ارسالها: 9253
#11
Posted: 23 Aug 2014 21:19
جان به لب آمد و لب برلب جانان نرسيد
جان به لب آمد و لب برلب جانان نرسيد
دل به جان آمد و او برسر ناز است هنوز
گرچه بيگانه زخود گشتم و ديوانه زعشق
يار عاشق كش و بيگان نواز است هنوز
خاك گرديدم و بر آتش من آب نزد
غافل از حسرت ارباب نياز است هنوز
گرچه هر لحظه مدد مي دهدم چشم پرآب
دل سودا زده در سوز و گداز است هنوز
گر چه رفتي، زدلم حسرت روي تو نرفت
قصه ما دو سه ديوانه دراز است هنوز
گر چه رفتي، زدلم حسرت روي تو نرفت
در ِ اين خانه به اميد تو باز است هنوز
اين چه سوداست عماداكه تو در سر داري؟
وين چه سوزي است كه در پرده ساز است هنوز
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#12
Posted: 23 Aug 2014 21:20
آخدا گوش کن اینک سخنی
آخدا گوش کن اینک سخنی
سخن بی دل بی خویشتنی
زیر این گنبد مینای خراب
منع ما کرده ای از باده ناب
آ خدا منع می ناب ز چیست
این همه ظلم به احیاب ز چیست
سفره جود بیانداخته ای
خوان آراسته ای ساخته ای
ما سر سفره احسان توایم
چند روزی همه مهمان تو ایم
کس نگوید سر خوان با مهمان
که بخور کشک و نخور بادمجان
یا مخور ماست ضرر دارد ماست
از برای تو خطر دارد ماست
گر چه ما گوش به فرمان باشیم
آ خدا نزد تو مهمان باشیم
در جهان تو اگر باده نبود
جای ما مردم آزاده نبود
گر نه می بود فراهم ما را
خفه می کرد یقین غم ما را
گر دف و چنگ و نی و تار نبود
گر زن و باده مدد کار نبود
همه از غم ورم می کردیم
زحمت از بزم تو کم می کردیم
بفرست آیه ای در مدح شراب
که صوابست و صوابست و صواب
بده آن آیه به جبرائیلت
او هم ار نیست به میکائیلت
او هم ار نیست به اسرافیلت
اوهم ار مرده به عزرائیلت
تا بیارد بدهد دست عماد
تا شود خاطر میخواران شاد
تا درونها زغم آزاد کنی
دل ما سوختگان شاد کنی
تا بنوشیم بیاد تو شراب
زیر این گنبد مینای خراب
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#13
Posted: 23 Aug 2014 21:20
گیرم افتد سر زلف تو شبی در چنگم
گیرم افتد سر زلف تو شبی در چنگم
محنت یکشب هجران تو سر نتوان کرد
یکشب از سنگدلی های تو فرهاد شوم
بیش از این زمزمه در کوه و کمر نتوان کرد
دارم امید که یکروز پشیمان گردی
ورنه یکشب بفراق تو سحر نتوان کرد
وصفی اندر خور حسن رخ تو نتوان گفت
مدعی را ز جمال تو خبر نتوان کرد
قصه کوتاه کن ای ناصح و از ما بگذر
یکدم از عمر گرانمایه هدر نتوان کرد
پیش آن ناوک دلدوز مکن عرضه زهد
دفع آن تیر بدین کهنه سپر نتوان کرد
سرسری نیست غم عشق تو ای مونس جان
این هوا از سر شوریده بدر نتوان کرد
ماند دل پیش تو وز نیمه ره برگشتم
چکنم بیدل و دلدار سفر نتوان کرد
هر گلی را بچمن رنگی و بویی است عماد
چون صبا سرسری از باغ گذر نتوان کرد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#14
Posted: 23 Aug 2014 21:22
چون تو دیگری باید تا دل از غم آساید
چون تو دیگری باید تا دل از غم آساید
لیک مادر گیتی چون تو کی دگر زاید
ای عروس احلامم، ای ونوس ناکامم
می کنم عروسیها مرگ اگر ز ره آید
***
**
*
ماهتاب زد برخیز باز باده در خود ریز
چاک زن گریبانرا، مست در جنون آویز
اشک ریز در ساغر، غم نگار در دفتر
باز وصل و هجران را مست شو بهم آمیز
***
**
*
چون زیر خاک تیره شدم یاد من بکن
هرجا که حلقه دیدی، دستی به گردنی
دانی که آگه است ز حال دل عماد
آن برزگر که آتشش افتد به خرمنی
***
**
*
نه ترکم کن نه با کس واگذارم
که از تو طاقت دوری ندارم
کبوتر جان! تو جفتم شو غمی نیست
که با تو عمر در چاهی سرآرم
***
**
*
بیا ای کشتنم را بسته پیمان
بیا از آفت دل، راحت جان
اگر از حال من پرسی به مویت
پریشانم، پریشانم، پریشان
***
**
*
سر شب تا سحر گه بیقرارم
چو خواب آیدن بچشم اشکبارم
ز بس هرلحظه نامت گویم ای دوست
همه دانند این درد از که دارم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#15
Posted: 23 Aug 2014 21:24
تا به کی شکوه از این شیوه بیجا دارم
تا به کی شکوه از این شیوه بیجا دارم
چند شرمندگی از این دل رسوا دارم
یا خدایا برسان باده و معشوق عماد
یا تو من شو که منت هر دو مهیا دارم
***
**
*
تو که اینقدر نازی، نازنینی
تو که عاشق کش و عشق آفرینی
چرا از همچو من زیباپرستی
کنی حیرت، چو حیرانم ببینی
***
**
*
شبی گر مست بودم کردم اقرار
که می خواهم تو را بد کردم ای یار
بیا نشنیده گیر این حرف از ما
بجرم عاشقی ما را میازار
***
**
*
سحر آمد هنوز این دفتر و من
دل و غم خامه افسونگر و من
تو مستی و رقص و شب نشینی
غم و صد درد از غم بدتر و من
***
**
*
غمی دارم که غمها می گریزند
ز دستم کوه و صحرا می گریزند
بصحرا گر چو مجنون پا گذارم
غزالان تا بدریا می گریزند
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#16
Posted: 23 Aug 2014 21:25
این چه افسانه پوچی است که پایانش نیست
این چه افسانه پوچی است که پایانش نیست
این چه دردی است که درماندم و درمانش نیست
این ستم را ز چه رو نام نهادند حیات
غم نان از چه خورد آنکه غم جانش نیست
***
**
*
خدا داند دلم بیچاره تست
ز شهر خوشدلی آواره تست
بچشمم چیزی آید گر بدنیا
دو چشم مست آتشپاره تست
***
**
*
ندارم طاقت یکشب جدائی
کجائی، ای امید دل کجائی
اگر قهر و اگر جنگ و اگر صلح
مبادا یکشب ای دلبر نیائی
***
**
*
عزیز زود رنج سر گرانم
جدا از من مشو دردت بجانم
که بی جان بوده تا من باشم ای دوست
که مانده بی نفس تا من بمانم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#17
Posted: 23 Aug 2014 21:26
حال که تنها شده ام می روی
حال که تنها شده ام می روی
واله و رسوا شده ام می روی
حال که غیر از تو ندارم کسی
اینهمه تنها شده ام می روی
حال که چون پیکر سوزان شمع
شعله سراپا شده ام می روی
حال که در بزم خراباتیان
همدم صهبا شدهام می روی
حال که در وادی عشق و جنون
لالهی صحرا شده ام می روی
حال که نادیده خریدار آن
گوهر یکتا شدهام می روی
حال که در بحر تماشای تو
غرق تماشا شدهام می روی
اینهمه رسوا تو مرا خواستی
حال که رسوا شدهام می روی
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#18
Posted: 23 Aug 2014 21:26
فصل عشق آمد و فکر می و مینا کردند
درد عشق...
فصل عشق آمد و فکر می و مینا کردند
خلق،اسباب طرب باز مهیّا کردند
جز من و این دل دیوانه ی بی صبر و قرار
همه با همنفسی روی به صحرا کردند
مطربان دست فشاندند و دل از کف بردند
پای کوبان همه جا غلغله بر پا کردند
دوستان گرم گرفتند و نشستند به عیش
گره از کار خود و زلف بتان وا کردند
باغ و بستان مرا نیز به صحرا بردند
این همه ظلم و ستم با منِ تنها کردند
پرتو مهر سعادت نرسد بر رخشان
که مرا دور از آن روی دلارا کردند
گر به من بود نمی بردمش از خانه برون
بی تماشاست جز او هر چه تماشا کردند
من در این گوشه به عکسی خوش و کوته نظران
با بهشت رخ اون باغ تمنا کردند
خرّم آن قوم که از عشق پریشان گشتند
سر خوش آن جمع که سر در سر سودا کردند
این چه درد است عمادا که به کس نتوان گفت
ای بسا درد که گفتند و مداوا کردند
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#19
Posted: 23 Aug 2014 21:28
بس در سر زلف بتان جا کردی ای دل
بس در سر زلف بتان جا کردی ای دل
ما را ميان خلق رسوا کردی ای دل
غافل مرا از فکر فردا کری ای دل
تا از کجا ما را تو پيدا کردی ای دل
روزم سيه حالم تبه کردی تو کردی
ای دل بسوزی هر گنه کردی تو کری
ای دل بلا ای دل بلا ای دل بلايی
ای دل سزاواری که دايم مبتلايی
از مايی آخر خصم جان ما چرايی
ديوانه جان آخر چئی کار کجايی
مجنون شوی ديوانه ام کردی تو کردی
از خويشتن بيگانه ام کردی تو کردی
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#20
Posted: 23 Aug 2014 21:29
ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را
ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را
بیهوده چه می نالی بیداد زمستان را
ظلمات شب هجران بیهوده ندادندت
تو قدر ندانستی آن چشمه حیوان را
مغرور شدی ای دل در گلشن وصل از بخت
بایست کشید اکنون این رنج بیابان را
صد بار تو را گفتم دیوانگی از سر نه
ترسم که دهی از دست آن زلف پریشان را
دلبسته این دامی، مرغابی این دریا
کم شکوه نما ای دل این وحشت طوفان را
در بزم چمن بنگر، کان مرغ پسند افتد
کز سینه برون آرد دلسوزتر افغان را
گل خرم و سرو آزاد، بلبل همه در فریاد
الحق که ستم کردند مرغان خوش الحان را
کی نام ترا می برد دل روز ازل ای عشق
در خواب اگر می دید هنگامه ی هجران را
در فصل گلم آن کو در کنج قفس افکند
می برد ز یادم کاش شبهای گلستان را
تنها ز تو دردی ماند ای مونس جان با من
خواهم که نخواهم هیچ با درد تو درمان را
تا رفت ز کف جانان دشمن شده ام با جان
بیدل چه کند دل را، عاشق چه کند جان را
دیگر هوسی ما را جز وصل تو در سر نیست
رحمی کن و یادی کن این بی سر و سامان را
ای عاشق شیدایی بشنو سخنی از من
هرچند که نتوانی هرگز شنوی آن را
در بزم وصال دوست از جام جمال دوست
چون مست شدی مشکن پیمانه و پیمان را
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم