انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 16:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  15  16  پسین »

Hamid Reza Hendi | سانسور نوشت های حمیدرضا هندی


زن

 
برای مفهوم امید، که اتفاقی ماورای طبیعی نیست،
و خطاب به خودم...




مهندسی وحشت
تزریق روح سرد مرگ
در کالبد بی رمق زندگی
درست شبیه زمانی که تن به کابوس داده ای...
می دانی که خواب می بینی
می خواهی بیدار شوی../ نمی توانی..

نشان شوم آزادی
داغش را تا ابد بر دل خواهی داشت
که به جرم شغل مضحک آزادی خواهی
روی خون خویش چنباتمه خواهی زد..

آزادی اینجا
مستعد خون است...
آلوده به وسواس خود سانسوری
غرقه در قهقهرای تبی هذیانی
در حماقت بالقوه حقیقتی تلخ
که ناسور بسته است...

باید به عادت های قوی زندگی برگردی
به نشئگی افیون
یا مستی شرابی سلاتون زده
باید خشک شوی
سر جایت
تا زیر پای آزادی خواهی ات علف بروید...
.
.
نه صبر کن
هنوز یک چیز مانده
روزگار تو باردار است...
پا به ماه بار شیشه ای
که درست در همین زمان باید متولد شود..
درست در همین زمان دردناک فعلی..
وقت انکار امید نیست
باید به اصرارش تقلا کرد...

امید را
به تمام سوراخ سنبه های روحت تعمیم بده
بگذار از جایی شکفته شود
تا مو را به تن نا امیدی راست کند...

امید
اتفاقی ماورای طبیعی نیست
نطفه اش را
درست میان ورطه هولناک کابوس هایت بسته اند
خفه اش نکن
بگذار از این لقاح
مسیحی زاده شود
که تمام کائنان وحشت را
به اعجاز خویش لال می کند
بگذار امید روزنه رویش تو باشد...


حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


غمگینم
شبیه زنی که تن لخت افسونگرش
طلسم خواب شوهر را نمی شکند...
گیر کرده ام میان خودم
و مردی که آینه دق زیبایی ام شده...
وقتی تجمع تو
به انضمام این تخت خواب
غریبه ای را در من نتیجه می دهد
که شبیه تمام خود آزاری های من است...

غم یعنی
بالش نشسته در آغوش شوهر
زیر آب سینه های مرا زده است
و مازوخیسم چیزی نیست جز بی کسی من
که رسمیت بودنش را
از پشت غریبه به خواب رفته کنار بسترم گرفته است..

یک جای این بی کسی
همیشه تن به سنگسار می دهد...
تا من بمانم و
آغوش خسته زنی غمگین
که حکم مرگش را
همان سنگ هایی که از تو به سینه می زد
صادر کرده است...


حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


تو
هم آغوش دیازپام به خواب می روی
من
در عمق تاریک تخت
به جستجوی فانوس دریایی دل خوشم...
بیدار که شدی
جنازه ام را از موج کابوس هایت بگیر...
نفس مصنوعی بماند برای وقتی که
مرا به تمام دیازپام ها
ترجیح دادی...


حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


به تو نگاه می کنم
در خودم آوار می شوم..،
چشمم بدهکار مردمک های زلزله ات نمی شود..،
دلم در خودش تاریخ انقضا می خورد..

به تو نگاه می کنم
از پشت آوار خبرگزاری ها
که ستاد بحران
در چشمانم تشکیل می دهند..
به تو که سه ساله هستی و مدال های روی سینه ات را
هیچ کس افتخار نمی شود..

به تو که
خیالت از تقسیم عادلانه یتیمی
میان پدر و مادر راحت است..
به تو که
نوستالژیک ترین
خاطره زندگی ات..،
خودکشی دسته جمعی خانه های روستا است..

به تو خیره می شوم
در خودم فریاد
که حق داری سه ساله خطاب شوی
که زود است هنوز
تا تیتر خبرگزاری ها شوی..
که زود است هنوز برای شانه هایت
رنج های سی سالگی..
.
.
می دانم
مردمک های زلزله زده
هیچ وقت دروغ نمی گویند..
می دانم که شهرت این روزهای تو
احتیاجی به دلسوزی های فقیر من ندارد..
می دانم
کَکِ هیچ کدام از درد هایت نمی گزد
وقتی اشک هایت را هیچ واژه ای
گردن نمی گیرد..
اما برای تو که نه
این ها را تنها برای خدا می نویسم که
زمینش اگر حلال زاده بود
از ترس تنهایی
جاذبه را به پای مردم نمی بست..
و اگر به دموکراسی معتقد بود
لرزه را ناعادلانه تقسیم نمی کرد
تا صابون هیچ انکاری
به تن دلبستگی های کودکان آبادی بخورد..


حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


گستاخانه
دست چشم هایت را می گیرم
و به صفحه حوادث روزنامه های صبح
کوچ می کنم..

...

چشم های ده قیراتی تو
مرا
یاد قتلی می اندازد
که دل ارتکابش را
هرگز نداشتم...


حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


احساسی نوشناخت
غرقه در حریر نازک آغوش
آغشته به نفس های گُر گرفته تبدار..
آزمند اتراق عرق های دویده بر جبین
در اکران جاری عشق
در بی کرانه معنای زندگی..

...

بگذار بوسه
هرچه می خواهد
میان لبانت به عرفان رسد
که استسقای این تابستان
به ناسیرابی ساقه نیلوفر
میان مرداب زندگی دچار است..

در کوره راه سینه ات
گم می شوم
و در کمر کش گلویت
تا در کاسه سفالین لب هایت
تنم را به آب زنم
که در خرمن زار گندم گون موهایت
نماز کنم..
حوالی سوز آفتاب نشسته بر گونه هایت
تن داده به استتار میان امن آغوشت..

...

آغوش تو
تخفیف عمر من است
دچارت که باشم هر شب سالی نوری می شود..
میان کهکشان راه شیری تنت..


حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


با لهجه هذیان های از سر خشم بخوان...

هنوز هم فکر می کنم خاموشی
بهترین کفر نعمت ها ست..
اما بعضی چیزها // بعضی حرف ها..
اصلا می دانی
یک اجباری است باید گفت..
باید دل پری های قلم را // به کاغذ الصاق کرد
شاید باید اصلا خود زنی کرد...
.
.
کاش جنسیت را از خلقت من پس می گرفتند
کاش جای مرد
کمی دیو حساب می شدم
تا ظاهرم را هیچ باطنی مو نزند...
بیزارم..
از این لفظ مردانگی
که چهار تاق روی نفرت من خوابیده است..
حالا تو بگو
باید به کجای ذکوریتم افتخار کنم..؟؟

هوای نفرتم گرگ و میش است
آه چقدر گفتنی وجود دارد
چقدر حکایت...

..

هیچ کدام به زبانم نمی آیند
انگار هیچ کدام حقیقت ندارند
بس که ساعت و دقیقه و تاریخ ندارند..
انگار یک قانون کلی است
که باید
مرد خطاب شوم
با عقده های تو سری خورده نمناک
که فقط من می دانم شان و
شهوت سمج حوالی بی حیایی کمرم..
که تحلیل رفته ام در تعمیم واژه خراب
به تمام زنان و دور و برم...
.
.
نگاهت را خاموش کن
روی ظاهر من
می دانی من
جواب دوستی تو را با آن روی شهوتم
پس خواهم داد...


حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


شبیه تصادفی
که دل هیچ آمبولانسی را به رحم نمی آورد
سر به ابتذال خیابان
فرو آورده ام...
چیزی شبیه زندگی را از دست داده ام
و غیر از لکه های خون غلتیده در من
به هیچ چیز معتمد نیستم...

خون
اشک نیست
که تمساح باشد
اگر دلت به شهامت آمدن، رحیم شد
برایم کمی عشق بیاور
که دست خاطراتم را بی منت بگیرند
و یک دست
که میان موهای خون آلودم فرقی نگذارند..
.
.
با همان حسی
در کف آسفالت خوابیده ام
که با هم
به جلد خیابان فرو می رفتیم..
تقصیر کسی نیست اگر امروز به جای تو
به دل خیابان نشسته ام
و تو مقصر نیستی اگر امروز
تبعه اغوش امبولانس شده ام...

...

خیابان اگر به تصادف ایمان نداشت
خط ویژه را
به پاهای آمبولانس الصاق نمی کرد
و آمبولانس
اگر به عشق اعتقاد داشت
تختخوابش را، دو نفره به آغوش ما
عاریه می داد..


حمیدرضا هندی
     
  
زن

 


تنهایی..، انزوا..، بی کسی..
از این تثلیث به دفتر شعرم پناه می برم
و ردیف تمامی بیت ها را
روی "تو" کوک می کنم
تا سر بزنگ ها در عاشقانه ای آرام
درست روی لکنت اشعار // بیدار شوی..

تنهایی یعنی
از چشمان آینه هم حتی بیافتی
وقتی جهان بینی اش به شرط با تو بودن
معنا دار است...

انزوا یعنی
"تو" و "تنهایی"
با یک حرف مشترک شروع می شوید
و بی کسی
را نمی شود توضیح داد
کافیست چشمانت را به
پوست کلفتی شعرهایم حواله دهی..
تنهایی..، انزوا..، بی کسی

...

تنهایی ام را خیرات
انزوا را در هرمنوتیک تفسیر می کنم...
و بی کسی ام را
دو دستی درآغوش می گیرم..
که خود را به شعر سپرده ام و تو را
به آغوش شب...

اگر از این تثلیث
جان سالم به در بردم
برایت خواهم گفت که
شهری که هرگز تن به خواب نمی دهد
آبستن چه اشعاری است
در مدح اتفاقات بوداری که در اغوش تو می افتد
که آغوش تو هرگز
قانون مند نمی شود...


حمید رضا هندی
     
  
زن

 


قطاری که
بی کسی اش از ریل بالا می رود
تحقیر من
در نگاه دسته جمعی واگن های خالی از تو
و ایستگاهی
به وسعت انتظار یک مرد...

سخت است قبول این باور که
مو لای درز هیچ ریلی نرفته است
وقتی قطار تو
به ایستگاه من سُک سُک نمی کند...
.
.
حالا من مانده ام
تا به زور این ایستگاه مسافری بسازم
که قرار بود
میهمان آخر قصه من باشد...

می دانی
قطار تا جایی تن به رفتن می دهد
که ریلش اجازه دهد
وقتی سرانجام همه ریل ها
در بیخ ریش ایستگاه، مقصد می شوند...


حمیدرضا هندی
     
  
صفحه  صفحه 9 از 16:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  15  16  پسین » 
شعر و ادبیات

Hamid Reza Hendi | سانسور نوشت های حمیدرضا هندی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA