انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 17 از 30:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  29  30  پسین »

Reza Farmand Poems | مجموعه اشعار رضا فرمند


زن

 



۱
مادرم زیبا نشد
مادرم نتوانست
دریچه‌ی زندگی‌اش را رو به عشق بگشاید
به زیبايی‌اش مالک نبود

۲
مادرم نتوانست
حامله نشود
و یا رَحِم‌اش را پنهانی یک شب
به خوردِ سگی بدهد.

۳
مادرم نتوانست
زن نباشد
از مادری استعفاء دهد
و در صفِ بلندِ ملاقات مشوش نشود

۴
مادرم نتوانست
در روز، بنشیند
در شب، چراغ‌ِ کلمه بیفروزد
و غروب را در هلهله‌ی جشنی نهان کند
در شبان واهمه، آه
راهِ شراب را نمی دانست.

۵
مادرم نتوانست
خود را ببالاند
و در هوای بیکرانِ کلمه
تنفس کند
در او
آش مکرّر شد
چای مکرّر شد
و غلغل آبگوشت

۶
مادرم نتوانست
به تیزیِ الماسِ کلمه خیره شود
و به کنگره‌ی کاخِ جهان
با کلمه، کمندی بیفکند.

۷
مادرم نتوانست
مرواریدِ دُرُشتِ غروراَش را
از دُرجِ گشوده‌ی تاریخ بردارد.

۸
مادرم نتوانست
قشرِ ضخیمِ جهلِ جماعت را
همچو ته‌دیگِ سختِ سوخته‌ای
با سیم و برف بشوید.

۹
مادرم نتوانست
کار آشپزی‌اش را چند وعده به ما بفروشد
وز پس انداز‌اش به هر که خواست
هدیه‌ای بخرد.

۱۰
مادرم نتوانست
سحری بیاموزد
پرنده‌ای بشود
و سحرگاهی
از پنجره‌ی مطبخ بگریزد.

۱۱
پدرم از نان همیشه کمتر بود
و اندام‌اش،
از صبح تا غروب، کوتاه‌تر
نان در او کلمه نشد

۱۲
پدرم از مسجد به سوی مادرم آمد
و روی کلام‌اش
غبار ضخیمی بود

۱۳
پدرم با قیشِ آیه ها
و تسمه‌ی حدیث و روایت‌ها
مادرم را به ارابه‌ی زندگی‌اش بست.

۱۴
پدرم ایمان‌اش از منطق قوی‌تر بود
کلمه‌ای زین رو از مادرم نخرید
حرف‌اش را حتی وزن نمی‌کرد

۱۵
مادرم نتوانست به باور پدرم
- این قلعه‌ی باستانی متروکـ- وارد شود
وآنرا از خرده‌ریز حدیث و روایت‌ها
جارو کند.

۱۶
آن آینه را که مقدس می دانند
آن آینه را که می گویند
روشن‌ترینِ آینه هاست
آینه‌ی قرآن را می گویم
چرا در آن
سیمای تابناکِ مادر من
پیدا نیست!

۱۷
پس از گذشتن از آیه‌ها و روایت‌ها
مادرم، هراسان زیبایی‌اش
صدای‌اش را در حجاب کشید
نگاه‌اش را در حجاب کشید
و لبخند‌اَش را از روی هزار حدیث
میزان کرد.

۱۸
مادرم
از منبر شنیده بود که چشم‌هایش خطاست
و در مغز‌اَش کلمه نمی روید
در او چرا و اگر
جاده‌های بی پایانی بود

۱۹
مادرم زیبا نشد
مادرم فرصت نیافت
سرمست‌ِ آزادی، بر بامِ قرن برقصد

مادرم فرصت نیافت
الماسِ فراستِ خود را
روی سینی‌ِ کلمه
شهر به شهر بگرداند
و بی خردانِ عربده‌کش
با محکِ تجربه روسیاه کند.

مادرم فرصت نیافت
بازتابِ زیبایی‌اش را
در نگاهِ مستِ خواستاران‌اش تماشا کند

مادرم فرصت نیافت
با شاهبال دانش
از ژرفنای باورهای گَردآلود پَر بکشد
به جهان دست بساید
بودن را دریابد
و به حس عزیز و بزرگِ خود
ایمان بیاورد.

مادرم فرصت نیافت
این حرف ساده را در کلمه بخواند:
که مقدس‌ترین است!

مادرم فرصت نیافت
خرمنِ سخن ها را با غربال کلمه ببیزد
و از دانه‌های روشنِ دانش
سینه‌ریزِ غروری به گردن آویزد.

۲۰
مادرم
در خستگی متولد شد
صبج و غروب نداشت
اسبِ زمان از گیسوان‌اش او را
در خارزار زندگی چرخاند.
صدایش را کسی نشنید!
نگاه‌اش را کسی ندید!
و صورت‌اش دردا تا مرگ
ساییده شد.

۲۱
چه حسرتی شده مادرم!
سنگی نگاه‌اش نکرد
وَ در جهانِ پُرکلمه‌ی بودن
یک لحظه نیز نتوانست
روی سکّوی «من» بنشیند
چه حسرتی شده مادرم!
به آینه خو نگرفت
به ستاره نیندیشید
و مرگ را نتوانست
با سرعتِ کلمه، پُشتِ سر بگذارد.

۲۲
مادرم با ریال راحت نبود
زبان فلزی‌اش را نمی دانست
ریال، بوفِ هول‌نگیزی بود
که جوجه های کلام‌اش را
ناگاه، می ربود.

۲۳
مادرم
تا آخرین ریال خرجیِ خانه آزادی داشت
او می توانست سد تومانی را
در کیفِ پولِ دستباف کوچک‌اش مچاله کند
وآزادانه از هرکجا که خواست خرید کند.

۲۴
مادرم
واژه‌هایش را میان دانه‌های نخود
و لا به لای سبزی‌ها گم کرده است
دراو کلمه دردا
دیگر سرود نخواهد شد.

۲۵
یکبار مادرم هنگامِ مزّه کردن آش
دهان‌اش را نمی یابد
قاشق بدست سوی آینه می آید
و می بیند که سیمای‌اش را
تُندبادِ واهمه کج کره است
آنگاه
حیران به کنجی در مطبخ
می نشیند.

۲۶
مادرم اکنون
به «نه»ی له شده‌ای می‌ماند
و به جسدی زیر آوار حسرت‌ها.

۲۷
نَنِه
-مادر بزرگ-
مثل بچه ها شده بود
کلمه را دیگر نمی شناخت
و به آب و آینه شک می کرد
اکنون شنیده‌ام که می گویند:
مادر، مثل بچه ها شده است.

۲۸
خاطره، اکنون
دست‌های سایه‌وارِ بلنداَش را
به سوی مادر بیماراَم
دراز کرده است.

۲۹
موجودِ مهربانِ مطبخ ما
که او را مادر می خواندیم
و حضوراَش را
-تنها-
هنگامِ گرسنگی و بیماری حس می‌کردیم
دل‌شکسته و خسته
همراهانِ همیشه‌گی‌اش:
اجاق و ظرف و سماور و جارو را
ترک می کند.

۳۰
بمبِ سیاهِ مرگ
بی‌خبر به خانه‌ی ما افتاد
و مادرم را در آوار سکوت مدفون کرد
در قلبِ کلمه‌ام
اکنون
حفره‌ای گشوده شده است.

۳۱
موج یک لحظه
مادرم را برد

۳۲
پژمرد و مُرد مادرم
پژمرد و مُرد!
آه
یک لحظه
حافظه را از من بگیر!
یک لحظه
مرگ را زیبا کن!

۳۳
- که مادران می میرند!
- که مرگ حقیقت دارد!
*
دریچه‌ی باور ما را
ضروتِ بودن چه خوب می بندد
ورنه، با حضور قاطعِ مرگ چه می کردیم؟

۳۴
مادرم مثل قطره‌ی اشکی
در مُرکّبِ مرگ محو شد.

۳۵
ریسمانِ کلمه افسوس
به قعر چاهِ مرگ نمی رسد!
پس از سقوطِ نابگاه مادر بیماراَم
در آن، حلقه به حلقه
تا واپسین کلمه
فرور رفتم
و ناگزیر باز به سطحِ لحظه باز آمدم

اعتمادام از بودن سلب شده است
مرگ، حقیقت دارد!

۳۶
خبر تلخ را نمی شود مثل خلاشه‌ای
از دیده در آورد
یا مثل غذای مسمومی قی کرد
خبر تلخ را نمی شود حتی
مثلِ دردِ زخمی گریست.
خبر تلخ
به سکوت‌ات می آمیزد
به لبخنداَت می آمیزد
به کلمه‌ات می آمیزد
***
کلمه هایم
کبود و تلخ می شود از مرگ مادرم
کبود و تلخ می شود!

۳۷
سکوت‌ات مرا تا مرگ
فرو می برد
سنگینی‌اش هزار برابر می شد
مرگ‌ات با من چه خواهد کرد؟

۳۸
در مرگ، چگونه‌ای مادر؟
من فکر می‌کنم آنجا هم
نگرانِ ساز-و-برگِ پخت-و-پزاَت هستی
و اینکه سفره‌ی غذا را کجای مرگ پهن کنی
و مارا چگونه
و از کدام دریچه صدا بزنی.

۳۹
مادرم را نمی دیدیم!
به او
مثل فرشِ قدیمیِ خانه
عادت کرده بودیم.

۴۰
مادرم
طرح ساده‌ای
در زمینه‌ی سکوت بود.

۴۱
مادرم نتوانست
حرف زدن‌اش را رسمی کند
خندیدن‌اش را رسمی کند
فراست‌اش را رسمی کند
و وجود‌اَش را
در جامعه‌ی وحشی به ثبت برساند

۴۲
در جامعه‌ی وحشی
مادرم صدای‌اش رسمی نبود
سئوال‌اش رسمی نبود
زیبایی‌اش رسمی نبود
در جامعه‌ی وحشی
حقِ عظیمِ الهیِ مادرم
اطاعت بود.

۴۳
مادرم در ساعت محو شده بود
عقربه‌های خستگی و سئوال
سراسر شب چون روز
در چشم‌های گرد و بزرگ‌اش می‌چرخید
و زنگِ حق‌حق‌اش که بی‌خبر می‌زد
همیشه کوک بود.

۴۴
مادرم حریفِ جهان نشد
و چادرِ سنگینِ بیکران‌اش را نتوانست
از ذهنِ باستانیِ جامعه برچیند

۴۵
هنوز یاداَم هست
که دست و پای صدای‌ات را
چگونه به سرعتِ آهی
درونِ لاکِ تنگِ سکوت جمع می کردی
و سنگ می شدی.

۴۶
هنوز نگاه‌ات را در سکوت‌ات به یاد دارم
هنوز کلمه‌های دُرُشت کتابِ اکابر را می بینم
که با دست‌های بی رمقِ حافظه‌ات
از لابه‌لای سبزی ها
و از میان دانه‌های برنج و لوبیا و عدس
جدا می کردی.

۴۷
همچو نیشابور
در پیکر شگرفِ تو مادر
هرچه بود ویران کردند
تا تو را به کشتزاری مبدل کنند.

۴۸
دردا که در حیات تو مادر
بیخِرَدان!
زندگی را تصّرف کرده بودند
و تو را مثل آزادی به هیچ می شمردند

دردا که در حیات تو مادر
بیخردان!
کلمه،
-این بزرگترینِ پنجره ها را-
به روی تو بستند
فراست‌ات را به هیچ گرفتند
پُرسش‌هایت را نکوهش کردند
و زیبایی‌ات را گناه دانستند

دردا که در حیات تو مادر
بیخردان!
زندگی را تصّرف کرده بودند!

۴۹
تابوت‌ات را
روی دوشِ شعراَم
شهر به شهر خواهم برد

کپنهاک، ۱۹۹۱
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 




باور کن کیمیا
زندگی‌ات را که می‌خوانم
به گور و گلی تازه در باران می‌مانم


(کیمیا خاتون، شبهای سفید، ۱۳۷۸)


آن ناز‌دانه‌ی گرفتار
در چرخش‌ها و سایش‌های آن دو اَبرمرد
آن دو مردِ خدا (همان)



مولوی چرا نتوانست در جهان دَرندشتِ عرفانی‌اش
آینه‌ای کوچک برای کیمیا بیابد؟
مولوی براستی چه می‌اندیشید؛
کدام دست، کیمیا را از جهان عرفانی‌اش پاک کرده بود؟


(کیمیا وگند مقدس نمک، شعرهای پاریسی ۱۳۸۵)


شمس هر که بود بی‌سوادِ زن بود!
و مولانا هر پرودگاری که بود
از کیمیا که زندگی بود
دور بود!
دور! (همان)
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 



سنگسار جانوری‌ست که دندان‌هایش را پرت می‌کند
*
هیچ کس بلند نمی‌گوید که سنگسار
جانوری نیست که اهلی شود
و او را نباید با انسان تنها گذاشت.
*
مرزهای دین و ناموس‌اتان را چرا از زندگی خود نمی‌گذرانید؟
*
زندگی برای دوعا چه خواهری می‌توانست بشود!
شادی برای دوعا چه پروانه‌ای می‌توانست بشود!
*
شعر من برادر کوچک خون توست!
شعر من خواهر کوچک خون توست!
*
خون «دوعا» رگ‌های اسطوره‌ا‌ی را گرم می‌کند
*
دوعا اگر در دردش برخیزد بالابلندتر از عیسی نمی‌شود؟
*
درود بر عیسی که سنگ را از واژه‌ها بیرون کشید
*
دوعا در نگاه کردستان سنگسار شد
دوعا در سکوتِ کردستان سنگسار شد
*
میدان سنگسار را با هیچ پرچمی، با هیچ پاپیون پهنی
و با هیچ دین و ایمانی نمی‌توان پوشاند
*
دوعا طاووسی عظیم خواهد شد!
*
طاووس را با سنگ نمی‌توان معنا کرد!
*
خون تو شکسته است
هیچ‌کس نمی‌خواهد، بی‌احتیاط نزدیک‌اش شود
*
خون‌ات را باید چنان نوشت
که نه شهر زخمی شود و نه روستا
*
خون‌ات از سنگ پریده است، دوعا!
خون‌ات رها شده است، دوعا
*
طاووس نازنین پاکی را در پیشانی تماشا
با سنگ‌های هیاهو به خاک افکندند
*
خون دوعا کلاس بزرگی ست
خون دوعا هر کیشی را می‌تواند باسواد کند!
*
دین آیا به اندازه‌ی دل «دوعا» بزرگ خواهد شد؟
کردستان آیا به اندازه‌ی دل «دوعا» بزرگ خواهد شد؟
*
دوعا از آب، نازک‌تر بود
دوعا چنانکه جهان دید، از عشق نازک‌تر بود!
*
شهرزاد خون دوعا
واژه‌های کردستان را
سرشار قصه‌های نرم خواهد کرد
*
آژیر خون‌ات در کردستان زن بلند خواهد شد!
آژیر خون‌ات در بشیقه‌ی زن بلند خواهد شد!




توضیح : «دوعا» دختر نوجوان کرد یزیدی که به خاطر دل‌سپردن به مردی از قبیله‌ و دینی دیگر در هفتم آپریل سال ۲۰۰۷ توسط مردان خانواده و ایل و تبارش در شهر بشیقه سنگسار شد .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 



در دمکراسی هماغوشی
هیچ‌کس مال هیج‌کس نیست؛
و مرزهای تن، درون تن می‌ماند.
*
تن، از درون باز می‌شود و کلیدش
همیشه در ژرفای جان می‌ماند
*
در دمکراسی هماغوشی
گلبرگ‌های هوس است که باز می‌شود و بستر می‌شود
و هوس که هشیارترین گل‌هاست،
با شتاب خودش باز می‌شود
*
در دمکراسی هماغوشی،
زن، الهه‌ی‌ تن خویش است
و مرد، خداوند تن خود
*
در دمکراسی هماغوشی
خوشی با دو دهان می‌خندد؛
و پروازهای بستر، تقسیم می‌شود
*
در دمکراسی هماغوشی
هیچ‌کس مال هیج‌کس نیست!
و مرزهای تن، درون تن می‌ماند.

۱۴ دسامبر، ۲۰۰۷
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 



۱
تمکین، سلولی‌ کوچک در بن‌بستِ نان است!
تمکین، فرمانی‌ست که آن‌ را از زن پاک کرده‌اند!
*
تمکین مرا به یادِ کین می‌اندازد؛
به یادِ زین؛ به یادِ اسب
و اینکه اسب هم جز از غریزه‌اش فرمان نمی‌برد
و به خاطر یونجه و علف
هر اسبی را به خود نمی‌کِشَد و با لگد می‌گوید:‌ نه!
*
تمکین مرا به یادِ قیش می‌اندازد،
به یاد برده؛ به یاد غُل و زنجیر
تمکین پُر از غار و گاو و بیابان است!
*
تمکین، شتری‌ست که فکر می‌کند آهوست
تمکین، شکنجه‌ای‌ست که فکر می‌کند جشن است
*
تمکین، سلولی‌ کوچک در بن‌بستِ نان است!
تمکین، فرمانی‌ست که آنرا از زن پاک کرده‌اند!

۲
تن، هر بوسه‌ای را به یاد می‌سپارد
تن، هر نوازشی‌ را به یاد می‌سپارد
تن، هر چندشی را به یاد می‌سپارد
تن، پُر از هوش است!
تن، پُر از اوج است!
تن، آبریزگاهِ شهوت نیست!

۳
تمکین از برج نرینگی به هستی زن نگاه می‌کند
تمکین هرچه هست هیچ‌یک از معانی انسان نیست!

۱۰ دسامبر، ۲۰۰۷
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 



در ایران‌زمین
گاو را می‌پرورند و عشق را نه
هویج را می‌کارند و عشق را نه
کفتر را می‌بالانند و عشق را نه
*
در ایران‌زمین
زن را مثل جنس پُرخطری حراج می‌کنند
و او را زودتر از گاو و گوسفند و قاطر
خرید و فروش می‌کنند
*
در ایران‌زمین
جهازی هم روی زن می‌گذارند
تا از شَّر بار بلورین ناموس‌‌اش خلاص شوند.
*
در ایران‌زمین
با کمی نان و چند دعا
همه‌چیز را ناگهان به همه‌چیز می‌چسبانند
و حجله‌ی عروس می‌سازند
*
در ایران‌زمین
تن را در شیب سرنوشت رها می‌کنند
و عشق را از بام‌ خیسِ شبان‌گاهان
به ستاره‌های دور، پرت می‌کنند

۱۴ دسامبر، ۲۰۰۷

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 



چقدر باید واژه‌‌تکانی کرد
تا دمکراسی دوست‌داشتن برپا شود!
*
نوازش، همه‌ی واژه‌ها را
روی موی و پوستِ بدن، حس می‌کند
نوازش را دستِ کم نگیر!
*
بوسه، همه‌ی خارها را می‌‌آموزد
همه‌ی گل‌ها را می‌آموزد
بوسه را دست کم نگیر!
*
هماغوشی با شعله می‌اندیشد؛ با واژه می‌اندیشد؛
هماغوشی که بالید
کاری به رقص آتش‌هایش نداشته باش!
*
چقدر باید واژه‌‌‌تکانی کرد
تا دمکراسی دوست‌داشتن برپا شود!

زمان سرایش: ۱۴ دسامبر، ۲۰۰۷
زمان چاپ: ۳ می، ۲۰۰۸
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 



۱

گذشت آن زمان سختی که مَرد
دستِ راست خدا می‌نشست!
گذشت آن زمان سختی که مرد
گاو‌اش را به نیروی‌اش، اسب‌‌اش را به شتاب‌اش،
و بلندای شمشیرش را به بالای‌اش می‌افزود.

اکنون زنان
روی شاسی کامپیوترها می‌دوند
هر پرسشی را پشت سر می‌گذارند؛
و به خدایان خودسر، سَر خم نمی‌کند.

اکنون اگر زنی دستِ مردی را می‌گیرد
برای آن نیست که نیافتد
برای آنست که چُنین می‌خواهد.

۲
من فکر می‌کنم که از زن، راه‌های بزرگ می‌گذرد!
زن، کهربای آزادی‌ست!

در زن است که آزادی آینه‌ای بزرگ می شود!
در زن است که آزادی نازکترین پُل‌های‌اش می‌آزماید؛
در زن است که هارمونی زیبایی به اوج می‌رسد.
*
زن است که زندگی را با کهربای اندام‌اش
از میدان‌های مرگ به خویش کشیده است.
صلح هوشمند پیکر زن است که بارها
جنگ را شکست داده است!

۳
اکنون هشیاترین زمان‌ها در هوش و پیکر زن بیدار است!
دیگر چه کسی می تواند به آزادی زن چیزی بیاموزد؟
دیگر چه کسی می تواند به لبخند زن چیزی بیاموزد؟
دیگر چه کسی می تواند پنجره‌ی برهنگی زن را ببندد؟
دیگر چه کسی می تواند پرسش‌های رخشان زن را نشنود

۴
زن، آبواژه‌ی هستی‌ست!
خاستگاه خدایان نیز، پیکر شگفت زن است!

۵
وه...! وه...! چه زیباست که زن
شاهپر زندگی‌اش را باز یافته است
و در تِراس کهربایی اندام‌اش سربلند می‌نشیند.

پاریس ژوئیه ۲۰۰۵
بازنویسی: ۱۱ آپریل ۲۰۱۲
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 



پیگال از لُمُلمه‌ جهان‌گردان می‌تپد!
و کارمندان‌ سکس با واژه‌های مکنده
در خیابان‌ها رها شده‌اند.
*
در پیگال، سکس از کسی پوزش نمی‌خواند،
و هوس‌های رنگارنگ از فروشگاه‌ها
و سوپرمارکت‌های اروتیک خرید می‌کنند.

۲
پیگال، در سنگ‌ها و انسان‌هایش، می پوسد؛
پوستِ سکسی‌اش اما همیشه تازه است.

پیگال، در پستان زنان پوست می‌اندازد؛
در سُرین زنان پوست می‌اندازد؛
و پیاپی خود را در مادگی زنان جوان، تازه می‌کند.

۳
مغناطیس سکس، زمان را گیج می‌کند.
سکس، زبانی‌ست که همه‌ در آن سکوت می‌کنند!

۴
زنانی که در نان گم می‌شوند؛
زود از تن‌اشان جدا می‌شوند!

۵
من اگر بجنبم می‌توانم پای سخن پیگال بنشینم.
من اگر بجنبم می‌توانم عکسی روشن از پیگال بگیرم
من اگر بجنبم می‌توانم زمزمه‌ی سفید برهنگی را خوب بشنوم
من اگر بجنبم می‌توانم سکوت زنانی که اندام‌اشان را
گم کرده‌اند بنویسم

۶
در پیگال
دو چشم به اندام‌اش می‌نگرد که دور می‌شود؛
دو چشم که خسته نمی شود؛ گائیده نمی‌شود؛
و به هنگام هماغوشی ها بستر نمی‌شود.
در پیگال،
دو چشم هشیار، دو چشم غمالود
در ژرفای برهنگی همیشه بیدار است!

۷
من با برهنگی نرم می‌شوم؛ سفید می‌شوم!
در سخن‌های نرم پستان‌ها پخش می‌شوم؛
در سخن‌های خسته‌ی لمبرها به خواب می‌روم
و در سخن‌های تر مادگی بیدار می‌مانم.

۸
پیگال، ماشینی‌‌ست که زن را پول می‌کند؛
و هر گوشه‌ی تن‌اش، دکانی کوچک دارد

پیگال، زیر قطار سرنوشت هم که برود؛
دهان قرمز‌اش، لبخند می زند؛
و قلب نئون‌هایش می‌تپد

در ماشین سکس پیگال
اندام‌های زنانه از هم جدا می‌شوند:
پستان‌ها از سینه‌ها
لمبرها از نیمتنه‌ها
و لب‌ها از گونه‌ها

در ماشین سکس پیگال
برهنگی از واژه جدا می‌ شود
و قرمز می‌شود.

۹
پیگال، آرامگاه قرمز زیبایی؛
آرامگاه روشن شادابی‌ست!

در کنار گورستان مونمارت (Montmartre)
در تراس این کافه‌ی سبز
کتاب قرمز پیگال را که می‌گشایم
لبخنده‌های فسرده به سکوت‌ام می‌ریزند!
با این‌همه، پیگال هشیاری هم هست
که با ریه‌های بزرگِ خوشی
از پنجره‌های گشوده به خیابان می‌نگرد
*
در پیگالِ مولن‌روژ،
در پیگال کاباره‌های هنری،
شادی، آگاه است؛
و در ژرفترین سرخوشی‌ها بیدار است!

۱۰
در پیگال
انگار که روی ریل خطرناکِ زندگی ایستاده باشم
به چپ و راست نگاه می‌کنم.
*
هنگامیکه کارمند سکسی
در گام‌های آدم، ترمز می‌کند
آدم، جا می خورد
*
هنگامیکه سکس‌فروشی جوان
واژه‌های مکنده‌اش را ناگهان به سکوت آدم پرت می‌کند
چشم و گوش آدم درجا بسته می‌شود؛
و احتیاط، همه‌ی درها را کیپ میکند.

