انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 16:  « پیشین  1  ...  13  14  15  16  پسین »

Hamid Reza Hendi | سانسور نوشت های حمیدرضا هندی


زن

 


با واژه های آلوده به تو خواهد گفت
خنده هایت که نیست دستش به قافیه نمی رود
رخی که ازش برگرفتی نان شعرش را آجر کرده است

با واژه های در تو مانده خواهد گفت
شعری که فهم شاه بیتش
به رفتن کشیده شود
به هیچ کجای دلش نمی ارزد

با واژه های خو کرده به تو خواهد گفت
کاش از رفتن آنقدر سیر بودی
کاش میان این همه رفتن، کمی آمده بودی
که خودت را از چشم شعر نمی انداختی
کاش شاعر را هرگز به این باور نمی رساندی
شعرش را دیگر
ارزانی هیچ مسافری نکند...


حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


فکرهای بدون شرحی داشت
آغوش ها جز درون شعر به رویش باز نمی شدند
یا مثلا همیشه
بیراهه ها را به صراط های مستقیم ترجیح می داد
تنهایی اش باران دیده بود
ازدحامش از توبه گرگ ها شکننده تر..
عشقش به آغوش نمی ارزید و
پاهایش به رفتن
زنانه می نوشت
بی آنکه زبان بی کسی اش را زنی گاز گرفته باشد

فکرهای بدون شرحی داشت
شاعری که تهمت زندگی به او نمی چسبید
به سوگ خدا می نشست
و همیشه در اوهام سنگ قبری غرق می شد
که تنها تعریفش از آن
شعری بود که سالها پیش برایش نوشته بود...


حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


از سیگار که کمتر نیستی
پنج دقیقه وقت بگذار
و تنهایی ام را نوازش کن
تنها پنج دقیقه
به قدر به فکر فرو بردن
دغدغه های بزک دوزک کرده مردی که هنوز
انگشت به دهان حماسه آغوش توست

پنج دقیقه وقت بگذار و کمی مرد را گریه کن
که لای انگشتان خودش گُر گرفته است
اشک هایت را
خیرات آتش درونش کن
کمی آغوش به سرش بیاور
تا تمام شب را
به بوی تنت متهم کند
که از خیر خواب بگذرد و از کابوس عقب بماند

پنج دقیقه تنها
برای اعتراف گرفتن از شب های مردی که
دست نشانده نبودنت هستتند

پنج دقیقه وقت بگذار شب هایش آبستن اتفاق تو باشند..


حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


شهر به وقت حضور غایب تو
دختری که هر روز تصویر تو را به نگاه خیره اش
الصاق می کند
و هر شب سر فردا پیدا شدنت
بر سر دلش قمار می کند..
گم کرده که باشی
لی لی می کنی
تمام شهر را.. این خیابان ها را
شعر می نویسی جای خالی اش را ..، مبادا
رد پایش از دهان بیافتد..
مبادا این نوستالژی ها در دهن دره های دیازپام، به خواب رود..
می دانی
این شهر در تاریخ نبودنت
دهکده ای است متروک آن سوی تمدن..
این شهر در بیان پس زدنت
تعریف نامتعارف معنای زندگی است..
یعنی تو پیوسته تکثیر می شوی در شعری
که به ناف شاعری بسته می شود
که هرگز فرصتی برای جهانی شدن نخواهد داشت...
آری به نظامی بگو که بنویسد
مجنون گاهی
دختری می شود که
به جای دست روی دست گذاشتن تنهایی اش
تمام شهر را موشکافی می کند..
.
.
شاید یک بوسه از آن او باشی..


حمیدرضا هندی
     
  ویرایش شده توسط: Tina_JOoON   
زن

 


کوه باشد برای پیشکش
وقتی بدانی این حوالی
آدم ها به هم، هم نمی رسند..
تو از این آدم ها چیزی نمی دانی
چه می دانی از / این آغوش ها باران دیده تر از آنند
که آب خوش از گلوی تنهایی ات پایین ببرند..
این سینه بندهای باز.. / می کنند تنها برایت در زندان را
نزن خودت را به در و.... / این دیوار ها
پدر زاد بسته به دنیا می آیند.. دستت را
پیش کلید ها دراز نکن..
خودت را بزن به خواب..
به قرص های خسته اعصاب..
مبادا شب از موی روی بالشت طولانی تر شود
حراج کن تمام دنیایت را
شبیه بچه ای که
فلسفه ها را فروخته است.. برای یک شکلات
تمام دغدغه هایت را گِل / گُل بگیر و با خودت تنها قرار بگذار
تو هنوز هم چیزی نمی دانی از / این دیوار ها حتی
از ابتدای این شعر هم.. بسته تر شدند..
یادت باشد
آدم ها خودشان را به آب و آتش درونت نمی زنند
گلیمت را از آب این آغوش ها بیرون بیاور
مبادا روزی انکار شوی
درست میان آغوشی
که سنگ تو را به سینه می زد..


حمیدرضا هندی
     
  
زن

 
* با احترا به ترانه "کوچه ملی"
اثر یغما گلروئی :: با صدای رضا یزدانی




این عابــــران
از اقرار خودخوری های زیر پوستی ات چیزی نمی فهمند..
عبورت را مرور خاطرات و
سیگارت را دست، دست.. / به دامن تنهایی ات می کنی..
یک عمر گذشته است و هنوز
با کلاسیک ترین پُک های سیگارت
دست می کشی روی سی سال پیش..
فکرت را دوباره حساب می کنی
یک تئاتر دیگر یادت می آید که از حجم لاله زار کم شده
کمر بغضت می شکند..،
آکاردئون را آتش می کنی
سلطان قلب ها را پرسه می زنی
و به اعتبار تقویم عهد بوقت
کفر می ورزی به زمان دردناک فعلی..
در پالتو ات فرو می روی تا
از زخم حرف های پشت سرت در امان باشی..
حساب سرانگشتی قدم ها از دستت در می رود..
در خودت شک می کنی
تا قانع نشوی عابری را که بی تفاوت
از گلوی خیابان پایین می رود..
.
.
لالایی بخوان / فاتحه ای تا
لال شوی که دیگر لاله زار.. بی تئاتر.. بی هیچ خاطرات
شوق شوریدن ندارد.. نخواهد داشت..



حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


این جمعه های بی خبر از تو
این غروب های باد آورده
این تقویم های از اعتبار افتاده
این ساعت های سر رفته از راس حوصله
و آن... همان اتفاق های نیافتاده..
آن لحظه های شانس که از راه نمی رسند
آن چشمهایی که خطور نمی کنند در من..
و خدایی که قسم راستش، تنهایی است..
تنـــ هایی
همین تن / هایی
که بی اجازه دور تنهایی ام را گرفته اند..
تمام این ها را هم اگر کنار هم بگذارم..
باور کن باز
هیچ دلی مستعد گرفتن و
هیچ جمعه ای حرام شعر نمی شود
هیچ پای رفتنی به خواب نمی ماند
هیچ حرفی سر به زیر نمی شود
هیچ سیگاری به لب سرایت نمی کند
اگر.. اگر قول بدهی
تنـــــــها
تا آخر این شعر با من راه / بیایی در آغوشم..



حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


بگذار روز زن ارزانی مردانی باشد
که تقویم را هم مردانه نوشتند
وقتی جنسیت
حتی در تقویم هم
محور تمام تقسیم بندی ها شده است..
دموکراسی به همین آسانی از اعتبار می افتد
آنقدر که
پیش از آنکه آدم خطاب شوی،
هنوز زن حساب می شوی..
آن زمان که تناقض را به جان شخصیتت می اندازند
تا هویت ات را گم کنی
و حتی از پس تعریفش هم
بر نیایی.. "حقی" که
به جای حقدار، تنها به خورد تریبون ها می دهند..
تا
تمام حرف هایی که به گوشت آشنا، می رسد
تشابه اسمی داشته باشد
با حقوقی که از زنانگی ات، سلب کردند..
گوشت را بدهکار این حرف ها نکن
و زیر بار این تفکیک ها نرو
اینجا مردانگی ها آنقدر مدرن هستند
که خدا و جهان و تقویم و... حتی خود زن،
آری خود زن را هم مردانه تعریف می کنند..

بگذار روز زن، ارزانی مردانی باشد که
می دانی..!
این نوشته هم از پسش بر نیامد
وقتی مردانه نوشتم و زنانه خواندی...



حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


سر درد ممتد زمستان های یخ بسته در دلم
فقر آرزو و
رویایی که چشم دیدن بهار را ندارد..
و قانون نانوشته افسردگی
که در خیالم جاری است..
تنها سو می زنم به زور باوری که
از خیرگی دست بر نمی دارد..
بیا باور کنیم هنوز بهاری در راه است
که ارزش انتظار کشیدن دارد
باور کنیم بهار به هیچ تگرگی مومن نیست
و ایمان بیاوریم که
خوشبختی مان را از شکوفه هایی به ارث بردیم
که از ارتفاع درخت همسایه
به دیوار زندگی مان، سایه افکنده است..
بیا تنها تعریف مان از بهار
- بی حساب داشته و نداشته جیب مان –
مهر و محبتی باشد
که بی لکنت، با دنیای دیگری سهیم می شویم..



حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


همین بغض های پشت پرده
این ابرهای باد آورده..
اشک هایی که لفتش نمی دهند.. بی هوا می بارند
لعنت به همین اشک ها
که به آب می دهند دسته گل غرورت را..
لعنت به این چشم های زبان دراز
این چشمانی که تن نداده به آسیاب، سفید هستند..
و قسم به این ریتم گرفتن از صدای شکستن ها
این "دل" / شکستن"بغض.. "
و آن "غروری" که از وسط ترک برداشت..
ریتم می گیری با همین ها..
حرف هایت را نشخوار می کنی روی ضرباهنگ شکستن ها
باور می کنی آرام / بخش می شوی روی نت به نت همین تثلیث
میدانی..
شکستن که به دل ِ بغضت بنشیند.. غرورت بر باد می رود..
چشم هایت را روی تمام بشریت، درویش کن..
یادت بماند همیشه که
گاه به سادگی پرسیدن یک نشانی / به عذاب می رسی..



حمیدرضا هندی
     
  ویرایش شده توسط: Tina_JOoON   
صفحه  صفحه 15 از 16:  « پیشین  1  ...  13  14  15  16  پسین » 
شعر و ادبیات

Hamid Reza Hendi | سانسور نوشت های حمیدرضا هندی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA