ارسالها: 24568
#101
Posted: 9 Apr 2015 14:07
شبها می شود از کنار رودخانه به آغوش تو آمد
می شود کنار رودخانه را بوسید
آغوش تو را جاری کرد
می شود حتی آنقدر درون آغوش تو ماند
تا رودخانه ای جاری شود
شبها می شود یک گره کور روی گردن خود زد
و درون رودخانه افتاد
اما وقتی که افتادی تازه خواهی فهمید که آغوش تو بوده
شبها می شود از کافه تا خانه را سوار قایقی شد
که روی آغوش تو روان است
و آنقدر خیس از عشق شوی که رودخانه را هم حتی خیس کنی!
شبها می شود ، گیج و گنک از عطر گس هم آغوشی ، در آغوش تو پنهان شد
تا که سحر برسد و از من جز غریقی در رودخانه آغوش تو چیزی باقی نمانَد ...
" مارک استرند "
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#102
Posted: 15 Apr 2015 17:00
حسادت می کنم
به کودکی که قرار است برایم به دنیا بیاوری
حسادت به آینه ای که ترس تو را از زیبایی خودت به تو می رساند
حسادت می کنم به حماقتم برابر تو
به عشقم نسبت به تو
به فناشدنم در تو
به آنچه از تو می سرایم، که انگار رسوایی ست
به رنجی که در تو می کشم
رنجی که از رنج کِشندگان شیواتر است
غیرت دارم
به صدایت، به خوابت
به حالت دستانت در دست من و تلفظ نامت
به پستان های برهنه ات که در نوازش کودن دستان من آرام گرفته
...
بر تو غیرت می ورزم
که همواره با تو سخن گفتم بی آنکه شمارگان تو را بدانم
بر تو غیرت می ورزم
چرا که با عشق نفست را می گیرم و تو نمی توانی دوستم بداری
و تو با عشق من ، با جسم من خفه می شوی..
...
حسادت می کنم به هر آنچه شادی ات را می افزاید
چرا که تو مرا دوست می داری
حسادت به نبوغ اندامت
حسادت به شهوت داغ تنت آنگاه که مرا می سوزاند
به روز که در انتظار توست و شب که در انتظار اویی
تا در هم بیامیزیم
به دورترین گذشته ها تا گذشته ها
به کتاب ها و هدیه ها
به زبانت در دهانم
به بوسه های گس بجا مانده
به صداقتم برای تو
و به مرگ...
غیرت می ورزم به زندگی باشکوهی که می شود داشته باشیم
به برگ پاییز که بر رویت می افتد
به آبی که منتظر است او را بنوشی
به تابستانی که با عریانی ات آن را اختراع کرده ای
به آغوش خودم وقتی از لذت عشق نفس نفس میزنی
به کودکی که برایم بدنیا خواهی آورد
و کودکی که هرگز نخواهی زاد....
"انسی الحاج"
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 14491
#103
Posted: 16 Apr 2015 16:10
دوباره تکرار میشوی
در لحظه های عاشقی
در دستانم
در بوسه های بی پایانم
دوباره پیچک وار بر بازوانم می آویزی
و قد می کشی در بلندای شرم آلود وجودم
گرمی دستانت چون جویباری روان می شود
بر فراز و نشیب سینه ام
و طعم عسل لبانت
لبم را می گزد
خاطراتم رقم می خورند در پس غباری از اندوه
و من هنوز لبخند می زنم ...
می تکانم نگاهم را
سوار قطره اشکی می لغزی روی گونه ام
می نوشمت تا نبینی
هنوز اشکی در بساطم مانده است ...
و عشق هی تکرار می شود در سینه ام
و چه بیتاب می شوم برای لحظه ی ناب کودکیت ...
برای "تو"
برای "عشق"
برای " همیشه ماندنت " ...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#104
Posted: 16 Apr 2015 20:43
با عشق جاری شده در قلبم
با عطش خوابیده بر لبانم
دلتنگی ام را در پس پلک چشمانم پنهان می کنم
شاید به خوابم بیایی و
لبان به خواب رفته ام را
میهمان سرخی لبانت کنی
من ترانه می گویم و
تو چون باد
سر میخوری میان انگشتانم
گره میخوریم بهم
و چه زیباست ...
حوصله ی سینه های بی قرارت
زیر فشار لبهای من...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 2890
#105
Posted: 22 Apr 2015 23:12
عمریست شبانه روز لب هایت را ...
لب باز نکن هنوز لب هایت را ...
نه ! سیر نمی شوم به چندین بوسه
بر روی لبم بدوز لب هایت را
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#106
Posted: 26 Apr 2015 23:54
بوی ترانه های ازل می دهد لبت
خوش باش خوش ، که طعم عسل میدهد لبت
لب نیست نازنین ! ملکوت ملاحت است
بوی سبوی عزوجل میدهد لبت
بگشای آن طراوت فرزانه را که باز
ما را شبانه ذوق غزل میدهد لبت
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#107
Posted: 5 May 2015 21:55
من در میان خلوتم - خواهم که مهمانت کنم
در گرد شمع روی تو - جان را به قربانت کنم
کی می شود آن لحظه ای - باشی تو در آغوش من
تا اینکه از شهد لبت - دل را غزل خوانت کنم
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 24568
#108
Posted: 7 May 2015 00:36
عشق و جنون
نمی دانم خوبِ من
یادت هست؟
شرابِ تنت را نوشیدم
و در چشیدنِ طعمِ تنت،
بال های حواسم سوخت...
یادت هست؟
از سر انگشتانت
تا شهدِ لبانت
دریا شدم و موّاج و رقص کنان
بر اندامِ ظریفت پیچیدم.
باور کن
هزار بار تو را بوییدم
و تمامت را که نفس شده بود
به رگهایم سپردم
و زیرِ پوستِ تنم
به قاعده ی یک روحِ مسیحایی
تو را جاری کردم
در بسترم جاری شدی
و همچون زمینی خشک تو را بلعیدم.
نمی دانی
پروانه های لبم
بر غنچه های لبانت نشستند
و شهدِ شیرینت را نوشیدند
و من
از مرزهای بیکرانِ تو گذشتم
در هم تنیدیم
و دستهای اندوه را به بَند کشیدیم
تو در هم آغوشی من غرق شدی
و یادم هست
لرزیدی و بارها لرزیدی
و من
چون نسیم تو را خواندم و زمزمه ات کردم
تا تو آرام بگیری.
...
چه مستانه صدایم کردی
و چه عاشقانه در گرمی
به آغوشم کشیدی
قطراتِ دریای جوشانِ سینه ام
کویرِ تنت را سیراب می کردند
و در شُر شرِ عرق ریزِ عشق و جنون
گلهای خواهش روییدند
ما صدای خواهش را شنیدیم
و در عریانی آن لحظه های ناب
یکی شدیم...
آری خوبِ من!
این است داستان عشق و جنون
که مرزی برایش نیست...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#109
Posted: 12 May 2015 00:12
قلبت کو ؟
تا قبله ام باشد
و ضرب آهنگ حیاتم را
در رگ هایم تقسیم کند
قلبت کو ؟
تا سرخی این عشق
روبروی رویت نمازگذارم کند
چقدر ما تنهاییم
و من از اولین دقایق چشمانت
می دانستم
علاقه مبدّل به عشق خواهد شد
و پیراهنمان برای رقص بوسه تنگ است ...
لبانت را خیس کن !
با آب روی زبانت
لبانت را خیس کن
که باران
در بهار و پائیز
از روی برگ ها سُر می خورد
و شبنمی شیرین را
از برق بوسیدن اش به جای می گذارد
هرچه آهسته تر ببوسمت
روحم بیشتر در تو نفوذ خواهد کرد
آرام در آغوشت می گیرم
آنقدر که احساس کنی
حتی لباس هایت نامحرم اند
و عشق ما را لحظه به لحظه گرم تر خواهد کرد
دستم را چون پری سپید
روی دست ات می کشم
روی بازوهایت
روی لب هایت
روی گردنت
و آنقدر لطافت به خرج می دهم
که دکمه هایت خودشان را باز کنند
تا همچنان که صدای نفس هایم را می شنوی
دیوانگی از آغوشت بگذرد
و من
از این درِ نیمه باز
وارد باغ تنت شوم
و از چشمه ی تنهایی ات بنوشم ..
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#110
Posted: 15 May 2015 20:44
عریان و لخت
در برابر آیینه
امروز
پستانم میگفت :
باری هراس من
قبل از مرگ آن است
که دستان عاشق را هرگز لمس نکنم
تا مرا بنوازد و
به خود بفشارد ..
" شیرکو بیکَس "
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند