ارسالها: 2890
#31
Posted: 18 Mar 2015 20:20
در اين بهشت سيب منی گندم منی
ای ناگزير ديدنی اما نچيدنی
طعم تورا هميشه ولی بو کشيده ام
آنگاه که کنارمی و حرف ميزنی
جوشان شعرم و غزلم نطفه بسته است
در هر زنی که شسته در اين آبها تنی
حالا تو هم دچار منی چون از اين قفس
حتی اگر رها بشوی دل نمی کنی
***
«شاعر شنيدنيست ولی» من پراز غمم
آنقدر که نه ديدنی ام نه شنيدنی
«شاعر شنيدنيست ولی» من نه شاعرم
نه آن قَدَر وسيع که امثال«بهمنی»
نشنو مرا وشرح ملال آور مرا
من ناشنيدنی ترم از هر نگفتنی...
بگذار تا آخر بريزد ـ آبرو ـ چيست ؟
حرف حساب اين دو پاهاي دورو چيست ؟
آنچه تو ميخواهي نخواهم بود، اينم
دنياي «بوف كور»يام دنياي پوچي است
از آن كه هرگز نيستم يك عمر گفتي
پس اين « من » آيينههاي روبرو چيست؟
اصلاً برايت يك مثال ساده دارم
آن اسم معروف كتاب «شاملو» چيست ؟
... « ققنوس در باران » چرا باران، نه آتش ؟
پيش خودت تحليل كن منظور او چيست ؟
يعني نبود آتش كه ققنوسي بزايد
امروز من اينطوري ام اين عين پوچي است
حالا توو اينگونه ماندن يا نماندن
حالا ببين تحليلت از اين گفتگو چيست ؟
عصيان حوا در وجودش بود، اما
وقتي من آدم نيستم تقسير او چيست ؟
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#32
Posted: 18 Mar 2015 20:24
مرا با وردهايت خواب کردی
به سمت ناکجا پرتاب کردی
تو در آتشفشان چشمهايت
مرا ذره به ذره آب کردی
*
نگفتم ميروم؟...گفتی به سردی:
«الهی تا قيامت برنگردي»
دعای تو مرا آواره کرده
خدا را شکر نفرينم نکردی
*
تمام عطرگلهای بهارم
لطيفِ دامن تو سبزه زارم
نپرس از من تورا اندازهءکی ...
تورا اندازهءتودوست دارم
همين که بی تو غزلواره هام بی حال است
خلاصهءهمهءدردهای امسال است
تورا نميرسم ازاين حروف ناهمگون
که بيت بيت بی آوازو خط به خط لال است
هميشه خواستنت شور و بودنت شادی
شنيدن تو تماشاست،ديدنت فال است
و بوی فطرت حوّايی مرا دارد
دو«سيب»سرخ که در چشمهای تو «کال» است
اگرچه «وَهم»به تو ،تو به «وَهم»نزديکی
خيال بال و پر شعر، بی پروبال است
به هيچ حادثه ای تن نميدهد کلــــــــــــــــــــــمه
خلاصه اين همهءدردهای امسال است
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#33
Posted: 18 Mar 2015 20:28
آب ، خاک ، آتش ، باد !
تو ماه كاملي و من جزيره اي در آب
مرا به مدّ تو هر شب گذشته از سر آب
ستاره ها همه شب گرد من شنا كردند
تو آسمان مرا كرده اي سراسر آب
نگاه غمزده ام در دلت اثر نگذاشت
چنانكه عكس درختان بي ثمر در آب
به غير ساختن و سوختن چكار كنم
مرا كه چشمي خون است و چشم ديگر آب؟
نه...انتظار زيادي است اين كه فكر كند
به سرنوشت من ـ اين تختهء شناورـ آب
مرا كه دانهء صد سال خفته ام در خاك
ببين كه تا ابد از ياد برده ديگر خاك
به انجماد زمين هاي قطب مي مانم
به مجرمان نگون بخت تا كمر در خاك
شراب مرگ خورانيدام و به گور سپرد
مرا به هيات تاك از خود بر آور خاك!
كه خوشه خوشه ام انگور زهردار شود
كه بي شمار شود كشته هام در هر خاك
« از آن گناه كه نفعي رسد به غير چه باك
اگر شراب خوري جرعه اي فشان بر خاك»
***
مرا به جرم تو انداختند در آتش
بعيد نيست گلستان شود اگر آتش
ز شانه هاي تو عمريست مي وزد طوفان
زچشمهاي تو عمريست شعله ور آتش
مسافري شده ام در مسير دوزخ تو
كه هر چه پيشتر؛انگار بيشتر آتش...
چه مجمريست سيه گيسوان سوزانت
به زير خاكستر مي بري به سر آتش
حكايت تو ومن نقل شمع و پروانه است
حكايت من و تو داستان پر، آتش
***
پري كه سوخته اينك رها شده در باد
و ماجراي مرا گفته است با هر باد
به باغ مي رود و بيمنامه مي خواند
از آتش تو لب گوش هر صنوبر باد
بر اين سر است كه رسوا كند تو را هر جا
به تاخت مي رود از باختر به خاور باد
پري كه سوخته پرواز تازه اي دارد
سبك،گريخته،بي خانمان،رها در باد
جزيره ،دانه،پرم من در آب و خاك و باد
پس از تو قسمتم از روزگار بهتر باد.
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#34
Posted: 18 Mar 2015 20:31
کفتری آمده مهمانی تو سور بده
آسمان دم کن و فنجان فنجان نور بده
طاقتم طاق شدازبس به تو گفتم:عباس !
سرکوهی برو و بوسه ای از دوربده
نيستی مزرعه مان از علف هرز پراست
سيب هم البته بارآمده ،دستور بده ــ
تا سبدها هوس شاخه تکانی بکنيم
فصل سختی است بيا کار کن و شور بده
چشمه ای مست کن و قول قديمی بشکن
خوش حسابی بکن و فرصت انگور بده ...
مثل درختان
رهاکن که در چنگ توفان بميرم
به اين حال وروز پريشان بميرم
نه می خواستی با تو آزاد باشم
نه دل داشتی کنج زندان بميرم
گلِ چيده ام....قسمتم بود بی تو
که در بستر خشک گلدان بميرم
اگرايستادم نه از ترس مرگ است
دلم خواست مثل درختان بميرم
نه...بگذار دست تو باشد تمامش
بسوزان بسوزم،بميران بميرم
شب سوز پاييز؛سرمای آذر
ولم کرده ای زيرباران بميرم ؟
تو وقتی نباشی چه بهتر که يک روز
بيفتم کنار خيابان .......
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#35
Posted: 18 Mar 2015 20:34
بندر
هنوز آخر شهريوراست و سوز زمستان
دويده در رگ اين شهر،کوچه کوچه خيابان ...
خيا...ل ميکنی ازسمت سيبری ننه سرما
سه ماه سرد گرفته به دوش و آمده کاشان
سه ماه سرد که در اصل مثل آتش داغند
سه ماه سرد که بی وقت ميرسند به ايوان
برای من خبراز خاطرات سبز تو دارند
خليج تا به ابد فارس!؛ تاج آبی عمان !
غزل غزل به فضا ميدمند و اول پاييز
بهارسرزده می آورند گلدان گلدان
بهار؛مثل زمستان داغ بندرعباس
که می تراود از سطرسطر متن فراخوان
وبوی کنگره شعر می وزد همه جا را
چقدر پنجره آشفته و اتاق پريشان
سه ماه مانده به شبهای لاجوردی بندر
به شعرخوانی دريا؛غزلسرايی باران
جنوبِ گرمترين لحظه های بی تو نبودن
جنوبِ گريهء«سيدرضا» وخندهء«سلمان»*
وسيعِ سينهءپهن خليج و چشم تماشا
مجال بيشترازپيش تنگ و حرف فراوان
شب وداع به جای قطار تهران-بندر
نشسته شاعر در ايرباس بندر-تهران
نشسته شاعر و بندر شده است نقطهءريزی
که مثل خال قشنگی است روی صورت ايران
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#36
Posted: 18 Mar 2015 20:36
« حسرت »
عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی
یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی
وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی
من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی
گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی ؟!
آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی ؟
حالا برو برو که تو این نان تلخ را
در سفره ای به سادگی من گذاشتی
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار ؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#37
Posted: 18 Mar 2015 20:39
بازیگر
قد میکشم که باد شوی، پرپرم کنی
بوبو و برگ برگ فراوان ترم کنی
سو سو زدی و من به هوای تو آمدم
پس حقّم این نبود که خاکسترم کنی
خوش میگذشت شاخه; رسیدم، که رد شدی
تا یک دهن بچینیام و نوبرم کنی
از اوج سبزهای بلند آمدم که تو
با زردهای ریخته همبسترم کنی
تن دادهام که رقص سرانگشتهای تو
بندم کند عروسک بازیگرم کنی
تکرار کردم آنچه تو میخواستی و ... آه
غافل شدم از اینکه کس دیگرم کنی
من یک حقیقتم اگر از من گذر کنی
من یک دروغ محضم اگر باورم کنی
چیزی نمانده از منِ آن روزهای من
گل دادهام که باد شوی پرپرم کنی
در این بهشت سیب منی گندم منی
ای ناگزیر دیدنی اما نچیدنی
طعم تورا همیشه ولی بو کشیده ام
آنگاه که کنارمی و حرف میزنی
جوشان شعرم و غزلم نطفه بسته است
در هر زنی که شسته در این آبها تنی
حالا تو هم دچار منی چون از این قفس
حتی اگر رها بشوی دل نمی کنی
***
« شاعر شنیدنیست ولی» من پراز غمم
آنقدر که نه دیدنی ام نه شنیدنی
« شاعر شنیدنیست ولی» من نه شاعرم
نه آن قَدَر وسیع که امثال « بهمنی »
نشنو مرا وشرح ملال آور مرا
من ناشنیدنی ترم از هر نگفتنی ...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#38
Posted: 18 Mar 2015 21:02
حال مرا نگیر...هوای مرا بگیر
در را نبند و پنجرههای مرا بگیر
حال مرا نگیر و هوای مرا بگیر
هر روز از این شکنجه سرم تیر میکشد :
کمتر بیا در آینه جای مرا بگیر
حالا که با تو هستم و دور از تو: بی گمان
وقتش رسیده است عزای مرا بگیر
تقدیم میشود به تو و خلوت شبت؛
هرچند ناخوش است; صدای مرا بگیر
بگذار به « عروسی خون » دعوتت کنم
دستی جلو بیار و حنای مرا بگیر
افتاده عکس ماه به فنجان خالیام
یک فال قهوه دورنمای مرا بگیر
وقت پریدن است اگر عازمی بیا
دست مرا رها کن و پای مرا بگیر
پیراهن آبی
حال من خوب است اما با تو بهتر میشوم
آخ... تا میبینمت یک جور دیگر میشوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل میکند
یاسم و باران که میبارد معطر میشوم
در لباس آبی از من بیشتر دل میبری
آسمان وقتی که میپوشی کبوتر میشوم
آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
میتوانم مایهی ـ گهگاهـ دلگرمی شوم
میل، میل توست، امّا بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سخت، پرپر میشوم
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#39
Posted: 18 Mar 2015 21:05
گزارش حادثه
حتّی درست تا لب ریل قطار رفت
ترسید شاعرانه نمیرد، کنار رفت
برگشت پشت پنجرهی خانهاش نشست
یک دور مثل باد دقیقه شمار رفت
ـ من اینهمه مداد و ورق نفله کردهام
در بیست و چند سال که بر یک مدار رفت
تقویم را ورق زد دنبال بچگیش
حتی سراغ آلبومش چند بار رفت
لحظه به لحظه عقربهها تندتر شدند
ساعت چهار آمد، ساعت چهار رفت
حتی غروب آمد، حتی غروب رفت
حتی بهار آمد، حتی بهار رفت
از صندلی بلند شد و مشت زد به میز
فرصت نشد قبول کند، زیر بار رفت
فردا درست ساعت نه ... روزنامه ها؛
یک شاعر روانی زیر قطار رفت
باد،به صحرا زده از بوی تو دیوانه است
باد،پریشان شده، چون موی تو دیوانه است
هرطرفی میروی و هرطرفی میبریش
چشم نگردیده مگر سوی تو، دیوانه است
صید تو ؛عشقی ست، تماشای فرار تو؛عشق
آنکه نزد تیر به پهلوی تو دیوانه است
اینهمه شاهینهمه پایینهمه بالا نبر
ابر نه! ابرو نه! ترازوی تو دیوانه است
وا.....ی! مگر چشم ندارد که به من میخورد ؟
این چه درختی ست سر کوی تو...دیوانه است ؟
بید اگر اینهمه مجنون شده تقصیر توست
هرچه درخت است لب جوی تو دیوانه است
رفتن و برگشتن بی فصل مرا هم ببخش
دست خودش نیست ... پرستوی تو دیوانه است
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#40
Posted: 18 Mar 2015 21:08
ققنوس در باران ...
بگذار تا آخر بریزد ـ آبرو ـ چیست ؟
حرف حسابِ این دو پاهای دورو چیست ؟
آنچه تو میخواهی نخواهم بود، اینم
دنیای «بوف کور»یام دنیای پوچی است
از آن که هرگز نیستم یک عمر گفتی
پس این «منِ» آیینههای روبرو چیست ؟
اصلاً برایت یک مثال ساده دارم
آن اسم معروف کتاب «شاملو» چیست ؟
... «ققنوس در باران» چرا باران، نه آتش ؟
پیش خودت تحلیل کن منظور او چیست ؟
یعنی نبود آتش که ققنوسی بزاید
امروز من اینطوریام این عین پوچی است
حالا تو و اینگونه ماندن یا نماندن
حالا ببین تحلیلت از این گفتگو چیست ؟
*
عصیان حوّا در وجودش بود، امّا
وقتی من آدم نیستم تقصیر او چیست؟
من دیده ام در نگاهت برقی شبیه ستاره
یک اتفاق دوتکه،یک اشتیاق دوپاره
انگیزه ای مثل پرواز هل میدهد سوی آغاز
میخواهم عاشق شوم باز؛ دیوانه باشم دوباره
من شور؛دریا به دریا -تو شوق؛صحرا به صحرا
من غرق در یک تماشا،تو محو در یک نظاره
در چشم تو روشن آتش، طوریکه زد بر من آتش
میریختی ای "زن-آتش"! ابرو به ابرو اشاره
آنشب هوا "قونوی" شد، کی "شمس" و کی "مولوی" شد؟
بی انزوا "منزوی" شد در ما شکوفا دوباره
شاه و وزیرم فدا شد...از گله اسبم جدا شد ...
تو میزدی با پیاده...من میشکستم سواره
*
دربرق چشم تو،من غرق - دنیا ولی روشن از برق
بی برق و بی ماهواره، من غرق یک "ماهپاره"
*
این میوه ی عاشقی را از شهر برفی نهان کن
تا روی سقفم نبارند با ابرهای بهاره
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود