انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین »

Mohammad Shams Langeroodi Poems | اشعار محمد شمس لنگرودی


زن

 
اشعار محمد شمس لنگرودی
Mohammad Shams Langeroodi Poems



زیانباری

زیانبار
بدان سانی فرو آمدیم
که راه مان به تباهی انجامید
هراسی دیگر
با راهی دیگر
که پایانش اشکار است
و زندانی
که ما را خفه خواهد کرد

انسان همواره زود به دنیا می آید
و زندگی لحظه ای ست که طول می کشد
و زندگی گلدانی ست
که همیشه از گل خالی می ماند
خوشبختی کوچه ای ست
که مدام باران سنگ در آن می بارد
و انسان عروسکس ست
که خواب می بیند
و روٌیاهایش را زندگی می کند
عشق چیزی نیست
که بتوان با آن زندگی کرد
و زندگی چیزی نیست
که بتوان بی عشق گذراند
اگر دوست داشتن آسان بود
زنبیلی از خوبی
برایت به ارمغان می آوردم
تا با ماهیگیران کاهل قسمت کنی .
پیری چه زود فرا می رسد
و خواب ها چه زود
گوارایی شان را از دست می دهند .
اینک
هراسی دیگر
باراهی دیگر
که پایانش اشکاره است
و زندگی
در مرز های بیهودگی
تکه تکه خواهد شد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نه بر بام تان چراغی

نه بر بام تان چراغی
نه در باغ تان پاسبانی
من اگر دوست
و اگر
دشمن
چگونه خانه خدارا
بیدار کنم


مرجانی

با عشق
پارسایی تن را آلودیم
چرا که عشق
تن جامه ای فراخ می آمد
ان کس که نفرت را نمی شناسد
دیر عاشق می شود
دیداری شتابناک
با دریایی
که حقیقت بی چونش
با جان مان نمی گنجد
وخواب های مرجانیش
بیداریِ گذارای جوانی مان بود
با عشق
پارسایی تن را
آلــــــــــــــــودیم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
عاشقانهٌ حسرت

عشق تو
شکنجه ام می کند
چون بردرگاه جلوه می کنی
می بینم آسمانی که ازان من است
چیزی نیست
جز سیاهی شبانگاهی
که برفپوش امیدی بیمار سپیدش می نمایاند
و پیروزی من
شهامت عشق توست
که دیری ست به شکنجه ام می کشاند .
و سیاهی قلبم
چون برآستانه در آیی
بامدادی ست که کبوتران آرامش رقص دیگر دارند
رقصی بدان گونه که اگر مجال زیستن مان باشد
دیر زمانی به تماشایش می نشینیم
تا مگر آسیب زیستن را از یاد برده باشم .
بگذار شب
در کوله بار تنهایی مان جان گیرد
چرا که هنگام آن نیست ترااز دست بدهم
کلبه ای که تو در آن جای می گیری
عبادتگاه پیامبرانی ست
که خلق را به زیستن و ماندن عودت می دهند
و عشق
پذیره ی زیبایست
هنگامی که انسان را مجالی نیست
تا به جنگ با خویشتن در آید
و کلام آسمانی را به خاطر بسپارد .
وبدین حال هنوز
عشق تو
ای مهربان !
سعادتی ست
که شکنجه ام می کند
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
چون سپیده در آید

چون سپیده درآید
در بگشایید
وخداوندان را در احتضار لئیمانه خویش
بازستایید

چون سپیده درآید
بندر گاهی از خون و اتش
بر فراز می دارید
تا کوهسارها و جلگه ها
به پیوندی این گونه جاودانه
رقصی تابناک بر انگیزند .
چون سپیده در آید
آری
در فراز می دارید
سپیده گندمگونی که خرمن آفتاب را
در پرده ایی از شک می افکند
چندگانه اگر
با مرگ همتی باشد
سر در بهانه ی دیگر نخواهم گرفت
خلعتی بر ما آوردند
قبایی که اگر کهنه نبود
باری بند بندگیش از هر جانب بر گردن ما گشوده بود
چرا که هیچ کس از عشق بیمار نیست
و بیماری همه از خوابی است که این گروه زمستان زده را در برگرفته است
این خواب تمشکی وحشی بود
که دره ها و کوهساره های بسیار را دربرگرفت
و چون با خویشتن باز آمدیم
هر چیزی را از دست بیرون نهاده بودیم
و ماهیان تشنه ی این تاریکی
اقیانوس های بسیار نوشته بودند
و این راه چندان بیگانه بود
که گاوان وخران حتی
از در نوشتن و هشتنش
آری
شرمی و وحشتی چندان
آزارشان می داد
که گناهکاربنده ای
در آستانه خداوندان بیمار
که جنون
از پرتگاه اهورایی شان بیرون افکنده باشد .
چون سپیده در اید
در فراز می دارید
تا خون و اتش را راهی باشد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بیداری

با شبی که در چشم هایت در گذر است
مرا به خوابی دیگر گونه
بیـــــــــــــــداری بخش
چرا که من حقیقت هستی را
در حضور تو جسته ام
و روباروی تو صبحی است
که رنج شبان را از یاد می برد
بگذار صبحم را به نام تو بیاغازم
تا پریشانی دوشینم
از یاد برده شود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
طــــــــــــــــلوع

چشمانش
آسمان را در خود غرق دارد
وکلامش سعادت است
خوشبختی است
روز با تبسمش آغاز می شود
چرا که زمان را
در دست هایش مچاله دارد
تنهاییش را مفهومی دیگر است
از آن دست
که خدا را نیز یاری نیست .
آن کس که عشق را می شناسد
زندانبانی ست
که قفس خود را آماده می کند
بر فرازی
از جستجوی لذت و خواستن
و دیوانه ای که بیهده می خندد
دنیا را زیباتر می بیند
چرا که هیچ چیز
بیهوده نیست
بیهوده نیست
ومرا نیز
او بدین سان می خواهد .
آن کس که عشق را می شناسد
پروتئوس را دوست نمی دارد
چرا که دانستن
طلایه دار همه دردهاست
می ماند
و ایوب
از چشمه گوارای تبسمش
آب می نوشد
می ماند
وبدین هنگام
کوتوالی را می ماند
که رنج دیر پایی پاسداریش
رنجور کرده است
و سربازان بی غوغا
در قلعه های مغلوب
آهنگ باستانی پیروزی را
با سوت می نوازند
دیوانه ای که می خندد
بی گمان دنیا را زیباتر می بیند .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
وخلوتش

وخلوتش
از عطر و شبنم بهشتی است
که خداوندانش به تسلیم سر فرود آورده اند
در عظمتی
که خلاٌ اش
رمز زیستن است و
تنفس
و رعایتش همه
بر دوستی است و
محبت است
چندانی که پای در جایی مان ازارش دهد
یاٌسی به سادگی آه
قلب صمیمی و سوکوارش را در بر می گیرد
چون بارویی که به درگاه پی می افکنیم
از پس دشمن
و خانه اش
طرواتی دارد
از عشق و آفتاب و سعادت
و آغوشش از سلامت و باران لبریز است
وگیسوان شلالش
جزیزه ای است
که مرغان آتش و
روٌیاهای زمستانیم جان می گیرند .
هیچ کس نیست
که عشق را بشناسد
و اورا ناشناخته بماند
چرا که عشق
چیزی نیست ٰٰ،مگر او
چرا که عشق
رمز شهامت دستان اوست
و فرمانش همه
رفتار زندگی ست
بر آنم
چون شرم
بر گونه اش آرام گیرم
تا شاید مگر
با عرق رخسارش
فرشتگان را دیداری کرده باشم
از کوچه های تاریک چون بیرون می آیم
و در رخساره ی افتا بیش نظر می افکنم
مفهوم آفرینش را
به صراحت در می یابم
باشد که همه چیز در حضور او
خوابی ست که به چشمان خفتگان می گذرد
و خدایان را هراسی آشکار در برمی گیرد
از آن خلق
مبادا
بر او نماز بگزارند
و عشق
هیچ نیست
مگر او
و آفتاب
هیچ نیست
مگر روشنایی تدبیر روزهای بزرگش
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
در پیشگاه تو

در پیشگاه تو
همیشه
بزرگترین عبادت ها
کوچک ترین شان بوده است
ومکافات
چیزی
جز ابلهی عشق نیست
وقتی که به انتقام از رنج می نشینیم


طنزو دروغ

ساعت
شهامت طنز است
و عشق،خواب مقدس .
دروغ
همیشه تماشایی است
مثل دروغ چشمه
که دریاست
مثل وجود تو
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شعر رهایی و اندوه

و شباهنگام که آسمان را روشنایی شگرف فرا می گیرد
در می یابم
که بر سر سرایش ایستاده است و به مهتاب
می نگرد
و سرخی آسمان
همه از شرم ستارگانی ست
که او به لبخنده ای جاودانی
به تماشای شان برخاسته است
پس بدین گاه
هیچ چیز زیباتر از چشمه ای نیست
که از سردانایی
به خردی خود پی برده است و
از شرم
به سوراخ کوه باز می گردد
و چشم در راه می نشیند
تا پریزادی مگر از خدایانش خبر آورد
که چرا و چگونه
بدین جایگاهش نزولی این چنین آمده ست
مگر صدایی از گلو گاهش
بر نیاید
ورنه جهان به تماشایش از حرکت باز می ایستد
و آتش اندامش را
شعله ای از پیروزی و رهایی و اندوه در بر میگیرد
چندان که هیچ کس را دیگر اندیشه آن نیست
به طرفی دیگر نظر بر دوزد .
هیچ کس نامش را نخواهد دانست
تا مگر رویا هایی دیگر او را از من نگیرد
هیچ کس از فردایش چیزی با من نخواهد گفت
تا شاید مگر
پیش از من
با کلامی دیگر
از دست رفته باشد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شام

این شام دیگری ست
که هراس برآمدن ماه
دریای توفنده را
به سوراخ کوه باز می گرداند


کلامی نه

کلامی نه
که آهی دشوار است
بر خاک مردگان و گرسنگان
طغیانی نه
که دروغی سزاوار است
در مهتابی مفرغی و آوازی مقوایی
و همه چیز به بی سببی و آرام می گذرد
در پس کوچه های تنهایی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 2 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mohammad Shams Langeroodi Poems | اشعار محمد شمس لنگرودی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA