انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  36  پسین »

Mohammad Shams Langeroodi Poems | اشعار محمد شمس لنگرودی


زن

 
اشعار محمد شمس لنگرودی
Mohammad Shams Langeroodi Poems


آواز روستایی

رنجابه ای
که مایه اش همه از عشق توست
جان مرا همیشه می کاهد .

وقتی صدای تو
آواز روستایی من بود
وقتی که ظهر _ظهر وحشی تابستان _
با هیمه ی نگاه تو روشن می شد
دنیا برای من نیمکتی بود
که از شکاف کوچک انگشتان تو می دیدم .

رنجابه ای که جان مرا می کاهد
درد بزرگوار غربت قلب من است
در دور دست تو

از استان تو پر خواهم گشود
و به چمنزارنی فرود خواهم آمد
که بارانش
شبنم خواب های گوارای توست
و آن گاه ماهتاب را
در گلدانی خواهم ریخت
و صبح را به عیادت تو خواهم آمد

رنجابه ای
که مایه اش همه از عشق توست
جان مرا می کاهد
رودخانه ای است
که مارا رباخود خواهد برد

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
خیال گونه

در شب مهتاب می گذرد
و بیابان و عطش به هم می آمیزند
تا مگر کبوتر هشیار
ازدست رفته باشد .

از شب مهتاب می گذرد ...



دیدار

از خواب ها به سوی تو می آیم
از بادها ،همهمه ها و سپیده ها
از نورها ،
تالاب ها به سوی تو می آیم
(باقایقی شکسته
خسته رسیدیم
و در هوای شرجی خواب آلودیم
به دریایی لنگر انداختیم
که کناریش نیست )

از بادها
تالاب ها
به سوی تو می آیم
و قلب من به نیمه شبی می ماند
خاموش ومه گرفته و غمگین .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در بی سببی فریاد

با هیجانی سر شار
بر آستانه در آمدم
چونان آوازی که در گلوگاه گرفتار آید
از هراس پا صدایی
که شبانه
از جانب گورستان بیرون آمده باشد
چرا که غریوی این گونه وحشتناک را
هرگز در شهر نشنیده بودیم
هرگز ندیده بودیم
در بارانی بدین گونه فجیع
که غلامان را حتی به آتش جهنم راهی نیست
چراغی چنان بر دمد
که غرامت زیستن را
در پیشگاه آفتاب ناگشاده بماند .
پس هیچ کس رااینجا راهی نیست
مگر بیماران نزدیک من
که به شهامت از مرگ من برآستانه ی تاریکم قدم می گذارند

هیچ نیست
مگر بی سببی فریاد روستایی آن همه چوپان
که موسی را به دروغ پیامبری لعنت کرده اند
و این سان خوب تر می نمایاند
که دریچه را پرده بر نگشایم
تا مگر این همه زشتی را دیداری نیاورم
و چندان که همهمه در خوابید
من نیز به گوشه ای با خود درآیم و
گناه در نیامدن را به بهانه ایی با خلق بیاورم
چرا کههیچ کس را با هیچ کس رئوفتتی آن همه نیست
که به جرم نادانستن گردن زنند .

و از این دست زمزمه با من بود
که دریافتم
طغیان را هوایی دیگر در سر است
و هیچ کس به خدمت این آسمانپا نخواهدگذاشت
مگر پرنده ای
که دیری ست در ظلماتی ناباور در گذشته است
به ناگزیر زنبیلی برداشتم
-همان گونه که دیگر خلق بود-
و سر به جانب ایشان برگردانیدم
تا شاید مگر توشه ای گرد آورده باشم

اما در چشم انداز من چیزی نبود
جز سیاهی و وحشت
کههر سو به جانب خورشید لنگ برگشاده بود و
با زخم خنده ای نا هنجار
کوهستان را آزار می داد

نخست انگار با من باور نیامد
که آسمان دیگر چیزی نیست
جز پریشانیآن همه زیبایی که برآستانه ی بامدادن آبی جلوه می نمود
و آسمان دیگر چیزی نیست
جز انباره ای از فاجعه و درغ
که سلامت را بیمار می نمایاند
لیکن چون به تامل نظر انداختم
دریافتم که واقعیتی گزنده
آری
شهر را به توده ای از زباله و خاکستر تبدیل کرده است
و کلام آخر را آسمان با ما گفته بود
لیکن خشم و هراس چندان در من بیدار بود
که نظر از همه جانب بر گرفتم و
به خانه در آمدم
و از دریچه به بیرون می دیدم
که آفتابی پدیدار آمده است
آفتابی که جماعت دیر زمانی به دعایش خداشان را بندگی آورده بودند
و همه چیزی را از دست بیرون نهاده
تا مگر در غروب کوهستان و
جنگل پوش آفتابگیر
به رویاهای اهورایی پروازی گیرند

لیکن آفتاب چندان سوزنده بود
که آسمان را به خاکستر در کشید
پیش از ان که گرمایی بیافریند
و پرنده ها به فریب آتش
از گرم خانه های زمستانی شان به بیابان های تافته فرو ریختند .

وعشق چندان پیر شد
که از فرط کهولت
حاجبانش را ناشناخته گردن زد .

و در این غوغای پیروزی می دیدم
که اهوا
در سیاهی خاکستر
با چشمانی به اشک آلوده
اهریمن را به یاری می طلبید
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
از خون مردمی قلب

همه
برق آتشی کوتاه ست
که خرمن جمعیت
به یکباره بخواهد سوخت .

ای روزگار!
که سعادت
گرمالتی است
که حقیقت راستینش نیست
ما را
از این متاع دروغینت
نصیبی مباد .

چندان هراس گریز پایی مان ازار داد
که در چشم انداز صبح خاکستر گونه
پرندگان
در کوهسار خاموش
آوازشان را نشنیدند
اگر تحمل ایام آسان بود
خدا نیز خو
به هیئتی
آشکاره می آمد .

ای روزگار!
هر راه
برق آتشی نا پیداست
که خرمن جمعیت
به یکباره بخواهد سوخت .
و کوهسارها و دره ها
فراموش خواهند کرد
مردی که ردایش از خون مردمی قلبش فارهم بود
با سنگواره های بی رمق دریا خاکستر می شود .

ای روزگار !
تحمل ایام را
با خدایت بگو .

ما را
از این گزینش ناجور
گریزی ناجور نبود
و با هیچ کس مان ستیزی
و این دم که به خود باز آمده ایم
دیگر شما را
ای وصله های مضحک ناجور
تحمل نخواهیم کرد
چراکه خدای مان
با ما
این معنی تمام کرده است

آن کس که راه را می شناسد
مرگ را به تمامت دریافته است
چرا که گزینش خود
گردن نهادن است و
پذیرفتن
می دانید .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
وزمستانی طولانی



وزمستانی طولانی در پیش بود
و پیمودیم
در رهگذار ما
زنجیربود و تحمل
در طول جاده های مه آلود
جلادهای موذی بی دست
که باصدای وحشتناکی آواز می خواندند
و آفتاب را
گردن می زند.
آنان بهانه ی ماندن را
تنها نشانه ی بودن می دانستند
ما هیچگاه به آفتاب نرسیدیم
آنگاه که خوک های فربه ی وحشی را
برخسته
شکسته پیکر انسان دیدیم
و خواب های پریشان بود
که مارا ویران می کرد .
ما رنج را تحمل کردیم
فریاد را تحمل کردیم زنجیر را تحمل کردیم .
دریا حماسه گر
دریا بهانه جوست .

گفتند می رویم
(ساعت کنار ثانیه می ترکد )
و کودکان ساده ی آدم
باید تمام طول زمستانرا
در جبهه های گمشده می جنگیدند
و زیر برف زمستان
مدفونم یشدند .
با مردم قبیله ی انان
خوشبختی را معنایی دیگر
و زندگانی انسان را دیگر گونیِِ دیگر بود
که معیارها را از دست داده بودند
زنجیر را ندیده گرفتند
فریاد را ندیده گرفتند
و رنج را تحمل کردند
باران کهنه ی پائیز
و کودکان برهنه ی حوا
در انفجار ساحت فردوس
(آیا بهار دروغ است ؟)
ما صبح را بسنده نکردیم
مهتاب را بسنده نکردیم
زنجیر را ندیده گرفتیم .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در مهتابی دنیا

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اشاره

به همین سادگی شعر می نویسم
مدادم را در دستم می گیرم
ومی نویسم باران

دیگر پروانه و باد خود می دانندپاییز است یا بهار
من تنها گاه گاهی خورشیدی از گوشه ی چشمم به جانب شان می فرستم

و اگر توفانی برخیزد و آب ها و برگ های سیاه رابا خود ببرد ، با من نیست
به همان گونه که اکنون گلسرخی بر یقه ی پیراهن تان روییده است .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
نَم

چه ماه روشن و شفافی پشت پنجره می تابد
چه آسمان پاک و زلالی

چه کهکشان نقره یی از های و هوی پری ها
چه اسب سوخته یی
در دشت های هلهله می تازد .

آه نیلوفران ،نیلوفراان !
امشب
اگر
نَمـــــــــــــی
بزند
فــــــــــــــــــردا جهان گلستان خواهد شد


بیداری

از برف تا بهار
از ماه تا پرنده
ببین !
چه خشم پاک و گوارایی در خون جاری ست

ببین
چه مریـــــــــــــــــــــــم تابانی
در گیسوان ماه
شناور است .

ببین ببین !
چه کولیان کفن پوشی
در جاده های خالی ابریشم می رقصند

آه . مریـــــــــــــــــــم مریم !
مریم خاموش
برخیز و اسب بلندم را زین کن .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
آرایه

شکسته و خونین بال هایش را
به پنج زنبق کوهی می آراید

زخم
زیر آرایه ی گل ها پنهان م یشود

چه آرایه ی تلخی
آه . شوق پریدن
به پنج خنجر در هم
قلبم چاک می شود


پیدا

-نه
خنجر را پسِ پشتت پنهان مکن
از لابه لای پیرهنت
می بینمش
باور کنید
خنجر نیست
نیلوفری ست
با ساقه های پُرپَرِ خواب آلود .

بر تپه های سبز
چهار نهر
خون
جاری ست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
غرق

پای برهنه و خارو خاک
غرقاب خون و غربت خاموش
ای آفتاب سرخ رهایی
برخیز .


پنجره

موج سپید !
چشمه ی سوسن !

باران صبح !
تشنگی من !
نیلوفران خواب را از نرده های نگاهم پس زنید ؛
نیلوفران غرق ،ریشه در اندوه .
پنجره ها را بگشایید
موجِ سپید سوسن ،باران صبح !
تا جسم خون فشان صدا را در کوچه ها ببینم .
توفانِ صبح ِسوسن ،موج ِسفید تشنگی ِمن !
مرداب های فقر تا گلوی پنجره ام بالا می آیند .

پنجره ها را بگشایید
خون جوانم
پیرهنم را خیس می کند

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 5 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mohammad Shams Langeroodi Poems | اشعار محمد شمس لنگرودی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA