ارسالها: 2890
#1
Posted: 17 Mar 2015 15:28
سلام
درخواست ایجاد تاپیك با عنوان اشعار مهدی فرجی در تالار شعر و ادبیات رو دارم .
کلمات کلیدی :
زندگینامه / شعر / غزلیات
تعداد صفحات بیش از ۶ صفحه
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#2
Posted: 17 Mar 2015 19:06
زندگینامه
مهدی فرجی متولد نهم بهمن 1358 از سال 75 برای اولین بار آثارش به طور جدی در مطبوعات منتشر شدند.
وی نخستین کتاب خود را در سال 79 روانه بازار نشر کرد و در همان سال در کنگره شعر و قصه جوان کشور در هرمزگان برگزیده شد.
کتاب ها :
هزار اسم قلم خورده / نشر مرنجاب
79 و چشم های تو باران / انتشارات مرسل
81 روسری باد را تکان می داد / انتشارات مرسل
82 ای تو راز روزهای انتظار / نشر صبح روشن
82 زیر چتر تو باران می آید / انتشارات شانی
86 شب بی شعر / نشر تکا
86 میخانه بی خواب / انتشارات فصل پنجم
87 منم که می گذری /فصل پنجم
91 مقام اول دومین و سومین جشنواره بین المللی شعر فجر کشور (سیمرغ بلورین) در سال های 86 و 87
معارفه
نویسنده: مهدی فرجی - تهران - ۱۳۸٢/٢/٢٦
(حکايت نويس مباش -چنان باش که از تو حکايت کنند)
سلام
آمده ام و چراغی آورده ام - چراغی که سالهاست به دست دارم و هر جا رفته ام با من بوده است
حالا اين چراغ را توی اين راه در دست گرفته ام و می دانم که می بينيد .چراغی که البته مطمئن نيستم خيلی زور داشته باشد - اما همانقدر هست که اميدوارم حالا حالا ها خاموش نشود
بعضی ها مرا خوب می شناسند - بعضی ها شعرهايم را خوانده اند و خيلی ها تا حالا نه مرا ديده اند نه شعری از من خوانده اند -چراغم قرار است بيشتر برای اين عده بسوزد.
(مهدی فرجی در برفهای يخ زده صبح سه شنبه نهم بهمن ماه ۱۳۵۸ بدنيا آمده .تهران يا کاشان یا هر جای دیگری چه فرقی می کند؟مهم این است بدون اینکه بخواهد بدنیا آمده .
بین کتابهای جورواجور ادبیات برادرش قد کشیده و از همان بچگی شعر خوانده . مدرسه را هیچوقت دوست نداشته خصوصا جو خشک حاکم بر مدارس کاشان را.
مدت زیادی از دوم سوم راهنمائی تا دوم سوم دبیرستان دنبال فوتبال بوده ولی آرمانگرائی ذاتی اش اورا انداخته توی حوض واژه ها .
سربازی را با شعر گفتن واضافه خوردن تمام کرده و بلافاصله کتاب اولش را چاپ کرده (هزار اسم قلم خورده )مجموعه ۲۹ غزل عاشقانه - کتاب دومش (و چشمهای توباران )را انتشارات مرسل در ۲۰۰۰ نسخه منتشرکرده ...) این از من.
علی سبزئی - برای من در کاشان دوست عزیزی است .این وبلاگ در اصل مال اوست ولی به اسم من است و من دارم از آن استفاده می کنم .قرار است غزل بزنیم و...
من تکليفم را با خودم وادبيات روشن کرده ام -از آنهائی نيستم که بعد از يک مدتی که يک شيوه را کار می کنند بيفتم توی سبک های اجق وجق ادبی و ايسم های تهوع آور .
من معتقدم غزل قالب غالب ادبيات فارسی است .اصلا ما در ادبيات هرچه داريم از غزل است .
شيو های ديگر را هم دوست دارم و گاهی بيشتر از يک غزل آنها را می پسندم و لی ...
غزل چيز ديگری است .غزل خاصيت عجيبی برای پذيرفتن زبان غالب هر دوره دارد-پس می تواند تا هميشه روزگار زنده بماند -چون خونی که در رگهاش مو ج می زند خون تغزل است وعشقبازی .
زیاد حرف زدم .سعی می کنم هر چند وقت یکبار غزل تازه بزنم - چون زیاد شعر می گویم باید یکجوری منعکس شود - نکته جالب این است که چون زندگی من با شعر قرین است و به قول بعضی ها هیچ کاری جز شعر گفتن ندارم -غزلها روز شمار زندگی من است .اگر زیاد خصوصی نباشد ماجرای هر غزل را هم برایتان می نویسم تا یه کم بیائید توی دنیای ما.
در ضمن سعی می کنم شعر ها مال بعد از مجموعه ام باشد تا تازگی اش را حفظ کند.
فعلا یک غزل بخوانید تا بعد :
فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم
دیگر به فکر همنفسی جز تو نیستم
عشق تو خواست با تو عجینم کند که کرد
وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم
بعد از چقدر اینطرف و آنطرف زدن
فهمیدهام که در هوسی جز تو نیستم
یک آسمان اگر چه برویم گشوده است
من راضیم که در قفسی جز تو نیستم
حالا خیالم از تو که راحت شود عزیز
دیگر به فکر هیچکسی جز تو نیستم
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#3
Posted: 17 Mar 2015 19:27
عشق ماند
بايد کمک کنی کمرم را شکسته اند
بالم نمی دهند -پرم را شکسته اند
نه راه پيش مانده برايم نه راه پس
پلهای امن پشت سرم را شکسته اند
هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند
هم شاخ های تازه ترم را شکسته اند
حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دوروبرم را شکسته اند
گلهای قاصدک خبرم را نمی برند
پای همیشه سفرم را شکسته اند
حالا تو نیستی و دهانهای هرزه گو
با سنگ حرف مفت سرم را شکسته اند
قصه های مادربزرگ
فالگيری به من گفت امسال منتظر باش مهمان بيايد
اتفاقی به گرمای خورشيد بين برف زمستان بيايد
تو همان اتفاقی که درمن مثل جوی مذابی دويدی
برف اسفند را آب کردی تا به سمت درختان بيايد
من که سوزی تنم را می آزرد من که بازيچه ی باد بودم
کوه یخهای دی را شکستم ایستادم که طوفان بیاید
تب ندارم که هذیان بگویم با تو هرلحظه یک اتفاق است
دیگر اصلا تعجب ندارد زیر چتر توباران بیاید
مثل آن قصه های قدیمی روی زانوی مادربزرگی
لحظه هایی که خیلی طبیعیست ماه تا سطح ایوان بیاید
میشود ورد جادوگری زشت دختری را بخواباند وبعد
با تب بوسه ی قهرمانی عمر سرما به پایان بیاید
میشود یک درخت کهنسال خاطرات خودش را بگوید
میتوانی ببینی که یک شیر صبح توی خیابان بیاید
قصه یک سرزمین عجیب است :مرز بین خیال وحقیحت
میشود مثل تو یک فرشته اتفاقی به کاشان بیاید
بعد...اصلا مگر فرق دارد :فالگیر است ،مادربزرگ است
یکنفر گفته امسال حتما منتظر باش مهمان بیاید
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#4
Posted: 17 Mar 2015 19:39
دورها قبر کوچکي دارم
کفشهايم کجاست ميخواهم سرشب راهی سفر بشوم
مدتی بی بهار طی بکنم٬ دو سه پاييز دربدر بشوم
خسته ام از تو٬ از خودم٬ از ما ٬ ـ ما ـ ضمير بعيد زندگی ام
دو نفر انفجار جمعيت است پس صلاح است يکنفر بشوم
يک نفر در غبار سرگردان٬ یک نفر مثل برگ در توفان
می روم گم شوم برای خودم ٬ کم برای تو دردسر بشوم
مطمئنم که بعداز اين توفان مثل آن روزها نخواهم شد
گرچه اصلآ دلم نميخواهد که از اين هم شکسته تر بشوم
حرفهای قشنگ پشت سرم؛ آرزوهای مادر و پدرم...
آه خيلی از آن شکسته ترم که عصای غم پدربشوم
پدرم گفت: دوستت دارم پس دعا ميکنم پدر نشوی
مادرم بيشتر پشيمان که از خدا خواست من پسر بشوم
داستانی شدم که پايانش مثل يلدا سياه و طولانيست
پرشده استکان حوصله ها٬ پس چه بهتر که مختصر بشوم
دورها قبر کوچکی دارم ٬ بی اتاق وحياط خلوت نيست
گاه گاهی سری بزن نگذار با تو از اين غريبه تر بشوم...
انگيزه پرواز
هر قدر هم ساکت نشستن مشکلت باشد
حرف دلت تاميتوانی دردلت باشد
يک عمر در گفتن دويدی ٬ کوله بارت کو؟
اين سهم خيلی کم نبايد حاصلت باشد
حالا که اينقدر از تلاطم خسته ای برگرد
اما اگر خاکی بخواهد ساحلت باشد!
تا وقت مردن روی خوشبختی نمی بینی
تا درد و رنج آغشته با آب و گلت باشد
احساس غربت میکنی وقتیکه شوقی نیست
حتی اگر یک عمر جایی منزلت باشد
اصلا بگو کی در ازای شعر نان داده؟
یاخنده ای ٬ حرفی ...که شاید قابلت باشد
از گفتنی ها با تو گفتم بعد از این بگذار
دست خود دیوانه ات(یا عاقلت)باشد
¤
امروز و فردا میکنی؟ امروز یا فردا
یکدفعه دیدی وقت مهر باطلت باشد
بر شانه هایت باز دنبال چه میگردی؟
انگیزه پرواز باید در دلت باشد
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#5
Posted: 17 Mar 2015 20:17
پيراهن و عصيان
چشمم وزيد آبی پيراهن تو را
حوض در آستانه ی سر رفتن تو را
سلولهای پوست من نقشه می کشند:
از شاخه های باکره گی چيدن تو را
به ثروت شيوخ عرب ميتوان فروخت
دربدترين لباس جهان مانکن تو را
شوقم زبانه می کشد وباز می کند
شش دکمهء مزاحم پيراهن تو را...
انگشت من که آب لطيف نوازش است
بگذار رودخانه شود گردن تو را ـ
تا ماهيان تشنه ـ لبانم ـ رها شوند
امواج پر تلاطم بوسيدن تو را
حالا نفس نفس نفسم ذوب میکند
قطره به قطره برف سفيد تن تو را
با ذره ذرهء بدنم درک می کنم
معنای پرحرارت زن بودن تو را
شب ای شب قشنگ هماغوشی ام ٫خدا
از روی خانه ام نکشد دامن تو را
بهشتی روی زمين
من خواستم که خواب و خيال خودم شوی
رويا شوی اميد محال خودم شوی
لرزيد دستهايم و سرگيجه ام گرفت
آوردمت دليل زوال خودم شوی
يا در دلم شناور يا بر تنم روان
ماهی و ماه حوض زلال خودم شوی
هر روز بيشتر به تو نزديک می شوم
چيزی نمانده است که مال خودم شوی
حالا تو چشمهای منی ابر شو ببار
تا قطره قطره گريه به حال خودم شوی
عاشق نمی شوی سر اين شرط بسته ام
نه ... حاضرم ببازم و مال خودم شوی
مهدی فرجی
ساحل گیسوم (در جاده آستارا - بندر انزلی )
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#6
Posted: 17 Mar 2015 20:21
شبهای تير
برای بدرقه در بی کرانه سفرت
بهار سرزدو باران گرفت پشت سرت
نسيم - پنجره در پنجره تو را می جست
هوای فروردين کوچه به کوچه دربه درت
اگر نيامد و دستی تکان نداد کسی
تکان به رخوت پرواز داد بال وپرت
زمين نشيب و فراز تو ر ا که ياد گر فت
چقدر رود به دريا رسيد در اثرت
درخت تقيلدی از نگاه سبز تو بود
بهار : ترجمه شعرهای سبزترت
هنوز سوز زمستان هنوز سرما بود
بهار سر زدو پاشيد آب - پشت سرت
قصيده سلامت
ای سبز! ای شکوه بهاران بلند شو
ای قاصد لطافت باران بلند شو
آه ای نسیم سرزده از کوههای غرب
با پای استقامت طوفان بلند شو
ای نغمه های گرم غریبانه غزل
در رقص کولیان بیابان !بلند شو
ای بیستون زخمی - ای کوه سربلند!
ریجاب(۱) سربزیر خروشان بلند شو
ای ماه بند نیست به قانون آسمان!
ای سرو حبس نیست به بستان بلند شو
ای جاری از سلاله ده قرن فارسی
ای <منشات >آی <گلستان >بلند شو
ای مانده از ظرایف طرز <عراق > و <هند>
ای وارث غرور <خراسان > بلند شو
ای بی قرار موج بدینسان به پای خیز
ای آفتاب صبح بدانسان بلند شو
از ماندن و فسردن و تردید سربتاب
از وهم خوابهای پریشان بلند شو
این تخت مرده جان به تن هیچ کس نداد
شیرین تر و عزیز تر از جان !بلند شو
وقتی زبان به کام تو خود شعر محکم است
دیگر چه حاجت است به دندان بلند شو
<نیما>ی بی بدیل رباعی چرا سکوت ؟
<خیام>نوسرائی ایران بلند شو
از چنگ مرگ وادی وادی فرار کن
از زیر برف گلدان گلدان بلند شو
حکم قضاست گرچه- ولی ساختن چرا ؟
از سوختن بترس - مسلمان بلند شو
از بازوان زخمی مولا مدد بخواه
با قدرت هميشه ی ايمان بلند شو
يا <پهلوی شکسته ی بانوی من > بگو
راضی مشو به منت درمان بلند شو
با ياد چارده گل محمدی (ص)
هم چاره ی ارادت ايشان بلند شو
خواب از تو قرن هاست فراری - که شاعری
مرگ از تو سالهاست گريزان بلند شو
گر استخوان شکسته - دلت قرص باد مرد!
پس با اميد حضرت سبحان بلند شو
جاری است مثل هاله ای از نور بی گمان
پشتت دعای گرم رفيقان بلند شو
خفته است در تو جنگل جنگل بهار سبز
از فصل فصل خواب زمستان بلند شو
ازباد سرد هستی ايمن شکوفه کن
از چشم شور هستی پنهان بلند شو
کر باد گوش ابليس از وصف حال تو
تا کور چشم خاطی شيطان بلند شو
روز است چون پس از شب تيره - غمت مباد
زنده است بااميد چو انسان - بلند شو
شکر خدا که هم دم گرم محبت (۲) است
بر تو چنان فرشته نگهبان - بلند شو
نزدیک می شود رمضان - تا نیامده است
جان امام نیمه شعبان بلند شو
مهر ار چه نحس شد به زمینت فکند و رفت !
با طالع مبارک آبان بلند شو
آنسان که هدیه آمد - گیرد شفا زغیب
آن کودک شکفته خندان - بلند شو
قانون لایزالی آن بارگاه جود
بس احتمال دارد و امکان - بلند شو
وا کن گره ز ابرو - برخیز از زمین
همچون همیشه مست و غزلخوان بلند شو
(عید است و آخر گل و یاران در انتظار )
این خط تفالی است به دیوان بلند شو
هر چند مشکلات فزونند غم مخور
هر چند درد هاست فراوان بلند شو
مهمان نوازی تو زبانزد مگر نبود؟
این شعر جای من به تو مهمان بلند شو
قالیچه پرنده نه - بوی گلاب ناب
سوی تو پر کشیده ز کاشان بلند شو
از عطر نام حضرت مولا چکامه ام
پیراهنی است تحفه به کنعان بلند شو
گر حبس به حصار قوافی نمی شدم
این چامه را نبودی پایان ... بلند شو
از این قصیده قصد - دعای سلامت است
امید ؛ استجابت یزدان بلند شو
طاقت ندارم اینکه ببینم شکسته ای
(بیژن) تو را به عزت قرآن بلند شو
۱- نام رودخانه ای زیبا اطراف کرمانشاه
۲- استاد محمد جواد محبت شاعر معاصر کرمانشاهی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#7
Posted: 17 Mar 2015 20:24
اين حال من بی توست
حيف آنها که بالشان دادم شاخه شاخه پريده اند ازمن
از رفيقان راه می گويی ؟پيشتر ها بريده اند از من
هرچه دادند زود پس دادم هر چه می خواستند رو کردم
عشق را در سخاوتم روزی - به پشيزی خريده اند از من
کرمهائی که در تن خشکم شادمان می خزند و می لولند
سالها پيش در بهاری سبز - ريشه هائی جويده اند از من
خشکی ام را بهانه می گيرند که رهايم کنند و در بروند
خودشان هم چه خوب می دانند - رگ به رگ خون مکيده اند از من
هر کجا از نفس می افتادند باز سنگ صبورشان بودم
گریه هایی به من فروخته اند - خنده هائی خریده اند از من
پاک کردند رد پایم را که ندانی که کجا گرفتارم
بعد تا هر چه دور تر بشوند از من سمت دیگر دویده اند از من
چشم ها جور دیگری هستند - حرف ها روی دیگری دارند
وای هرجا که پا گذاشته اند قصه ای آفریده اند ازمن
...
نه ... روبروی تو بازنده اند حالا هم
قمار بازترین مردهای دنیا هم
زمین زدم ورقی را شروع شد بازی
ولی به قصد - فقط - روبروشدن با هم
گرچه می دانستی - اگر چه می دیدم
در این مقابله جز باختن نمی خواهم
طنین قهقه ات در تبسمم می ریخت
هجوم زلزله ات در غرور گهگاهم
نمی برید چرا حکم من شروع ترا
نمی گرفت چرا بی بی ترا شاهم
سیاه و سرخ گره خورده بود و پیدا بود
جنون دست تو در تک تک ورقهایم
فقط در این بازی بی بی دل تو بس است
برای کشتن پنجاه ویک ورق باهم
بدست داشتی آن قدر دل که می لرزید
دل سیاه ترین برگه های بالا هم
...
مرا به باخت کشاندی ولی نیفتادم
به این امید که روز خداست فردا هم
شروع می شود این بازی تمام شده
اگر چه رو بکنی برگ آخرت راهم
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#8
Posted: 17 Mar 2015 20:27
۱۸ تير
خدا - تو را به همان صورتی که می خواهم -
قلم بدست گرفت و کشید همراهم
کسی به نام من از ساعت جهان گم شد
همان دقیقه که پیدا شدی سر راهم
قبول دارم - تقصیر سربزیری توست
اگر رسید به آن سیب دست کوتاهم
پر از ظرافت و زیبائی زنی - اما
تورا بخاطر این چیزها نمی خواهم
به کاسه کلمات زمین نمی گنجی
برای درک تو درمانده است دنیا هم
تو دوست داری شهر مرا و معتاد است
به کفش های تو پس کو چه های اینجا هم
قبول کن ...
شوق پر کشيدن است در سرم قبول کن
دل شکسته ام اگر نمی پرم قبول کن
اينکه دور دور باشم از تو نبينمت
جا نمی شود به حجم باورم قبول کن
گاه پر زدن در آسمان شعرهات را
از من - از منی که يک کبوترم قبول کن
در اطاق رازهای تو سرک نمی کشم
بيش از آنچه خواستی نمی پرم قبول کن
قدر يک قفس که خلوتت بهم نمی خورد
گاه نامه می برم - مياورم - قبول کن
پاکم آنقدر که آسمان صاف تيرماه
با تو چشم پاک يک برادرم - قبول کن
هی نگو که عشقمان جداست شعرمان جداست
بی تو من نه عاشقم نه شاعرم قبول کن
آب ...
وقتی آب اين قدر گذشته از سرم
من نمی توانم از تو بگذرم قبول کن
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#9
Posted: 17 Mar 2015 20:30
عروسی ۳
پابند کفشهای سیاه سفر نشو
یا دست کم بخاط من دیرتر برو
دارم نگاه می کنم و حرص می خورم
امشب قشنگ تر شده ای - بیشتر نشو
کاری نکن که بشکنی ...اما شکسته ای
حالا شکستنی ترم از شاخه های مو
موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو -
به به مبارک است :دل خوش - لباس نو
دارند سور وسات عروسی می آورند
از کوچه های سرد به آغوش گرم تو
...
هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر
مجبور نیستی که بمانی ... ولی نرو
عروس برفپوش
ميسوخت در پيراهنت خورشيدی انگاری
از سالهای دور میتابيدی انگاری
از بين لبهای تو بوی اطلسی می ريخت
از شيرهء گلها می آشاميدی انگاری
وقت غزل خواندن شبيه مولوی بودی
می چرخ ... چرخی ... چرخ ... می چرخيدی انگاری
من گيج٬ ساعت گيج٬ اجسام اتاقم گيج
در بعد بعد خانه می گرديدی انگاری
در قالب هر باد پنهان ميشدی آنوقت
در پرده٬ بی آواز می رقصيدی انگاری
ميريختی در کوچه جاری ميشدی در جوی
از هيچ آغازی نمی ترسيدی انگاری
حل می شدی در ريشه های هر درخت پير
از شاخه های کهنه می روييدی انگاری
چشمت حساب تک تک گنجشکها را داشت
تنها و تنها آسمان می ديدی انگاری
شهرم عروس برفپوشی بود٬ روی او
مثل بهاری تازه گل پاشيدی انگاری
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#10
Posted: 17 Mar 2015 22:06
بگذار در قشنگ ترين اشتباه من
آتش بگيرد از تو دل سربراه من
چشمم نسيم می شود آنقدر می وزد
تا روسريت حل بشود در نگاه من
آن وقت در رگم بشتابد - تپش کند
تا وقت مرگ موی تو خون سياه من
بر عکس آخر همه قصه ها ولی
شايد شبی به چنگ من افتاد ماه من
روزی مگر خود تو دچارم نکرده ای ؟
از چاله در بيا که بيفتی به چاه من
داغ مرا به دوش بکش سالهای سال
ای شانه هات مهر شده با گناه من
در باغ گل بر آتش نمرود می رسد
با شعر - با صدای دف و عود می رسد
اينبار هم به تارک طاغوت می خورد
سنگی که از فلاخن داود می رسد
پيغمبران خفته در اين خاک بر شويد
او که نويد مصحفتان بود می رسد
ای دست های سبز دعا باز گل کنيد
او گرچه زود رفته ولی زود می رسد
جز او به هيچ حادثه ای دل نبسته ايم
موعودجمعه- جمعه موعود می رسد
عمری مرا به حسرت ديدن گذاشتی
بين رسيدن و نرسيدن گذاشتی
يک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای از تو پريدن گذاشتی
وقتی که آب و دانه برايم نريختی
وقتی کليد در قفس من گذاشتی
....
امروز از هميشه پشيمان تر آمدی
دنبال من بنای دويدن گذاشتی
من نيستم ... نگاه کن؛ اين باغ سوخته
تاوان آتشی است که روشن گذاشتی
گيرم هنوز تشنه ی حرف توام ولی
گوشی مگر برای شنيدن گذاشتی
آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چيدن گذاشتی ؟
حالا برو ٬ برو که تو اين نان تلخ را
در سفره ای به سادگی من گذاشتی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود