ارسالها: 2890
#11
Posted: 17 Mar 2015 22:10
سفر
از چشمه ات به کوزه زيبائيم بريز
يوسف شو در غرور زليخائيم بريز
من تشنه ام هزار بيابان سئوال را
پاسخ به استکان معمائيم بريز
از خنده های نذری - جای غريبه ها
در ظرف من - منی که همينجائيم بريز
در سوز(شب )تمام تنم شعله می کشد
هذيان عشق ! در (تب ) يلدائيم بريز
بنشين غزل بخوان و بسوزان سکوت را
يک صندلی اسيد به تنهائيم بريز
مرد کاغذی
می پرسی از خودت که بدنبال چيستی ؟
ديروز هرکه بوده ای، امروز کيستی ؟
خود را ببين در آينه؛ اين مرد کاغذی
خيلی شبيه توست ولی اين تو نيستی
ای باغ بی کلاغ ترين! بعداز اين چرا
بايد ميان مزرعه تنها بايستی
وقتی تورا کنار تو تنها گذاشتند
برشانه های خويش، خودت را گريستی
خود را نبيين درآينه،فرقی نمی کند
اين آدم غريبه تويی ياتو نيستی...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#12
Posted: 18 Mar 2015 00:28
در وا شد وپاشيد نسيم هيجانش
تا نبض مرا تند کند با ضربانش
تقويم ورق خورد وکسی از سفر آمد
تا دامنه ها برد مرا نام ونشانش
پيشانی او روشنی آينه و آب
بوی نفس باغچه می داد دهانش
هر صبح، اميد همهء چلچله ها بود
گندم گندم سفرهءدستان جوانش
با اينهمه انگار غمی داشت که می ريخت
از زاويهء تند نگاه نگرانش
يک زلزلهء سخت تکانيش نميداد
يک شعر ولی زلزله ميريخت به جانش
انگار دو دل بود همانطور که«ساراي»
بين «اَرس» وحشی وجبر«سبلانش»*
طوفان شدو من برگ شدم رفتم ورفتيم
افتادم و افتاد غمی تلخ به جانش
ميخواست بهاری بشوم باز ، که جاداد
پاييز وزمستان مرا در چمدانش
¤¤¤
در واشدو اورفت همانطور که يکروز
در واشدو پاشيد نسيم هيجانش
حافظهء رودخانه ها
برشاخه هام ساخته اند آشيانه ها
عمری مرا نواخته اند از ترانه ها
من ـ تک درخت پيرـ فقط زنده مانده ام
باشوق ميوه ها و تب وتابِ لانه ها
قدّی اگر کشيدم ؛با عشق سارها
آبی اگر مکيدم؛ سهم جوانه ها
از من مخواه دل بکنم، چونکه بوده اند
تنها اميد زندگيم اين بهانه ها
در خاک ريشه دارم و وابسته ام به آب
معنای ماندن است تمام نشانه ها
من با سفر غريبم وجاری نميشوم
مدفون اگر شدند اسيرند دانه ها
اين چند سيب مانده برايم، به جای من
بسپارشان به حافظهء رودخانه ها
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#13
Posted: 18 Mar 2015 00:35
محمد سلمانی
مثل تو بود از تو وليکن خبر نداشت
افتاده بود پای بلوطی که سر نداشت
مثل تو بود،مثل تو... اما در آن غروب
آنقدر خسته بود که نای سفر نداشت
ديدم سکوت ودلهره،ديدم خروش و خشم
ديدم هزار چشم تو را ديد و برنداشت
ديدم کنارعکس توطرحی سپيد و سرخ
مثل پرنده بودولی بال و پرنداشت
بگذار اعتراف کنم، اعتراف تلخ؛
اين شير پير نيز توان خطر نداشت
تنها دوقطره اشک به پای بلوط ريخت
چشمم که ارمغانی از اين بيشتر نداشت
به تو که هميشه ام را از غزل پر کردی
و
در هنوزم جاری هستی ...
تورا صبحی مه آلود از دل يک خواب آوردم
تنت را ريختم در شيشهءمهتاب،آوردم
خريدم از پری ها جفت مرواريد چشمت را
و از اعماق درياهای بی پاياب آوردم
خود من يافتم در قصه ها تخم نگاهت را
تو رامن کاشتم...من سايه بودم...آب آوردم
بپرس اين دستهای هرزهءآمادهءچيدن
کجا بودند وقتی کالی ات را تاب آوردم
بريز از خويش،زنبيل مرا از خواستن پرکن
برای شاخه هايت يک زمستان خواب آوردم
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#14
Posted: 18 Mar 2015 00:39
قرار بود بيايی سری به ما بزنی
که حرف تازه ای از دفتر خدا بزنی
مگر به عصر سرانجامهای بي تعبير
تو فال پنجره ها را به روشنا بزنی
طلوع کن به تقاص تمام آنهمه شب
که چشم شعله ور آفتاب را بزنی
به اين بهانه که دارد بهار می آيد
پرنده های سفر رفته را صدا بزني
چه خوب ميشود از ذهنها عبور کنی
وخاطرات ترک خورده رادوا بزنی
چه قدر صحبت بيهوده از سياه ـ سفيد
مگر تو حرف جديدی برای ما بزنی
چه ميشود که کمی زودتر بيايی وبعد
سری به غربت ما ناسپاس ها بزنی
بنوش نوبر سرخ انار از دهنم
تو شعله شعله شدی آتش و زدی به تنم
بزن که لذت محض است از تو سوختنم
نسيم شهوتی و بی گدار می آيی
خودت عبور کن از تار وپود پيرهنم
بريز عطر خوش زن بريز در نفسم
بپيچ ساقهءگرما بپيچ بر بدنم
دو پلک،چشم مرا پر کن ازخمار شراب
بنوش نوبر سرخ انار از دهنم
تو آبشاری ودر ظرف برکه ميريزی
به آستانهءطغيان رسيده خواستنم
بگير درمن وعريانی مرا گم کن
بپيچ بانوی نيلوفری!به دور تنم
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#15
Posted: 18 Mar 2015 00:43
من ميروم جايی که جای ديگری باشد
ازشانه های تو پناه بهتری باشد
زندان تاريک تو راه چاره ای دارد
پس من چطوری آمدم؟بايد دری باشد
يک عمر«صرف»ات کرده ام ديگر نخواهم کرد
غيرازتوشايد مثل«رفتن»مصدری باشد
عيبی ندارد هر چه ميخواهی ببارانم
بگذار اين پايان گريه آوری باشد
آنکه تمام هستی اش را سوخت پای تو
نگذاشتی يکبارمرد ديگری باشد
پرواز را ازتخم چشمانم درآوردی
حالاچه فرقی ميکند بال وپری باشد...
چرا زهم بگريزيم،راهمان که يکي است
سکوتمان،غممان،اشک وآهمان که یکی است
چرا زهم بگریزیم؟دست کم یک عمر
مسير ميکده وخانقاهمان که يکی است
تو گر سپيدی روزی ومن سياهی شب
هنوز گردش خورشيد وماهمان که يکی است
تو از سلاله ليلی من از تبار جنون
اگر نه مثل هميم اشتباهمان که يکی است
من وتو هردو به ديوار ومرز معترضيم
چرا دو تودهء آتش؟گناهمان که يکی است
اگر چه رابطه هامان کمی کدر شده است
چه باک؟ حرف وحدیث نگاهمان که یکی است
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#16
Posted: 18 Mar 2015 00:48
سنگ مزار
خوابيده ام،دقيقه شمار شکسته ام
پاييز تازه ايست بهار شکسته ام
حيف تمام ثانيه هايت که سوختند
هربارپای قول و قرار شکسته ام
يا می جوند يا که لگدمال می کنند
من دانه دانه دانه انار شکسته ام
هرقطعه از جوانيمان رامرورکرد
بادست من شبانه سه تار شکسته ام
ميدان نديده نيستم اما چه فايده
شمشير پير،دست سوارِ شکسته ام
ردمرا بگير وبيا،تازه مانده است
بر سنگفرش ، «خون انار» شکسته ام
گاهی بيا سراغم اگر که شناختی
عکس مرا به سنگ مزار شکسته ام
پيش از من وتو و پدران تو سالها
آنسوتر از خيال و گمان توسالها
پيش از تمام اينهمه جنبندهء دو پا
بوده زنی درست بسان تو سالها
ميبرده از تمامی مردان شهر،دل
طوريکه ابروان کمان تو سالها
شيرين وتلخ داشته در کندوی دهان
نيش وعسل چنانکه زبان تو سالها
دنبال او نگاه کسی موج ميزده
مانند چشم من نگران تو سالها
حالا هم از هنوز جهان ميرسد بگوش
ناقوس ممتد ضربان تو سالها
انگيزهءتوالی ونظم طبيعت است
ميزان شانه های جوان تو سالها
بر برگها وزيده بهار تو قرنها
در رنگها دويده خزان تو سالها
در صلح وجنگهای زمين نقش اولند :
آرامش تو وهيجان تو سالها
از اورشليم وتاج محل در دو سوی شرق
بانگ نماز بوده اذان تو سالها
انگار پشت پردهء دربارها هنوز
بر شانه هاست تخت روان توسالها ...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#17
Posted: 18 Mar 2015 00:56
تو ميخوری غم وغم ميخورند باغچه ها
از اين حياط قلم ميخورند باغچه ها
تو«قمصر»ی،رختت جشنوارهءگلهاست
به دامن تو قسم ميخورند باغچه ها
توعاشق گلی از هرچه زرد بيزاری
فقط به عشق تو سم ميخورند باغچه ها
تو اشتهای دل انگيز ريشه ها هستی
که بی تو باران کم ميخورند باغچه ها
تو ناظمی بنشين نظم را تماشا کن
نبند پلک، به هم ميخورند باغ چه ها
مثلثند ولی با تو بُعد ميگيرند
وبيشتر به هرم ميخورند باغچه ها
تو ميخوری غم وغم ميخورند باغچه ها
ازاين حياط قلم ميخورند باغچه ها
قهوه خانه
اين مست های بی سر وپا را جواب کن
امشب شب من است ،مرا انتخاب کن
مهمان من تمامی اينها و ... پای من
قليان وچای مشتريان را حساب کن
تمثال شاعرانهءدرويش را بکن
عکس مرا به سينهءديوار قاب کن
هی!قهوه چی!ستاره به قليان من بريز
جای ذغال،روشنش از آفتاب کن
انگورهای تازهءعشقی که داشتم
در خمره های کهنه بخوابان،شراب کن
از خون آهوان بده ظرفی که تشنه ام
ماهيچهءفرشته برايم کباب کن
از نشئه خلسه ای بده از سُکر،جرعه ای
افيون ومی بيار،بساز وخراب کن
دستم تهی است هرچه برايم گذاشتی
باخنده های مشتريانت حساب کن ...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#18
Posted: 18 Mar 2015 01:05
بعداز قهوه خانه
بعد از تو ای طراوت بی پايان - تقويم من بهار نمی خواهد
بر روز و ماه و سال می آشوبد - خود را در اين حصار نمی خواهد
اين روزها که روح من آشفته است - دارد فقط به دور تو می چرخد
اين مرد هيچ وقت مسيرش را بيرون از اين مدار نمی خواهد
پاييز را پر از هيجان کردی با سيب های قرمز زنبيلت
اين کودک جنون زده بعد از اين پاييزها انار نمی خواهد
گفتند هرچه آهو مال تو ... مال تو هرچه آهو غير از اين ...
اين ببر حرف زور نمی فهمد - غير از همين شکار نمی خواهد
در شعر هات سوز (بنان ) داری - در خواندن تو لحن (قمر ) جاريست
البته يک تفاوت کوچک هست - همراهی سه تار نمی خواهد
بايد قبول داشته باشی حرف - سرمايه هميشه ی يک مرد است
می خواهدت درنگ نکن - چون مرد - يک چيز را دوبار نمی خواهد
من مدتيست ابر بهارم برای تو
بايد ولم کنند ببارم برای تو
اينروزها پراز هيجان تغزلم
چيزی بجز ترانه ندارم برای تو
جان من است وجان تو،امروزحاضرم
اين را به پای آن بگذارم برای تو
از حد « دوست دارمت » اعداد عاجزند
اصلآ نميشود بشمارم برای تو
اين شهر در کشاکش کوه وکويرودشت
دريا نداشت دل بسپارم برای تو
من ماهی ام تو آب،تو« ماه » ای من آفتاب
ياری برای من تو ويارم برای تو
∆
با آن صدای ناز برايم غزل بخوان
تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#19
Posted: 18 Mar 2015 15:48
حنجرهء عشق
هميشه در دل همديگريم ودور ازهم
چقدر خاطره داريم در مرور ازهم
دو ريل در دو مسير مخالفيم و به هم ـ
نمی رسيم بجزلحظهءعبورازهم
تو من،تومن،تومنی،من تو،من تو،من توشدم
اگرچه مرگ جدامان کند به زور ازهم
نه...تن نده پريِ من،تو وِردها بلدی
بخوان که پاره شود بندهاي تور از هم
...و مثل ريل نه،فکر دوباره آمدنيم
شبيه عقربه ها لحظهءعبورازهم
اين غزل برای همه خوبيهای «علی مصلحي» :
برفِ آوازم درگوشِ چه سنگين ازتو
رقص ؛بهمن شده وريخته پايين از تو
دور ميگيری و در پای تو انبوه سپيد
چينی دامنه ودامن پرچين از تو
تا ابد تشنگيِ داغ «مرنجاب»*ازمن
تا هميشه جريان خنک «فين»ازتو
شربت تلخ شب تيرهءکاشان از من
ماه؛اين خربزهءروشن شيرين از تو
من چه ام؟ زرد ترين برگ خزان ؛ اين ازمن
تو چه ؟ سرسبز ترين فصل بهار؛ اين از تو
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#20
Posted: 18 Mar 2015 15:58
نبوده ام ...
گم کن مرا وفکر کن اصلا نبوده ام
غرقم کن وخيال کن اين من نبوده ام
اصلا بگو نديده ونشنيده ای مرا
اصلا بگو مجاز به بودن نبوده ام
دور سر تو گشته ام و پرت ... هيچوقت
دلگير از مرام فلاخن نبوده ام
نشکن مرا...زياد مزاحم نميشوم
تا بوده ام وبال به گردن نبوده ام
انکار کن مرا ومن اقرار ميکنم :
يک لحظه در تصور اين زن نبوده ام
ميتوانی بروی قصه ورويا بشوی
راهی ذورترين گوشهءدنيا بشوی
ساده نگذشتم ازاين عشق،خودت ميدانی
من زمينگيرشدم تا تو ، مبادابشوی
آخ مثل خوره اين فکر عذابم ميداد
چوب من را بخوری ؛ ورد زبانها بشوی
من وتو مثل دوتا رود موازی بوديم
من که مرداب شدم،بلکه تودريا بشوی
دانهء برفی وآنقدر ظريفی که فقط
بايد ازاين طرف شيشه تماشا بشوی
گرهء عشق تورا هيچکسی باز نکرد
توخودت خواسته بودی که معما بشوی
درجهانی که پر از«وامق» و «مجنون»شده است
ميتواني«عذرا» باشی،«ليلا»بشوی
ميتوانی فقط از زاويهءيک لبخند
در دل سنگ ترين آدمها جا بشوی
بعدازاين، مرگ نفسهای مرا می شمرد
فقط از اين نگرانم که تو تـنها بشوی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014