ارسالها: 2890
#21
Posted: 18 Mar 2015 16:09
خواب بودند که با زلزله بيدار شدند
در را نبند وپنجره های مرا بگير
حال مرا نگير وهوای مرابگير
هر روز ازاين شکنجه سرم گيج ميرود
کمتر بيا در آينه جای مرا بگير
تقديم ميکنم به تو وخلوت شبت
هرچند ناخوش است:صدای مرا بگير
حالاکه با تو هستم و دور از تو،بی گمان
وقتش رسيده است ؛عزای مرا بگير
بگذار در «عروسی خون »*دعوتت کنم
دستی جلو بيار وحنای مرابگير
امشب که عکس ماه بيفتد در استکان
يک فال قهوه دورنمای مرا بگير
وقت پريدن است،اگرعازمی بيا
دست مرارهاکن وپای مرا بگير
گم کن مرا وفکر کن اصلا نبوده ام
غرقم کن وخيال کن اين من نبوده ام
اصلا بگو نديده ونشنيده ای مرا
اصلا بگو مجاز به بودن نبوده ام
دور سر تو گشته ام و پرت...هيچوقت
دلگير از مرام فلاخن نبوده ام
نشکن مرا زياد مزاحم نميشوم
تا بوده ام وبال به گردن نبوده ام
انکار کن مرا و من اقرار ميکنم
يک لحظه در تصور اين زن نبوده ام
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#22
Posted: 18 Mar 2015 16:13
قصيده عراقی
در ستايش عطاملک جوينی ...
شِکربه شُکرنهم در دَهانِ مژده دِهان
اگر تو باز برآری حديث من به زبان ...
تو آن نه ای که چو غايب شوی زدل بروی
تفاوتی نکند قرب دل به بُعد مکان
قرار، يک نفسم بی تو دست می ندهد
هم احتمالِ جفا بِه،که صبر بر هجران...
وصال دوست به جان گر مُیسرت گردد
بخر که دير به دست اوفتدچنين ارزان
کدام روزدگر جان به کار بازآيد
که جان فشان نکنی روز وصل بر جانان...
زدست دوست به ناليدن آمدی سعدی
توقدردوست نداری که دوست داری جان...
گرآن بديع صفت خويشتن به ما ندهد
بيار ساقی وما را زخويشتن بستان...
بهار، ميوه؛چو مولود نازپرورده ست
که تا بلوغ ، دهان برنگيرد از پستان
کدام گل بُوَد اَندر چمن به زيباييت ؟
کدام سرو به بالای توست در بستان ؟...
تو کافتاب زمينی به هيچ سايه مرو
مگر به سايهءدستور پادشاه زمان
بزرگِ روی زمين،پادشاه صدر نشين
علاءِدولت ودين،صدرِپادشاه نشان
که گردنان اکابر،نخست فرمانش
نهند برسر و پس سر نهند بر فرمان
وگرحسود نه راضيست گو به رشک بمير
که مرتبت به سزاوار ميدهد يزدان
براومحاسن اخلاق چون رطب بر بار
در او فنون فضايل چو دانه در رمّان ...
کنگره ملی ايوار
تو آمدی وبه هم ريختی قرار مرا
خزان خزان کردی مبتلا بهار مرا
پس از دميدن تو يک به يک غزلهايت
به دست خويش گرفتند اختيارمرا
به سرزمين توتبعيديِ هميشه شدم
وخاطرات تو پر کرد روزگار مرا
به بادهای فراموشی زمان دادی
همه قبيلهءمن، ايل من،تبار مرا
به ظرف ميوه اگر سيب نارس تو رسيد
خراب کرد زمان سيب آبدار مرا
وصيتم همهء اين نوشته هاست عزيز
نگه بدار ورقهای يادگار مرا
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#23
Posted: 18 Mar 2015 16:18
عادت
اين ماه عادتم شده در وا نمی کنم
از پشت شيشه برف تماشا نمی کنم
از ترس زرد بودنشان پشت پنجره ـ
يک لحظه هم نگاه به گلها نمی کنم
آوازهای راديو مستم نميکنند
اخبار صلح وجنگ ، تماشا نمی کنم
اين روزها از آينه ها طفره ميروم
با حرفهای راست مدارا نمی کنم
بيرون از اين اتاق مکرر نرفته ام
پرواز از اين قفس به تماشا نمی کنم
در کفشهام شوق سفر خاک می خورد
پای سفر ندارم اگر پا نمی کنم
چنديست نامه هام پر از بی نشانيند
يعنی خودم خودم را پيدا نمی کنم
اين ماه ، باورم شده در خانه نيستم
گيرم که زنگ هم بزنی... وانمی کنم
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#24
Posted: 18 Mar 2015 16:27
غزل مثنوی جنون
ای چشم تو دشتی پر آهوی رميده
انگار که طوفان غزل در تو وزيده
درياچهءموسيقی امواج رهايی
با قافيهء دستهءقوهای پريده
اينقدر که شيرينی و آنقدر که زيبا
ده قرن دری گفتن انگشت گزيده
هم خواجه کنار آمده با زهد پس از تو
هم شيخ اجل دست از معشوق کشيده
صندوقچهءمبهم اسرار عروضی
«المعجم»ازاين دست که داری نشنيده
انگار«خراساني»و«هندي»و«عراقي»
رودند وتو دريای به وصلش نرسيده
با مثنوی آرام مگر شعر بگيرد
تا فقرقوافی نفسش را نبريده...
مفعول ومفاعيل و دل بی سروسامان
مستفعل و مستفعل و اين شعر پريشان
بانوی مرا از غزل آکنده که هستی ؟
در جان فضا عطرِ پراکنده که هستی ؟
از«رابعه»آيا متولد شده ای يا
با چنگ تو را «رودکي» آورده به دنيا ؟
درباری «محمود»ی يا ساکن«يمگان»
در بادهءمستانی يا جامهءعرفان
اسطورهءفردوسی در پای تو مقهور
«هفتاد منِ مثنوي»از وصف تو معذور
ای شعر تر ازشعر تراز شعرتراز شعرترازشعرترازشعرترازشعر...
من باخبرازعشق شدم بی خبراز عشق
دست تو در اين شهر براين خاک نشاند ام
تا قونيه تا بلخ چرا ريشه دواندم ؟
آرام غزل مثنوی شور و جنون شد
اين شعر، شرابی ست که آغشته به خون شد
برگرد غزل بلکه گلم بشکفد از گل
لاحول ولا قوة الا بتغزّل
***
بانوی تروتازه تراز سيب رسيده
بانوی تورا دست من از شاخه نچيده
بايد که ببخشيد پريشان شده بودم
تقصيرخودم نيست هوای تو وزيده
آشوب غزل هيچ که خورشيد هم امروز
در شرق فرورفته واز غرب دميده
اين قصهءمن بود که خواندم که شنيدی
«افسانه مجنون به ليلی نرسيده»
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#25
Posted: 18 Mar 2015 16:31
غزل تازه
سالها سال با هر زبانی ساختند از تو ضرب المثلها
از تو در بزم های شبانه قصه گفتند باباشمل ها
نه حقيقت نه رويا...به جز من هيچکس خوب وصفت نکرده
کاتبان در تمام تواريخ،شاعران در تمام غزل ها
با چه معياری آخر بسنجند؟با چه مقياسی آخر بگويند ؟
رنگ لبهات افسوس گلهاست!طعم چشم تو شرم عسل ها
تو سوالی شگفتی که دنيا روبرويت جوابی ندارد
غرق سرسختی تو علائم،محو دشواريت راه حل ها
داستان بلند و غريبی است هر شب و روز دنباله دارد؛
قهر و مهر تو چشمهايت،جنگ و صلح من و اين غزل ها
چه بهاری پسرم ... ؟
هر بار سال ديگری رفت و بهار آمد
عمر است دارد می رود بايد کنار آمد
.......
وحشی نبودم تا تو رامم کرده باشی
اهو نه..تا پابند دامم کرده باشی
من پخته بودم ، پخته بودم ، پخته بودم ...
جز اينکه با يک عشوه خامم کرده باشی
من فکر اينجا را نمی کردم که روزی
توغرق نان و مست نامم کرده باشی
مديون قدری آب و مشتی دانه يکروز
مثل کبوترهای بامم کرده باشی
يادم نمی آيد جوابم داده باشی
يادم نمی آيد سلامم کرده باشی
با تو همين اندازه شيرين بود اگر بود ــ
زهری که با حرفی به کامم کرده باشی
ميسوزم و دود مرا می بلعی...آنوقت
له ميکنی وقتی تمامم کرده باشی
خالا چطوری من حلالت کرده باشم
وقتی تو اينطوری حرامم کرده باشی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#26
Posted: 18 Mar 2015 16:39
وحشی نبودم تا تو رامم کرده باشی
اهو نه..تا پابند دامم کرده باشی
من پخته بودم ، پخته بودم ، پخته بودم ...
جز اينکه با يک عشوه خامم کرده باشی
من فکر اينجا را نمی کردم که روزی
توغرق نان و مست نامم کرده باشی
مديون قدری آب و مشتی دانه يکروز
مثل کبوترهای بامم کرده باشی
يادم نمی آيد جوابم داده باشی
يادم نمی آيد سلامم کرده باشی
با تو همين اندازه شيرين بود اگر بود ــ
زهری که با حرفی به کامم کرده باشی
ميسوزم و دود مرا می بلعی ... آنوقت
له ميکنی وقتی تمامم کرده باشی
خالا چطوری من حلالت کرده باشم
وقتی تو اينطوری حرامم کرده باشی
و سيد حسن حسينی ...
برای بدرقه در بی ترانهء سفرت
بهار سر زد و باران گرفت پشت سرت
نسيم پنجره در پنجره تو را می جست
هوای فروردين کوچه کوچه دربدرت
اگر نيامد و دستی تکان نداد کسی ...
تکان به رخوت پرواز داد بال و پرت
زمين فراز و نشيب تورا که ياد گرفت
چقدر رود به دريا رسيد در اثرت
درخت ،تقليدی از نگاه سبز تو بود
بهار، ترجمهءشعرهای سبزترت
هنوز سوز زمستان هنوز سرما بود
بهار سرزد وپاشيد آب پشت سرت
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#27
Posted: 18 Mar 2015 16:50
بی نشانی
من سنگ شوره زارم و گويا زمانه ای
اينجا کشانده است مرا رودخانه ای
يا شايد آن پرستوی پيرم که عاشقی
نگذاشت دست وپا بکنم آشيانه ای
يا تاک بی بری که برای شکفتنش
ناچار جز بهار ندارد بهانه ای
يا تخته پاره ای که گرفتار موجم و
هرگز مرا قبول نکرده کرانه ای
***
تنهايی من از خود تنهايی ام پراست
در بی نشانی است که دارم نشانه ای
چيزی نمانده است که ديوانه ام کند
ترس مترسکانه ام از موريانه ای
اينجا کسی صدای مرا پس نميدهد
پای کدام کوه بخوانم ترانه ای
در سوگ سيد
پريها را پريشان ميکنی با پيچش مويت
به دست باد وقتی در بهشت افتاد گيسويت
قدم در باغهای جاودان خواهی زد وشوری
خيال شاخه ها و برگها را می کشد سويت
حواس قدسيان را می بری دنبال آوازت
نماز عرشيان خواهد شکست از بانگ هوهويت
غزالان آب می نوشند از رنگينهءچشمت
غزلها رنگ می ريزند در چشمان آهويت
ببوی سيبهای سرخ آغشته است حلقومت
به عطر ياسهای دردرنگين است پهلويت
بجز شرح نماز ناتمام حضرت مولا
چه سرّی بود در محراب حالات دو ابرويت
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#28
Posted: 18 Mar 2015 16:57
دل تو سنگ به قدر شکستن من نيست
توپارهءتنمی پارهءمن آهن نيست
بپرس بعدِتو تاريکی غريبم را
ازآن چراغ که در خانه هست و روشن نيست
دلت خوش است که من زنده زنده می سوزم
ولی رها شدن از عاشقی به مردن نيست
چقدر سنگ زدند و به خود قبولاندم:
که ضرب دست تو پشت سر فلاخن نيست
چقدر حرف برای تو ذارم و هربار
در آب وتاب تماشا توان گفتن نيست
چه دردناک وغم آلود،اينکه ميدانی
به هر دری بزنی نيمهء تو اين زن نيست
قهوه خانه (۲)
باز کن در را دوچشم پر شراب آورده ام
از سر کوه بلند تاک آب آورده ام
آنقَدَر داغم که آتش نيست....نورم را ببين!
شعله را پايين بکش من آفتاب آورده ام
ميزهايت را به چای تيره نازيبا نکن
خمره ای آبستنِ سرخيٌ ناب آورده ام
پلکها را میپراند، چشمها را می بَرد
داروی بيداری و جادوی خواب آورده ام
سوره هايم جامها وآيه هايم جرعه هاست
وحی نازل از ازل دارم کتاب آورده ام
قهوه چی!ديوانه ميگويی به من اما مگر ـ
حال تو خوب است و من حال خراب آورده ام
بد حسابی کرده ام ،دستم ولی امشب پُر است
صبر کن لب تر کنم حرف حساب آورده ام
من سرم داغ است و مستی در دلم قُل ميزند
جام آتش روی قليان شراب آورده ام
باز کن...من خنده های مشتريهای تو را
پشت در با گريه ساعتهاست تاب آورده ام ...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#29
Posted: 18 Mar 2015 17:03
برای او که هميشه
از بی هم بودن گفت وامروز ...
رفته است
در صفحه ی سفيد وسياهی که چيده اند
ما را برای کشتن هم آفريده اند
بيدار ميشوند که بازی کنندمان
نه... پا گذاشتيم به خوابی که ديده اند
ما همچنان به مقصد هم راه ميرويم
جز اين رسيده اند مگر، تا رسيده اند؟
پاهايمان چه منظره هايی چشيده است
چشمانمان چه فاصله ای را دويده اند
من در گريز از تو همانقدر ناگزير
ما رابه هم تنيده و از هم بريده اند
تاوقت مرگ ـ گرچه نخواهيم ـ با هميم
دور من وتو حلقه ی آتش کشيده اند
اصرار ميکنيم به رفتن ولی چه سود
با يد چه کرد با پروبالی که چيده اند؟
من و تو دور شديم اينقدر چرا از هم
غريبه با هم دشمن به هم جدا از هم
اگر به هم نرسيديم بی خيال شديم
ولی جدا که نکر ديم راه را از هم
که بر نگردي و ديگر نگاه هم نکنی
بپاشی اول بازی زمينه را از هم
تمام اینهمه مثل کلاف سردر گم
ولی به سادگی قهر بچه ها از هم
توهم شکسته ای و مثل من پراز زخمی
چه شد ؟من و تو به هم خورده ایم یا از هم
اگر قبول نداری نگاه کن به عقب
جدا شده جایی رد پای ما از هم
چه در میانهء این راه اتفاق افتاد
فرار کرد خطوط دو رد پااز هم ...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#30
Posted: 18 Mar 2015 20:18
من و تو در دل همديگريم و دوراز هم
چقدر خاطره داريم در مروراز هم
دو ريل در دو مسير مخالفيم و به هم
نميرسيم بجز لحظهءعبور از هم
تو من،تو من،تو منی...من تو من تو من تو شدم
مگر که مرگ جدامان کند به زور از هم
نه...تن نده پری من ،تو وردها بلدی
بخوان که پاره شود بند بند تور ازهم
***
نه ...مثل ريل نه...فکر دوباره آمدنيم
شبيه عقربه ها لحظهءعبور ازهم
من ميروم جايی که جايی که جای ديگری باشد
از شانه های تو پناه بهتری باشد
يک عمر صرف ات کرده ام ديگر نخواهم کرد
غيراز تو شايد مثل رفتن مصدری باشد
عيبی ندارد هرچه ميخواهی ببارانم
بگذاراين پايان گريه آوری باشد
آنکه تمام هستی اش را سوخت پای تو
نگذاشتی يکبار مرد ديگری باشد
پرواز را از تخم چشمانم درآوردی
حالا چه فرقی ميکند بال وپری باشد ؟...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود