انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین »

Mohammad Shams Langeroodi Poems | اشعار محمد شمس لنگرودی


زن

 
اشعار محمد شمس لنگرودی
Mohammad Shams Langeroodi Poems



رهایش

به لبخندی هزار گونه
دلم را به تسکینی
خواهانی .
ای تو گذاره ات همه با آفتاب ها
رهایش دلم را
نیایش هزارساله ی عیسایی باید .
اگر عشقت با من نبود
دیری ست حالیا
که زندگیم را باخته بودم
و با دردهای گرانم ساخته .
رویینه تن
نبرد میدانی را
که مقصود تویی
به همیشه من بوده ام .
تو از سلاله ی خوابی ،تو از سلاله ی آفتابی
تو از سلاله ی شبنمی پنهانی
که دریا ها را به حسادت اشکم فرا می خوانی .
و گفتارت همه
دل مشغولی گرانم را
زخم بندی پایاست
که پیروزیم همه
از در پناه تو بودن .
نامت کلید زندگی من !
به ابروانه اشارتی
هزار گونه
به تسکینی
دلم را خواهان باش .

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
از نادانی حریص عشق

اینک هزار جاده که خواب می بینند
اینک هزار راه
که گل می دهند
می پوسند .
زیبایی تو تمام است
زیبایی تو پرنده ای ست
که خون مرا می نوشد
و مرا به تباهی می کشد
آن عشق باستانی که مجنون داشت
طفل حریص دل من بود
می دانی
من یادگار کهنه ی ایمان یوسفم
و جان من
از پنجه های توست که ویران است.
با من بمان
با من که تمام ستاره ها
در تنم می سوزد
و راحتم نمی گذارد
با من بمان
عشقم اگر بزرگ و شگرف است
همه
از سرنادانی ست
می دانی
زیبایی توعقابی است
که مرا به لجن می کشد
و ساعتی که زیر سرم جیغ می کشد
معنای زشت زمان را درست نمی فهمد
ومرگ هدیه ای ست
که خدا می دهد
پیش از تولدت .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
کلاه

عشق کلاهی ست
که بر سرمی گذاریم
بی آن که
رگباری
آزارمان دهد
عشق جاده ای ست
که در می نوردیم
بی آن که
ایمان مان
با کعبه ای دور
رفته باشد
چرا که
رگبار را نمی شناسم
راه را نمی شناسیم
عشق را نمی شناسیم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شعر آواز بی پرنده

فراز آمدی
چندان که آفتابی دیگر
به هیچ زمانی بر نیامد
و صدایت
آوازی بی پرنده شد
کناره ای بی دریا
و بهاری بی زمان آمد
آی عشق
از سر نیاز مارا به هر در گاهی بر کشاندی
چونان آواز نخستین پرنده ای
که بر هر آستانه بر آید
از سر بی تجربتی
و به هر گل نیمسوخته بال گشاید
آی عشق
آواز همیشه مارا ناتمام گذاشتی
زمستانی ژرف
چندان مان را به خود در کشید
که ملال پاییزی
باری
بامدادان آرام دریایی می نمود
ما نیز
همان گونه سوختیم
که آفتاب زمستانی .
آی مردابهای گرداگرد
از زندگی
تصویری هم بدان صراحت آورید
که از عشق .
لعنت به تو
ای روزگار !
زمان !
زمانه !
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
از مرگ خویشتن

گریز
و گریز جز این نیست
چندان تحمل کردیم
که زمین را تاب تحمل مان نیست
و ستایش مان
نه از سر عبودیت
که از وحشتی پنهانی ست
و این چنین خواستن
به زندانی بدل کرده ی مان
که خواب مان به زباله دانی ماننده تر است .
آری
ما هزاران تن بودیم
و چشم های مان که از حدقه
بیرون آوریده ی رنج ها بود
در کوچه ها
نه از سر مستی
بل که تحمل آوارها را
به بی هیجانی بی استوار می کردیم
شهر به دریایی مرداب گونه بدل بود
و در تمام شهر
خون پرندگان رهایی
تنها نشان حرکت این قوم .

تا التهاب دسته گلی باشد
دست آوریده ی حقیقت این شهر
ما از فراز برج شب زده می دیدیم
سربازهای مرده را
که کفن می کردند
و بویناکی انگشت های چوبی جلادان
در برف های تازه فرو می ریخت
آنان سرود ماندشان را
دراهتراز پرچم آزادی
فریاد می کشیدند
و زنده باد خلق
روح فلزی مان را ،خط می کشید
می آزرد
ما خواب می شدیم
ما خواب می شدیم
اما صدای ضربه ی وحشتناکی
ناگاه بیدارمان می کرد
و در حضور خویش
می دیدیم
سربازهای مرده را
که کفن می کردند
مردان ساده لوح
با اضطراب
دکان هاشان را می بستند
وبا شتاب و هیاهو
خیابان ها را
ترک می گفتند
مردان مرگ رای اما
با چشم نیمه باز
فریادمی کشیدند
و کامیون های حامل سربازان
در کوچه ها و همهمه گم می شد
و حالیا
ما مرگ را
بدان مایه محک می زدیم
که آفتاب را .

دروازه بان شهر
خوابی چنان شگفت می دید
که برگزاری هزاره امان گویی
همه از نا دانستن است
نه توانستن .

آن گاه طلایه دار
کلید شهر را
در مرداب سبز سجده ها رها می کرد
بازار تاک فروشان
مثل بزرگداشت روز گرامی بود
که از رسالت خود دیری
بر گذشته باشد ...
باری
ایمان بدان گونه رفت
که مرگ
پایان زندگیست
و بدین حال
در سرایچه ی مردابی ستیزیدن
حقا که از سر نادانی است .

تنگاب ها و رهایی ها ...
لیکن هراس مان
از مرگ خویشتن
هرگز نبوده است
چه زندگانی دیگر گونی را
باانتظار می رفتیم
تابدان هنگام
که کشتی هایمان را
در لجن زاری گشوده لنگر انداختیم
و به تالاب سپیده دمی اندر آمدیم
با آوازی که نه چندانش نیز
دیگر
هوای تکراریش در سر باشد
که دریغا
دریغ ،دریغ
تابوتی بر دست ها و گوری در دل ها
در بارانی یکر یز
از پلی نیم ساخته گذشتیم
و در عزای برادر هایمان
راه مان به گورستان جوانی دیگر گونه
پایانی پذیرفت

در برف ریز گرانی بدین سان
به کوتوالی پناه بردن
که خود از تن پوش
ردا گونه ای از برف بر اندام دارد
دهشتناک تر فرجام قیام است
و فریادمان این چنین بود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
در بی سببی باور

باور آوردیم
آن گاه
کوهستان جنگل پوش بود و
مردان به دار آویخته
که در بی سببیِ باور بی چون خویش
دست مایه ای این گونه وهمناک را فراهم آوردند .

باور آوردیم
و پپس آن گاه
در زندانی از این دست بود
که راه
به کعبه ای نامعلوم نمی رفت
و کوهستان کلام آخرین شد
مردانی از هر سو یی فراز آمدند
با ره توشه ای از زخم و گلمیخ
که آفرینش
این شریعت مفهوم را
برما تفسیر اورده بودند
و زمان
این گاهواره بی رمق
از کار ماند
و تاریخ
تکه های شرم و گریز آمد
ای ناخدای
مارا به هیچ جای نخواهی برد
می دانیم
اما ستیز با تو روا نیست
اما ستیز
با تو
روا نیست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
وبدین سان است

و بدین سان است
که قلبم می گیرد
و شمایان در فراز می دارید
تااز این لجه تاریک بگذرم .

من - آمیزه ای از صراحت و تاریکی -
چندان به دشواری قدم بر می دارم
که نیم لنگم
خواب کهکشان ها را آشفته می کند .

و از این دست چشمانم
که چاه را باز شناسد
در ظلمتی بدین گونه هراس اور.

در فراز می دارید
در فراز می دارید و
خلق
با انبوهی ِ اندوهشان
گذرگاه شبانه را از یادمی برند
و قلبم خلئی
از تاریکی و صراحت
عشق بزرگش را
با مردگان شهر تقسیم می کند
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
از چشم اندازهای بی برگشت

هیاهو گر
چندان به تماشایش بر نشستم
که بامدادی دیگر
بر آمد
و بهاری دیگر
از چشم اندازهای بی برگشت
در رسید

هیاهو گر
از عشق تن جامه ای ساختیم
رویینه
نبردی پرداختیم
که حنظل انتظار
بر ما گوارا آمد .

ای آفتاب که بر نیامدنت
شب را جاودانه می سازد
بر من بتاب
که تهاجم بی دریغت
هوایی دیگر دارد
بهارانی ست
که شکوفه ها خواهد داد .
دیگر
نه
هوای بازماندنم نیست
در این سیاه خانه نا ایمن
که آسمانش
زخم تگرگ را از یادمی برد
نه
دیگر
هوای زیســــــــــــــــــتنم نیست

ای عشــــــــــــــــــــــــق!
ای پرنده ی ناباور
که این گونه با هراس
آب می نوشی
دانه بر می چینی
حق با تو بود
که دانه نیست
خود دامـــــــــــــــــــــی ست
که این جای دام
به هیئت قصری است
-بزرگ و تماشایی-
ای عشق!
ای پرنده !
نا باور !
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بر رودخانه های خون و نیایش

چندان که شعله ای بر جای بود
هیزمی دیگر انداختیم
وظلمت را به رعایتی سوختیم .

آن گاه آفتابی از بن خارستان در رسید
با عطشی گوارا
که نه باران هراسش بود و نه از راه
و سپیدی بامدادن باز آمد
بر رودخانه های نیایش
که چشم انداز را
به تصویری یگانه بدل می کرد .

چندان که شعله ای بر جای بود
آواز آخرین مان را
دیگر باره
بر خواندیم
و یاران
در شعله های شهابی بیگانه سوختند .

و ما
همه آن چه را
که دیری به ما آموخته بودند
با سنگ چاله های بیابانی در میان نهادیم .
ظافرینش نیز
دست مایه ی زوالی بود
که بر ما منت نهاد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در پیراهن رویا

هر یک به بهانه ای سوختند و
بهار در نرسید
آتش افروزان
صف در صف کشیده
به شبانگاهی مه آلود
گردنگاه های ناهموار را در نوشتند
مشعلی در کف
هر یکان را و
کلاهی بر سر
که سنگ نبشته ای ست مقدس
از پدران و پدران به یادگار نهاده
تا روستایی کهنه را
در جلوه های تابستانی یکدست
بهشتی کنند
وغلامان را ،باری
قصری فراهم سازد
که فرعونیان
به بندگی شان
پرده داری گیرند .

و زمستان و اتش چون به هم گرد آیند
رویاهایی مگر
در آستین کرده باشند .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 3 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mohammad Shams Langeroodi Poems | اشعار محمد شمس لنگرودی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA