انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 16:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  13  14  15  16  پسین »

Hamid Reza Hendi | سانسور نوشت های حمیدرضا هندی


زن

 


تو هر روز سنگسار می شوی
در نگاه هایی تلخ به بکارت از دست رفته ات
در یک عشق ...

و من هر شب
کابوس می شوم
عشق بازی خدا با مریم را
در تخت بی خوابم..

عشقت را
فحشا لقب می دهند
و تو قبل از اینکه آدم خطاب شوی
هویتت را تن ها از یک بکارت
به ارث می بری..

تاوان عشق تو
طرد توست..، و تاوان عشق خدا
عیسی بن مریم است..

.
.

و تاوان خواب من
شعری است که نه از خدا حساب می بَرد،
و نه از نگاه هرزه مردمان پست پرده پرست..
شعری که عاشقانه اش
تن به صلیب و سنگ نمی دهد..

.
.

تو در شعر من
عشق بازی ات را ادامه بده
بگذار به تمام ادیان بر بخورد..
سنگسارت بماند برای وقتی که
عیسی به جای مادر
وارث نام پدر شد..



حمیدرضا هندی
     
  
زن

 
برای " فاحشگان " غمگین شهر



بطری شراب را خالی می کنم روی ذهنم..
تا آنقدر مستش کنم که مصائب هیچ فاحشه ای
به حوالی تشویش های فلسفی اش راه نیابد..

زنان غمگینی که "تن" تجارت می کنند
و در بورسی که شاخصش "سینه برآمده" است..
مدام در نوسان هرزگی های مردها
زیان می بینند...
بی آنکه مشمول قانون کار شوند
و به وقت بازنشستگی مستمری دریافت کنند..
که حق شان هم خورده شود،
باز متهم هستند..

شراب چیز خوبی است،
فراموشم می کند زنان غمگینی را
که هر چه سرخاب صورتشان بیشتر باشد..،
روحشان اما دیوار رنگ پریده ای را می ماند
که هر رهگذر، خراشی بر آن به
یادگار گذاشته است..

دهان مرا گل بگیرید..،
تمام بطری ها را به خوردم دهید.. باز
من هنوز درد را می فهمم..
که هر چه لخت تر باشند
دنیا
در مکث قلب شان تنگ و تنگ تر می شود..
که جام شراب شان را همیشه
به سلامتی بی کسی پُر رفت و آمد خود بالا می روند..
که بالین به بالین،
بی خواب تر می شوند و
آغوش به آغوش منزوی تر..

که گیلاس ها بی مزه
تنها برای هوس انگیزی شان
چیرز می شوند..

دلم می گیرد
که دلشان همیشه گرفته است..،
که نرخ شان، با تنهایی شان
رابطه مستقیم دارد..

و

جنون می گیرم
از تمام مردانی که در ابعاد یک تختخواب
قهرمان می شوند بر پیکر یک زن
بی آنکه بدانند
قلبش را قبل از لباس هایش، کنار تخت گذاشت..
تا تحمل کند یازده دقیقه امشب را
بلکه زودتر تمام شود..

-
-

پیکم را به سلامتی
تمام " فاحشه " های غمگین این شهر
بالا می گیرم که بازیگران نقش اولی هستند
که به جای یک درام..،
تنها در لوکیشین یک تختخواب
در سکانسی به وسعت بی کسی های شان..
هر شب
در نقشی منفی، کلید می خورند..



حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


خیانت به خیالت مرام این قلم نیست..،
وقتی تو از اول در قامت رسمی یک مخاطب خاص
در شعرهای من مدام تجدید چاپ
می شدی // می شوی..

عاشقی که بلد نبودم
بگذار خیانت هم بلد نباشم..،
که پا به پا خیانت دیده ام که هنوز وفادار خیال خیس تو
در شب گریه های نبودنت هستم..

از پس نگه داشتن بر میآیم
تو که نه، از پس نگه داشتن خودم
در بی کسی های بعد از تو
بر خواهم آمد..

با اینکه
بوی در خود ریختگی می دهم..،
اما باز گلایه هایم را از تو در پرانتز می گذارم..،
تا غرور هیچ جمله ای از نبودنت نماندنت جریحه دار نشود..
که این واژه ها عاشقانه تر از آنند که تن
به گلایه از تو دهند..

.
.

نه..،
هیچ کس نخواهد فهمید
درد این شعر را که واژه به واژه برایم
همیشه در ژست طلبکار
ظاهر می شوند..

نه..هیچ کس نخواهد فهمید
که این کلمات، درد می کشند..
جز تو که مخاطب خاص من بودی..،
که تنها تو می دانی
که رفتنت
بر سر تمام واژه ها
آوار شد..



حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


مردی که هر شب از خانهء تو
تا سر خیابان اصلی، زنده گی را دود می کرد
و کلمات را مجبور
تا در هرزه گی شعرـهایش، بی آبرو شوند..

مردی که به سایه تو زل می زد
و به سایه بی کس خود، مُسکن می داد
تا از پارادوکس بودن او در کنارت، دق نکند..

مردی که گوشی تلفن
را در میان راه رفتنـ های پشت پنجره ات می دید
اما باز از باجه تلفن سر کوچه، امید بوق آزاد داشت..

مردی که تنـ ها در سایه پرده اتاقت، موـهای تو را دیده بود
و غبطه می خورد به آن سوم شخص
که گیسـ های تو
دستـ هایش را برای بافتن
یک سر و گردن از او بالاتر می دانستند..

من هر بار از تنـ//هایی خودم بیرون زدم
به پنجره اتاق تو رسیدم..
عابری حواس پرت
که مقصد برایش به طور کودکانه ای، همیشه کوچه تو بود..

بیچاره کسبه محل...
نه، بیچاره من که مدتـ هاست
خودم را ساکن محله شما جا زده ام..

تو به کافه های مشترک برو
بهانه نیاور
بگذار حساب سیگار و قهوه از دستت در برود
و خیالت راحت
که سیگارـهای مشترکی که کام به کام دود می شوند
به هیچ ریه ای ضرر نمی رساند..

من هم قول می دهم
همین روزها
از فال قهوه ات هم حتی،
سر و کله ام را بدزدم
تا لذت ضیافت عاشقانه نیکوتین و کافئین
برایت زهر مار نشود..

فقط قول بده امشب که به خانه بر می گردی..،
ته سیگارـهای من
زیر پنجره اتاقت
حواس چشم هایت را جلب کند.
و بعد به این فکر کن

که این سیگارـها
تمام "دوست داشتن" مردی است
که عاشقی بلد نبود
و همیشه در فیسبوک می نوشت
"رای من کجاست؟؟"

دوست داشتنـ های نیمه سوخته من
که تو را به حرف بگیرند
من مدتـ هاست که
از کوچه شما اسباب کشی کرده ام..


حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


دیوارهای شهر من
همیشه، لااقل یک کلیه برای فروش دارند..
دیوارهایی که بورس بخت های برگشته ای اند
که شاخصش درد است و مدام در نوسان..

رشد شاخص بورس دردهای بهادار شهر من
رابطه مستقیم با مثبت و منفی خون ندارد
بلکه همبستگی معکوس دارد با تحقق رویاهای یک نسل..

همان نسلی که _ بدون اطلاع ما _ با هم قرار گذاشته بودند
تا از آن به بعد
اتوبوس را مجانی سوار شوند
و قرار بود که ماه به ماه
از نیامدن قبض های آب و برق و گاز
حوصله شان سر رود
که چرا بهانه ای ندارند برای رفتن به بانک..
حالا تمام آن بهانه ها بر روی بالش
ماتم می شود در تیک تاک دقیقه ها
تا هشت صبح فردا
که هر چه پهلو به پهلو غلت می خورند
بیشتر به اضافه بودن کلیه ها در پهلوی خود پی می برند
و خواب شان را به این فکر می چسبانند
که چرا تمام بانک ها در "انقلاب" شعبه دارند،
آنوقت در "آزادی" خود پرداز هم
به زور پیدا می شود..

دیوار خانه های این شهر
همه خائن اند به صاحب خانه شان
که فقر او را هوار می کشند
و راز سرخی صورتی را فاش می کنند
که تازه جای سیلی را فراموش کرده است..

مرد دردهایش را به در می گوید
و دیوار ها چه خوب می شنوند..

همان دیوارهایی که در روزگاری
دموکراتیک ترین صورت اعتراض بودند
و از آرمان های زن و مرد خانه ای می گفتند
که قرار بود با همسایه هاشان
دنیای ما را هم حتی عوض کنند..

پدرانی که بر روی دیوارها
آنقدر از مرگ ها و مرگباد ها و زنده باد ها
برای فرزندانشان یادگار نوشتند
که ما همه شان را از بر شدیم و
حالا مرگ و زندگی را بر روی دیوارها
معامله می کنیم..

دیوارهای شهر من
حالا تنها یک کلیه برای فروش دارند
که برای هفت پشت این نسل
کافی است..

دیوارهای این شهر
در ذهن خود فلسفه می بافند
از تمام جبرهای نسلی که اختیار شدند
و آدم به آدم آرزو می کنند
که کاش امروز تک تک شان
نیاز به یک کلیه داشته باشند..


حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


شبیه یک جعبه مداد رنگی
که تکلیفش
با هیچ کدام از رنگ ها مشخص نیست،
در بلا تکلیفی بود تمام من
از رنگ به رنگی حرف هایت..
آنقدر که حرف هایت گیجی اعتقاد نور بود
بعد از رد شدن از منشور..

وقتی مدام
رنگ به رنگ در دفتر من
خودت را نقاشی می کردی..،
بی آنکه بدانی این دفتر کاهی
با یک رنگ مشکی
برای سیاه قلمی ساده
چقدر مغرور یک رنگی ات
خواهد شد..

کاش
کمی رنگ به رنگی حرف هایت هارمونی داشت
شبیه رنگین کمانی که
رنگ هایش را، رویایی به خورد
آسمان می دهد..

-
-

مداد رنگی ها
چه قلم های دلگیری هستند،
وقتی هفت رنگ می شوند
تمام زشتی ها را..

و تو چقدر دلگیر می شدی
پشت انبوهی از رنگ ها..،
وقتی حتی از یک مداد مشکی هم
کمتر بودی..


حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


این روزها شبیه کسی شعر می گویم که اصلا به من نرفته است..
برای من که همیشه، همه چیز را در شعر می بینم
سخت است کلنجار رفتن با واژه هایی که
جنون دارند..

واژه هایی که
شهامت دارند اما رویا ندارند
و به داد هیچ بغض نیمه کاره ای در گلو
قبل از شکستن، نمی رسند..

می دانی..
شعر که در چنته داشته باشی
همه چیز ساده تر می شود..،
شبیه هفت تیری در دست های یک وسترن..
که واژه واژه باروت می شدم
تا دنیا در من
تن به جنون ندهد..،
در دوئلی حوالی
یکی به دو کردن با دنیا..

اما امشب
هیچ واژه ای، در من
هوای شعر شدن ندارد..،
شبیه همان هفت تیر در دست های وسترن
که گلوله اش در گلو
تن به هیچ ماشه ای نمی دهد..

-
-

باید خودم را در شعر نگه دارم..،
حتی حالا که واژه ها کج خیال شده اند..
که تسویه ام با تو،
با تمام دنیا
تنها
در این هذیان های سرگردان
حساب می شود..

باور کن
جنون اگر نبود..،
هیچ شاعری دنیا را
با دفتر شعرش اشتباه نمی گرفت..،
و قلم در جلدش نمی رفت
تا با مشتی واژه
خود ارضایی کند..

باور کن
رویا اگر بود
سر من درد نمی کرد
تا شبیه کسی شعر بگویم که اصلا
به من نرفته است..



حمیدرضا هندی
     
  
زن

 
با لحن یک خود آزار بخوان ...



وقتی پای نبودنت وسط باشد
خودآزاری می شود ایدئولوژی تمام افکارم..
خودآزاری یعنی
همیشه ایمان دارم
پای یک رقیب در میان است..
آنقدر که وقتی دستانت را قرض نمی دهی،
با یک جبر احمقانه،
تمام احتمالات، به نبودنت قسم می خورند..

احتمالاتی مِن شَر الوَسواسِ الخناس...
....
اعوذ بالله من شر نبودنت
که نبودنت از جنس شیطان است
وقتی ابلیس وار به جان من می افتد
برای خیانت به خیالت..

دست خودم نیست..،
هجا به هجای اسمت که در من ریشه دوانده است
که اگر دست من بود
هرگز تن به دق مرگ شدن
در هجوم دوگانهء بودن و نبودنت نمی دادم..
و تیپ ایده آل نمی شدم یک خود آزار را
که کوچه به کوچهء این شهر را
با برچسب تو پرسه می زند..

من بدون تو
تنـ ها به درد یتیم خانه ای می خورم
که به جای پدر و مادر
تو را از دست داده ام..



حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


شبیه کبریت نم کشیده ای
بر سر دوراهی روشن شدن و نشدن..،
تکیه داده ام به تنه درختی پیر
در حوالی گم کردنت، گم شدنت..

شبیه آخرین خلال کبریت نم کشیده ای
بر سر دوراهی روشن شدن و نشدن
به بختی فکر می کنم که اگر اینبار با من یار باشد
و روشن شوم
یقینا از آتش جنونم
تمام درختان این جنگل را، ارثیه خواهد رسید..

اصله به اصله درختان این جنگل هم
ایمان دارند
که حال و هوای این روزهای من
از هر شمالی
شرجی تر است..

"شِروود" یا "گلستانش" فرقی نمی کند،
وقتی باید بر سر هر دوراهی
درختی تنومند بکارند
تا هر رهگذری
بار سنگین تردید لعنتی اش را برای انتخاب مسیر،
-برای ساعتی هم که شده-
با تنه آن درخت
تقسیم کند..

و

تکیه گاهی باشد..،
تکیه گاهی که قرار است
بار ننگ عاشقی های جوانی گریه کرده را
در آخر قصه بر روی تنه خویش
به یادگار بر دارد..
.
.
تیپ ایده آل از یک بی کس
در جنگلی بی انتها..،
زل زده ام به ردپایی که مرا به سمت انبوه
علامت سوالـ ها می برد..

حال سقوط دارم
حال سقوط روی تمام این دنیا..،
ترس از افتادن به جانم افتاده
افتادن از چشمـ های تُ
وقتی دیگر هیچ ریشه ای مرا به دلت
متصل نمی کند..
شبیه آخرین درخت که از تبری هم خون خود،
ضربات آخر را می خورد..

تکیه داده ام به درختی پیر
در حوالی دلتنگیـ های جاده ای که تُ را با خود برد
تظاهر به برگشتنت بی فایده است..،
وقتی این جاده را
یکطرفه تابلو زده اند..

تکیه داده ام به درختی
حول و حوش نبودنت..،
در چند قدمی خیال مرزـهای تنت..،
وقتی حتی از درخت هم
کمتر بودی..



حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


دست در دست خیالاتی هم جنس بوف کور
توطئه امروز را کلید می زنم..

توطئه می کنم بر علیه ضمیر ناخودآگاهم
با واژه هایی که بی کسی
به من قرض داده.. تا
سر چگونه جنون گرفتنم قمار کند..

توطئه یک شاعر
شعر شاعر است..، وقتی
هیچ واژه ای مضارع نمی شود..،
و تکرار ماضی در
تنهایی و انزوای حال
دو وجهی معنا می شود..

توطئه می کنم
در دهن کجی های جعبه قرصی که
راستگو تر از آن است تا برای دردهای من
مُسکن شود..،
و تسلیم می شوم
در نفس های ساعتی که
بریده تر از تمام زخم های من است..

وسط دفتر شعرم می نشینم
و از ارتفاع رویا
کابوس هایی را که حول و حوش من در رفت و آمدند
مرور می کنم..
جنازه هایی هشیار
که جرات بر هم زدن آنارشیسم شان را ندارم..،
آدم هایی که برای هذیان های من
قوت قلبند..، وقتی
کابوس بودن شان را
از منظر زیبایی شناختی، تفسیر می کنم..

دوباره به پیاده نظام واژه ها بر میگردم
در میان حلقه محاصره شان که تنگ تر شده است..،
باشد که در آوار شعرهایم زنده به گور شوم
که هر بار از قدمی از مصیبت شعرم
آنطرف تر گذاشتم تمام زندگی در من
میل به فروپاشی داشت..



حمیدرضا هندی
     
  
صفحه  صفحه 2 از 16:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  13  14  15  16  پسین » 
شعر و ادبیات

Hamid Reza Hendi | سانسور نوشت های حمیدرضا هندی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA