی که آن سوی تنهایی آسوده بودیم
@@@@@@
کسوف دل
سجاده ام کجاست؟
می خواهم از همیشگی این اضطراب برخیزم
این دل گرفتگی مداوم شاید
تأثیر سایه من است
که این سان
گستاخ و سنگوار
بین خدا و دلم ایستاده ام
سجاده ام کجاست؟
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ویرایش شده توسط: rajkapoor
ارسالها: 10767
#65
Posted: 28 Jun 2014 17:18
مهمان ناخوانده
روزی پر از جستجو رنگ می باخت
شب مثل یک خستگی بر تن کوچه می ریخت
باغ خیال خیابان
آرامش خیس خود را
مدیون باران و مه بود
من دست دل را گرفتم
از همهمه در گذشتیم
بیرون آبادی آنجا چپر بود
پشت سکوت غریبی نشستیم
باران می آمد به تندی
هر قطره اسم خدا بود
عشق آمد آنجا
قلبم از لهجه ی عشق ترسید –
ناگه از گونه ام خنده را چید و
از پیش من رفت
دنبال او آمدم، دیدم آنجا
آتشفشان صبورم
چون خستگی روی بالش افتاد
گفتم دل من
چندی است اینجا
از جنب و جوش مدام خود افتاده ای تو
از ابرها می گریزی
دیروز با من
یک لحظه در زیر باران نماندی
ای خسته چندین بهار آمد و رفت
اما تو شعری نخواندی
او را میان سکوتی پر از درد بردم
*
احساسم اما
چون بغض بی رنگ وسواس
در چشم شب محو می شد
احساس مردی که آن شب
مهمان ناخوانده ی
قلب خود بود
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#66
Posted: 28 Jun 2014 17:20
قیامت
دورتر آن سوتر
دایره در مه
ماه و خورشید به هم آغشته
کوه ها سرگردان، آشفته
و زمینش دیگر
و زمانش دیگر
آسمانش را خورشیدی نیست
چشم تا بگشایی
وسعتی هست وسیع
مثل اطراف عطش بی پایان
بهت از حاشیه ی چشمانت می ریزد
و تو می مانی تنها عریان
ابری نیست تا تو را سبز کند
و نه جوباری
تا مشربه را آب کنی
بادهایش به عطش می مانند
با صدایی که صدا نیست
تو را می خوانند
لب خاموش تو را
پاسخی هست به این
پرسش محتوم آیا؟
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#67
Posted: 28 Jun 2014 17:23
صبح انعکاس لبخند توست
زمین اگر برابر کهکشان تکرار شود
حجم حقیری است
که گنجایش بلندی تو را نخواهد داشت
قلمرو نگاه تو دورتر از پیداست
و چشمان تو معبدی
که ابرها نماز باران را در آن سجده می کنند
این را فرشته ها حتی می دانند
که نیمی از تو هنوز
نا مکشوف مانده است
از خلأ نامعلوم تری
دستهایی که با نیت مکاشفه
در تو سفر کردند
حیران
در شیب جمجمه ایستادند
تو آن اشاره ای که بر براق طوفان نشسته ای
تو آن انعطافی
که پیشاپیش باران می روی
آن کس که تو را نسراید
بیمار است
زمین
بی تو تاول معلقی است
بر سینه ی آسمان
و خورشید، اگر چه بزرگ است
هنوز کوچک است
اگر با جبین تو برابر باشد
دنباله تو
جنگل خورشید است
شاید فقط
خاک نامعلوم قیامت
ظرفیت تو را دارد
زمین اگر چشم داشت
بزرگواری تو این سان غریب نمی ماند
هیچ جرأتی جز قلب تو نسوخت
سپید تر از سپیده
بر شقیقه ی صبح ایستاده ای
و از جیب خویش
خورشید می پراکنی
ای معنویت نا محدود
زود است حتی در زمین
نام تو برده شود
*
زمین فقط
پنج تابستان به عدالت تن داد
و سبزی این سالها
تتمه ی آن جویبار بزرگ است
که از چشمه ی ناپیدایی جوشید
و گر نه خاک را
بی تو جرأت آبادانی نیست
تو را با دیدنی های مأنوس می سنجم
من اگر می دانستم
پشت آسمان چیست
تو همانی
تو آن بهار ناتمامی
که زمین عقیم
دیگر هیچ گاه
به این تجربت سبز تن نداد
آن یک بار نیز
در ظرف تنگ او نگنجیدی
شب و روز
بی قراری پلکهای توست
و گر نه خورشید
به نور افشانی خود امیدوار است
صبح
انعکاس لبخند توست
که دم مرگ به جای آوردی
آن قسمت از زمین
که نام تو را نبرد
یخبندان است
ای پهناوری که
عشق و شمشیر را
به یک بستر آوردی
دنیا نمی تواند بداند
که تو کیستی
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#68
Posted: 28 Jun 2014 17:24
زخم آفتاب
در رطوبت چندش آور نفس
درخت وسوسه پا گرفت
در سایه ی درخت وسوسه، جمعی
پیمان به قتل آفتاب بستند
شمشیر را
مکاره ای با دست های هوس
صیقل داد
و لبخند را به عادت هدیه
به ابلیس بخشید
چشم نفاق
به بیعت قدرت رفت
و در حمایت عشیره شیطان
در جلوه ی فریبنده سراب
نفس را امید حکومت داد
از بستر کبود وسوسه برخاست
و دشنه ی ابلیس را حمایل خود کرد
شتاب نفس
جذب گامهای حقیرش شد
و او را تا خانه آفتاب
بی لحظه ای تعقل راند
شب از شقاوت او لرزید
از پیچ کوچه ها گذشت با لبخند
و نخوت اسلاف خویش را
در چهره بازی می داد
آمد
در پشت او
و رکوع به ریا برد
آفتاب نماز حادثه می خواند
ناگاه دست حرامی
با بغض وسوسه چرخید
با خنجرش
فرق منور خورشید را شکافت
زمین ایستاد
در احتیاج حجت می سوخت
و ترس ویرانی
بر خاک می گذشت
و آسمان تا صبح می گریست
آفتاب
این زخم را به تفاخر سرود و رفت
اما
شمایل موزون نخلهای نیایش
در سوگ او فرسود
و نخلستان
در انتظار بخشش آن دو دست بزرگ
هنوز هم گریه می کند
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#69
Posted: 28 Jun 2014 17:30
رونق تماشا
باور سبز من سپیدارا
دوست دارم تو را و دریا را
هر شب از چشمهات می شنوم
نفس پاک صبح فردا را
بر نمی گیرم از دو چشمت چشم
رونقی داده ای تماشا را
مه ابهام آسمان در پیش
به کجا می بری دل ما را
برتر از آفتاب می تابی
چون نظر می کنم بالا را
رودها بی شکیب می رانند
تا تو در آب می نهی پا را
بی نصیبم ز لطف شبنم هم
کی توانم نوشت دریا را
@@@@@@
دست جادوگر آب
قلب من مانده در زیر حجابی
زیر یک پرده پر از جنس آهن
کاشکی می توانستم این پرده ها را بدرم
بعد از آن
از شکاف تن پرده تا دورها پر بگیرم
آه ای دل، دل من –
چرا حسرت دیدگان ترم را
تا تماشای غوغای طوفان نبردی؟
آه آواره ی من، چرا ره به دریا نبردی؟
کاش آن دم که باران می آمد
خستگی دلم را به آرامش آبی آبها می سپردم
کاشکی دست جادوگر آب را می فشردم
کاشکی من نمی مردم از ترس مردن
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#70
Posted: 28 Jun 2014 17:40
دنیا در باتلاق تقلب
ماه واره های دروغ پرداز
در سیاست دخالت می کنند
اگر چه هوای جهان طوفانی است
سازمان هواشناسی
همیشه گزارش معدل به دنیا می دهند
و خواب خوشی را
برای شنوندگان عزیز
آرزو می کند
*
کفتر بازان سیاست پیشه
کفترهای کاغذی را
چندی است
در آسمان دنیا پرواز می دهند
و سعی دارند
دنیا باور کند
زخم ایران با پماد زیتون التیام می یابد
و فلسطین مستأصل باید
به آوارگی قناعت کند
و جراحت افغانستان را باید
با دستمال سرخ بست
و گرنه چشم ابر گرازها
بر شاسی انفجار خیره مانده است
باید به زور سر نیزه
با صلح آشتی کرد
روسیه تا کنون چهار بار
در افغانستان غلط کرده است
هوای افغانستان گرفته و ابری است
ابری و بی باران
برژنف به مادربزرگش
سلام نظامی می داد
و با عطوفت پدرانه
در افغانستان کودتا می کرد
و سالت۲ در سال اعتراض جهان !
آقای بلشویک
خیلی دیر شده است !
افغانستان مقاوم
به پرستیژ نظامیان تف می کند
جایزه صلح را
به دجال یک چشم می دهید
و امنیت را در خاورمیانه اعلام می کنید
و برای امریکا
کارت تبریک می فرستید
دست مریزاد –
به لبنان فرصت دادند
تا کشته هایش را دفن کند
و صنعت مونتاژ را
و روشنفکر مونتاژ را
به رسم یادگاری
به جهان سوم بخشیدند
که:
« طمع را نباید که چندان کنی »
وگرنه
هر چه دیدی
از چشم خودت دیدی
لطفاً لطفتان را
به نفتالین بیالایید
و در جای خنک و خشک نگه داری کنید
*
ترفندهای سرمایه داری
پیش بینی مارکس را مخدوش می کند
لنین به کمک تاریخ می شتابد
و با عجله
مارکس را به جلو هل می دهد
و طی نامه ای به گورکی می نویسد
باید واژه خدا را به کار نگیری
سوسیالیست های فرانسه
وضع بهتری ندارند
سوسیالیست های فرانسه
با لالایی سیا به خواب می روند
من دیدم
در خیابان شانزه لیره
زیر پای دموکراسی
پوست موز می گذارند
فکر می کنید مهد آزادی کجاست ؟
*
در روسیه همه کوچه ها
به تالار تئاتر ختم می شود
کارگران در فضای دود آلود تریا
پشت سلامتی ودکا
به درک طبقاتی خویش نایل می شوند
مطبوعات
یکسره در تقریظ قلم می فرسایند
اما
جنازه ی اعتراض در سیبری بو می گیرد
کارگران لهستان
به ناسپاسی متهم می شوند
این در حالی است
که حزب کمونیست روسیه
از حضور طبقه
در کشور متبوع خویش رنج می برد
و بلشویک های شعار باز
برای رفع شبهه
سرودهای مطبق را گردن می زنند
وقتی که باد می آید
درختهای لنینگراد باله می رقصند
و فراورده های کمپانی سمفونی سازی مسکو
بهترین مسکن
برای اعصاب درب و داغان
قریب به اعتراض است
دنیا در بستر نیرنگ
آرمیده است
اریستوکراسی
با جلیقه مخمل
بر پله های سازمان ملل
بار انداخته است
و به دنیا برگ زیتون تعارف می کند
و علی رغم طوفانهای غیر موسمی
و زلزله محتومی که در پیش داریم
ضیافت شامی
با حضور تراست ها وکارتل ها
به وسیله ی سیا
ترتیب داده می شود
و به جای نان
بر سفره هایشان
نقشه دنیا می گذارند
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...