۱۱
به پیگال که می آیم
سکس، چون گربه‌ای رموک در ژرفاهای جان‌ام پنهان می‌شود
و من از زنان و مردانی که با واژه‌های مکنده
ناگهان به سکوت‌ام می‌چسبند می‌ترسم.

نو‌جوان که بودم
در خاک‌شهر سکس در تهران
این نئون‌ها، بوی هراس و خوشی می‌داد
اما، اینجا، تنها بوی هراس می‌دهد.
*
ادیت‌ پیاف (Edith Piaf) دُرست در همین میدان شاید
کلاه‌گردان نمایش‌های پدرش بود
و به راستی که چیزی نمانده بود که آوای‌اش
در پشتِ‌ پرده‌های ستبر این غرفه‌ها، خاموش
و سرنوشت‌اش برای همیشه
در هیاهوی این خیابان‌ها قرمز شود.

۱۲
پیگال، نرم است
به ژرفایش برهنگی چکیده است
پیگال، افسرده است
جوانی‌اش را نمی تواند پیدا کند

۱۳
در پستوهای پیگال
برهنگی از خوشی شتابان،
فرو می چکد؛ فرو می‌چکد؛
و شادابی ناگهان تمام می‌شود

۱۴
در پستوهای پیگال
واژه‌هایم با سدها زن
اینسوی و آنسوی، برهنه می‌شود
و در سفری که نمی‌رود
خسته می‌شود.

پاریس ژوئیه ۲۰۰۴-۲۰۰۶


Pigalle :
پیگال، در واقع، سکس‌کده Red Light District پاریس است. به زبان دیگر از دیرباز جایگاهِ سکس‌فروشان بوده است. ولی پیگال کنونی جان دیگری دارد و یکی از پُر کشش‌ترین جاهای توریستی پاریس قلمداد می‌شود. برای نمونه، مولن‌روژ که سمبل شادی‌ست، در این کوی قرار دارد. پیگال با مونمارت هم همسایه است. شاعران، نویسندگان و هنرمندان بسیاری در پیگال زیسته‌اند: پیکاسو، پاسین، ژاک‌پره‌ور و آندره‌ بروتن از این جمله‌اند. کوتاه سخن اینکه پیگال کنونی محله‌ای‌ست شیک و هزارتکه و در کنار سکس‌شاپ‌ها، شمار فراوانی تاتر و کاباره، فروشگاه ابزار موسیقی نیز یافت می‌شود. در شب است که پیگال درخشش و تپش ويژه‌ای دارد و بر خلاف سرشتِ چنین کویهایی ناامن نیست.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 



کمربندِ عفتِ لبخند
کمربند عفتِ گیسو
کمربند عفتِ آواز

اکنون چگونه می توان مادگی زن را
از اوج‌های لذت به زیر کشید؟
اکنون چگونه می توان مادگی سرکش زن را به بند کشید؟

کمربند عفتِ جشن و سرور
کمربند عفتِ دست‌افشانی
کمربند عفتِ خوش‌گذرانی

اکنون چگونه می توان پیکر پُرپرنده‌ی زن را
در حجاب قرن‌های سیاه نهان کرد؟
اکنون چگونه می توان پیکر پُرکرشمه‌ی زن
از هیجان رقص جدا کرد.

کمربند عفتِ پرسش
کمربندِ عفتِ دانائی
کمربند عفتِ آزادی

اکنون چگونه می توان ریشه‌هایِ دانش را
از واژه‌های زن بیرون کشید؟
اکنون چگونه می توان زن را
از بلندای پرسش‌ به زیر کشید؟

کمربند عفت نوشانوش
کمربند عفت بوس و کنار
کمربند عفت هماغوشی

اکنون چگونه می توان مادگی زن را به حُجره مبدل کرد؟
اکنون چگونه می توان مادگی زن را کشتزار کرد؟

پاریس ۲۸ دسامبر، ۲۰۰۵
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 17 از 30:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  29  30  پسین » 
شعر و ادبیات

Reza Farmand Poems | مجموعه اشعار رضا فرمند


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA