ارسالها: 24568
#221
Posted: 10 Sep 2017 19:44
بانـــــوی قصه های شبانه ! ترانه پوش !
بنشین کنار من ، غزلی تازه دم بنوش !
بنشین کنار من ، نفسی تازه کن ، بخواب
در من بپیـــــچ دختـــــر زیبـــای دیرجوش !
با من بجــــوش ! قُل قُل صد بـــــوسه ! غلــغله !
غوغایی از تو می شود این شب ، شب خموش
در من شبیه کولی شبگرد کوچ کن
بگذار کـوله بار دلت را به روی دوش
چــــوپــــان واژه واژه من باش در شبــــی
که می رسد صدای شغالان از آن به گوش
بــــردار بــــاز نـــــی لبــــک بـــــاد را ؛ بــزن
از میش ِماه ، شیر ِجنون و عطش بدوش !
رو کن به آسمان ، به زمین اقتدا نکن
در کــار گِــل نباش ، برای دلت بکوش
مردم به فکر قصر شنی روی ساحل اند
عاشـق به فکر وسعت دریای روبه روش
پارو بــزن ! نـــه... منتظر بادهـــا نبـاش !
یک قایق است و کثرت امواج پر خروش !
هی غصه می خوری که چه؟!...عشق از سرم گذشت !
ما نیستیـــم مشتری شهــــــــر غـــــــــــم فــــــــروش
پالان غم کج است ، تو بر رخش عاشقی
بگذار زین و بگذر از این قاطـــر چمــوش !
عشق است شوکران و بمیریم اگر : شهید !
غم ، سم خودکشی حقیرانه : مرگ موش !!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#222
Posted: 2 Nov 2017 21:27
جانم برای تو
آن گاه که می گویی سلام
و جدار سینه من
با پنجه های آفتاب شکاف برمی دارد
جانم برای تو
وقتی که می خندی
و اندام های حیاتی من
از بوی دهانت تنفس مصنوعی می گیرد
جانم برای تو
آنگاه که درلابلای من می وزی
و از رگ های گردنم
به خدای من نزدیک تر می شوی
جانم برای تو
که بر جراحتم دست می کشی
و من به پابوسی انسان واپسین
وادار می شوم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#223
Posted: 24 Nov 2017 14:33
حرف نزن
فقط محکم در آغوشم بگیر
مثل آب، آهن گداخته را ...
نترس!
این شاعر
نه از تو دزدانه ناخنک می زند
نه به عطر زنانه ات فکر می کند
نه حتی مثل کودکان گرسنه
به دنبال پستان دایه اش می گردد!
شاعر که باشی
غریزه در تو صلب می شود!
و فقط محبت و آرامش است
که هر صبح یک فنجان گرمت می کند!
"امیر ارسلان کاویانی"
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#224
Posted: 1 Jan 2018 14:59
من از درون تالارهای صوت میگذرم،
از میان موجودات پژواکی میلغزم،
از خلال شفافیت چونان مرد کوری میگذرم،
در انعکاسی محو و در بازتابی دیگر متولد میشوم،
آه جنگل ستونهای گلابتونی شده با جادو،
من از زیر آسمانههای نور
به درون دالانهای درخشان پاییز نفوذ میکنم،
من از میان تن تو همچنان میگذرم که از میان جهان،
شکم تو میدانیست سوخته از آفتاب،
پستانهای تو دو معبد توأماناند که در آن
خون تو پاسدار اسرار متوازی خویش است
نگاههای من چون پیچکی بر تو میپیچد،
تو آن شهری که دریایت محاصره کرده است،
باروهایی که نور دو نیمهشان کرده است،
به رنگ هلو، نمکزار
به رنگ صخرهها و پرندههایی
که مقهور نیمروزی هستند که اینهمه را به خود کشیدهاند،
به رنگ هوسهای من لباس پوشیده
چون اندیشهی من عریان میروی،
من از میان چشمانت میگذرم بدانسان که از میان آب،
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش میآیند،
شعلههایی که مرغ زرینپر در آن آتش میگیرد،
من از میان پیشانیات میگذرم بدانسان که از میان ماه،
و از میان اندیشهات همچنان که از میان ابری،
و از میان شکمت بدان سان که از میان رؤیایت،
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#225
Posted: 12 Feb 2018 23:32
این زن
پنهان شده لابه لای هستی تو
صبح سرک می کشد از پنجره ی اتاقت
نور می شود
لیز می خورد از شبکیه ی چشم هایت
پخش می شود در حافظه ی خواب هایت
نآن می شود
عشق بازی می کند با زبانت
درد می کشد زیر سنگ آرواره هایت
لباس می شود
می نشیند به بازوانت
پیچ می خورد به ران هایت
آرام می گیرد در کمرگاهت
عطر می شود
می نشیند به لإله ی گوش هایت
غلت می خورد در هوس گلوگاهت
کلمه می شود
خیز بر می دارد روی کاغذهایت
می نشیند لابه لای خطوط بلند نوشته هایت
شب ها
مِهر گیاه می شود
می پیچید در روانت
چنگ می زند به خطوط اندامت
و آرام می گیرد
با گرمای تنت
زیر التهاب نفس هایت...
" روشنک آرامش "
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#226
Posted: 7 Mar 2018 19:40
داشتم کف دستهایم را روی تخت می کشیدم
گفت چکار می کنی؟!
گفتم یک بوسه ی داغ دیشب همین ساعتها از رو لب هایمان سر خورد و افتاد همین جاها!
دنبالش می گردم
با مهربانی و شیطنت نگاهم کرد و گفت صبح پیدایش کردم، اینجاست، بیا برش دار!
چشم هایش را بست، عطر موهایش را
به اتاق پاشید و یک نرگس کوچک روی لبهایش کاشت!
چشمهایم از شیطنت برق زد وقتی دیدم همه جای
صورتش پر است از بوسه...
با لبخند گفت باااااز چکار می کنی؟
گفتم خب دنبال همان دیشبی می گردم
مجبورم همه را بچشم تا همان پیدا شود!
او که خندید
دنیا خندید
عشق خندید
خدا هم خندید و من...
مثل باران یک ریز بوسیدمش!
" حامد نیازی "
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 2134
#227
Posted: 11 Apr 2018 02:02
تقدیم به بانو مونیکا
به چه مانند کنم موی پريشان تو را؟
به دل تيره شب؟
به يکی هاله دود؟
يا به يک ابر سياه
که پريشان شده و ريخته بر چهره ماه
به نوازشگر جان؟
يا بدان شعله شمعی که بلرزد زنسيم؟
به چه مانند کنم حالت چشمان تو را؟
به يک نغمه جادويی از پنجه گرم
به يکی اختر رخشنده بدامان سپهر؟
يا به الماس سياهی که بشويندش در جام شراب؟
به غزلهای نوازشگر حافظ در شب؟
يا به سرمستی طغيانگر دوران شباب؟
به چه مانند کنم سرخی لبهای تو را؟
به يکی لاله شاداب که نبشته به کوه؟
به شرابی که نمايان بود از جام بلور؟
به صفای گل سرخی که بخندد در باغ؟
به شقايق که بود جلوه گر بزم چمن؟
يا به ياقوت درخشانی در نور چراغ؟
مرمر صاف تنت را به چه مانند کنم؟
به بلوری سيراب؟
به يکی ابر سپيد؟
يا به يک مخمل خوشرنگ نوازشگر گرم
يا به سيمای گل انداخته از دولت شرم؟
به پرندی که کند جلوه گرمی در مهتاب؟
به گل ياس که پاشيده بر آن پرتو ماه؟
يا به قويی که رود نرم و سبک در آب؟
به چه مانند کنم جلوهی پستان تو را؟
به يکی گوی بلور
که بود بر سر آن دانه لعل؟
یا به یک تنگ بلورین که بود پر ز شراب؟
به یکی شیشه عطر
که دهد بوی بهشت؟
یا به لیموی پر از شهد که لرزد در آب؟
به چه مانند کنم خلوت آغوش تو را؟
به یکی بستر گل؟
به پرستشگه عشق؟
یا به خلوتگه جانها که غم از یاد برد؟
به نفسهای بهار؟
یا به یک خرمن یاس
که شمیم خوش آنرا همه جا باد برد؟
به چه مانند کنم ؟ من ندانم!
به نگاهی تو بگو
به چه مانند کنم؟
مهدی سهیلی
ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍﯾﯽ هم ﺑﺎﺷﺪ، ﻻﯾﻖ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﮐﺮﺩﻥ!
ارسالها: 24568
#228
Posted: 18 Jun 2018 16:44
باید به دهان تو رجوع کرد
لبخندت را بوسید
پنجره ی روحت را
آنجا که خواب از سر خیالم پراند
آنجا که بوسه غرق بود در ابدیت
بگو چندبار می توان عاشق یک لبخند شد؟
می توان غنچه ای را چید
باز در حسرت دیدنش جان داد؟
لبخندت را می بوسم
آنجا که هنوز عشق در اتفاق می افتد
حالا آغشته ام کن به روحت
یا با من دهانم را شریک شو.
"مهسا رهنما"
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#229
Posted: 15 Jul 2018 20:39
دلم ،
یک صندلی می خواهد
و یک " تو " ...
و ازدحام تنگ دستهایی ،
از جنس دلتنگی ...
دلم ،
سخت مشتاق به آغوش کشیدن بازوانی است که ،
رگهای مردانه اش ،
از شدت عشق ،
متورم شده...
و چشمانی که ،
چراغ راه من است...
دراین برزخ تنهایی اسیرم
اکسیر عشق را ،
بر من بنوشان ....
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#230
Posted: 19 Aug 2018 16:45
دست میکشم از مشغله های ریز و درشت. یک فنجان چای میریزم.
مینشینم کنار پنجره و فکر میکنم به دوست داشتنت.
فکر میکنم به جهانی که آن را چند روز پیش در آغوشت کشف کرده ام.
به بوسیدنت وقتی که سرت را خم میکنی و چشم هایت را میبندی
و من تمامِ دلبستگی ام را مینشانم بر لبانت ...
اینکه دلم میخواهد تو را پس انداز کنم برای فردا، برای سالِ بعد، برای تمامِ زندگی ام،
قند را هم دلم و هم چای آب میکند ...
حتی وقتی کتاب میخوانم مُدام حواسم از لا به لای ورق ها پرت میشود و درست میافتد وسطِ آغوشت.
اینجاست که مداد را لای کتاب میگذارم، به سمتت میآیم
و حس میکنم باید تو را در همین لحظه، هزار بار بیشتر در آغوشِ کوچک اما صمیمی ام بگیرم
تا مبادا عشق از دهانِ دوست داشتنمان بیفتد ...
که عشق باید از فنجان های چای تا روی لب ها اتفاق بیفتد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند