ارسالها: 2890
#51
Posted: 18 Mar 2015 22:06
ای چشم تو دشتی پر آهوی رمیده ..
ای چشم تو دشتی پر آهوی رمیده
انگار که طوفان غزل در تو وزیده
دریاچه موسیقی امواج رهایی
با قافیه دسته قوهای پریده
این قدر که شیرینی و آنقدر که زیبا
ده قرن دری گفتن انگشت گزیده
هم خواجه کنار آمده با زهد پس از تو
هم شیخ اجل دست ز معشوق کشیده
صندوقچه مبهم اسرار عروضی
المعجم از این دست که داری ، نشنیده
انگاه خراسانی و هندی و عراقی
رودند و تو دریای به وصلش نرسیده
با مثنوی آرام مگر شعر بگیرد
تا فقر قوافی نفسش را نبریده
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#52
Posted: 18 Mar 2015 22:07
بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی ...
من در پی رد تو کجا و تو کجایی
دنبال تو دستم نرسیده است به جایی
ای « بوده » که مثل تو نبوده است، نگو هست
ای « رفته » که در قلب منی گرچه نیایی...
این عشق زمینی است که آغاز صعود است
پایبند « هوس » نیستم ای عشق « هوایی »
قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم
وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی!
ای قطب کشاننده پر جاذبه دیگر
وقت است دل آهنی ام را بربایی
گفتی و ندیدی و شنیدی و ندیدم
دشنام و جفایی و دعایی و وفایی
یک عالمه راه آمده ام با تو و یک بار
بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی ...
منم که میگذری ...
من به تنهاییِ این پیله قناعت دارم
هرچه کرم است که پروانه نباید بشود
***
روسری باد را تکان میداد ...
هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر !
مجبــــور نیستـــی که بمانی ...ولی نرو
***
میخانه بی خواب ...
گوش تا گوش به صحرا بخرام و نهراس
شیرها خاطرشان هست که آهوی منی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#53
Posted: 18 Mar 2015 22:13
آن قله ها را از همین پایین تماشا کن ...
چیزی نگو، دزدانه و شیرین تماشا کن
بنشین و مثل دختری سنگین تماشا کن
یک کاروان خیس ابریشم همین حالا
از زیر چشم ام رفت سمت چین، تماشا کن!
بر شانه ات نگذاشتم سر، با خودم گفتم:
آن قله ها را از همین پایین تماشا کن
آن آبشاری را که از قوس کمرگاهش
جاری ست نافرمان و بی تمکین تماشا کن
مرد خدا را هر اذان صبح در کافه
ای چشم های کافرِ بی دین! تماشا کن
«من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ...»
من قرن ها رنج ام در این تضمین تماشا کن
چون بشکنم عکس تو در هر تکه ام پیداست
باور نداری بشکن و بنشین تماشا کن !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#54
Posted: 18 Mar 2015 22:14
به حسین جنتی
غم ات مباد اگر روزگار مُرده و زاری ست
که دوستی گل سرزنده ی همیشه بهاری ست
غم ام غم تو...که دار و ندار من همه این است
دل ام به نام تو...هرچند مال مساله داری ست !
حکایت تو و من شاهنامه ای ست پر از مرگ
طلای «غزنه» اگر در مسیر «طوس»، قطاری ست
به هفت خوان خودت فکر کن نه کین برادر
فقط به هوش! که چاه شغاد، گوشه کناری ست
تو درد جامعه ای، من همه ستایش عشق ام
که هر زری سرجای خودش رهین عیاری ست
نگفته اند به ما: این شو! آن مشو! چه خوش است این
میان ما و قلم تا همیشه قول و قراری ست
ز شعرت آن چه به دفتر نشسته دُرّ ثمین است
به دست ات آن چه ز دونان درآمده ست دماری است
زمانه، ما دو نفر را به دوش خود نکشانید
چنان که پشت خری بر فراز گردنه باری ست
اگر به غصه و غم رفته است، قصه ی عمری ست
اگر به خنده و شوخی گذشته، گاه گداری ست
نوشته ام به تو چون زیره بردن است به کرمان
گمان کن این که بر آیینه ات نشسته غباری ست
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#55
Posted: 18 Mar 2015 22:18
سپیدار ...
قناریانه اگر می وزد ترانه ی من
به شوق توست، تو ای آخرین بهانه ی من
حیاط را همه گل کاشتم که بو ببری
بزن به جاده ی شب بو، بیا به خانه ی من
اگر به خانه ی من آمدی چراغ نیار
که ماه قهر کند باز از آشیانه ی من
درخت های سپیدار، سر به شانه ی هم
نگاهشان کن و بگذار سر به شانه ی من
من و تو ایم جهان؛ بی نهایت و زیبا
جهان اگر افق توست تا کرانه ی من
من از قبیله ی صیاد های خوشبخت ام
کسی به جز تو نزد لب به آب و دانه ی من
به راه سادگی و جاده ی خیال بزن
که می رسی به غزل های عاشقانه ی من
قصری که جای جغد شد ویرانه خواهد شد ...
آغوش تو دنیای آن بیگانه خواهد شد
با دست شومش گیسوانت شانه خواهد شد
با من شکوهی داشتی، با او نخواهی داشت
قصری که جای جغد شد ویرانه خواهد شد
افسانه ی خوشبختی ات گمنام خواهد ماند
گمنامیِ بدبختی ام افسانه خواهد شد
پنهان شدی تا مثل «از ما بهتران»... آری_
کِرمی که خود را گم کند پروانه خواهد شد
هرشب که می پیچد به اندام تو همخوابت
از بوی من در بسترش دیوانه خواهد شد
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#56
Posted: 18 Mar 2015 22:22
انگیزه پرواز باید در دلت باشد
هر قدر هم ساکت نشستن مشکلت باشد
حرف دلت تامیتوانی دردلت باشد
یک عمر در گفتن دویدی ٬ کوله بارت کو ؟
این سهم خیلی کم نباید حاصلت باشد
حالا که اینقدر از تلاطم خسته ای برگرد
اما اگر خاکی بخواهد ساحلت باشد!
تا وقت مردن روی خوشبختی نمی بینی
تا درد و رنج آغشته با آب و گلت باشد
احساس غربت میکنی وقتیکه شوقی نیست
حتی اگر یک عمر جایی منزلت باشد
اصلا بگو کی در ازای شعر نان داده؟
یاخنده ای٬ حرفی ...که شاید قابلت باشد
از گفتنی ها با تو گفتم بعد از این بگذار
دست خود دیوانه ات(یا عاقلت)باشد
امروز و فردا میکنی؟ امروز یا فردا
یکدفعه دیدی وقت مهر باطلت باشد
بر شانه هایت باز دنبال چه میگردی ؟
انگیزه پرواز باید در دلت باشد
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#57
Posted: 18 Mar 2015 22:23
دیدم که افتادی پی آزار من روزی ...
ای آنکه بودی در خوشی ها یار من روزی
دیدم که افتادی پی آزار من روزی
این سینه زندان بود، اما رفت با شادی
هرکس که خط انداخت بر دیوار من روزی
شاید قسم خوردی فراموشم کنی، اما
سر میکشی در دفتر اشعار من روزی
رفتی طنین شعرهایم در سرت... گفتم
دیوانه برمی گردی از تکرار من روزی
با هر غزل جان دادم و بر گردنت افتاد
یکباره خون آبی ِ خودکار من روزی
هر زن به چشم ام خیره شد، گم کرده ای را یافت
پس «هرکسی از ظنّ خود شد یار من» روزی
بگذار بی پروا بگویم دوستت دارم
هرچند می خندی به این اقرار من روزی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#58
Posted: 18 Mar 2015 22:26
پاره ای از یک مثنوی بلند
آمدی، شادی و ماتم به سراغم آمد
گریه و خنده ی توام به سراغم آمد
آمدی مثل همان سال نبودی دیگر
کی رسیدی گل من ؟ کال نبودی دیگر
آمدی «نو شده هرچند کُهن تر شده ای
ای فدای قد و بالای تو... زن تر شده ای
شیطنت رفته و افسونگری آموخته ای
خوانده ای شعر مرا شاعری آموخته ای
جای آن چشم که گور پدر آهو بود
لانه ی مضطربِ فاخته ای ترسو بود
دختری بود که اخم و غضبش شیرین بود
زنی اینجاست که لبخندش هم غمگین بود
دختری بست به بازوی درختی تابی
زن سرازیر شد از سُرسُره ی بی تابی
قلعه ی زخمیِ در حال فرودی انگار
پُل تن باخته بر بستر رودی انگار
گُلِ پژمرده ی ناکامِ قراری شاید
دست آشفته ی مستی به قماری شاید ...
بیتی از غزلی تازه
می روی دریا و صیادان اسیرت می شوند
گوشه گوشه شاعری از آب در می آوری !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#59
Posted: 18 Mar 2015 22:30
دلم به وسعت دریا ... ولی چه چاره اگر باز
غمی سماجتِ یک رودخانه داشته باشد ؟
غمی شرور و دلی مضطرب، چگونه عقابی
کنار فاخته یی آشیانه داشته باشد ؟
تو زیر چشمی از آیینه دید می زنی از دور
قبول نیست که تیرت کمانه داشته باشد !
دلت گرفت و دلت خواست ژست قهر بگیری
قرار نیست همیشه بهانه داشته باشد !
در کوچه باغهای نشابور
مستان نیم شب به ترنُّم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبانهاست
از یال و کوپالم خجالت میکشم اما
بازیچه ی آهو شدن را دوست می دارم
جادویی هست
جادویی هست در این شعر که لذت نبری
بعد از این غیر من از هر که غزل میخوانی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#60
Posted: 18 Mar 2015 22:34
قرار نشد ...
دو چشم عطریِ او آهوان تاتار است
زنی که هفت قدم در نرفته عطار است
شبی گره شد و روزی به کار من افتاد
زنی که حلقهی موی طلاییاش دار است
به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر
به خنده گفت که در انتقام، مختار است
زنی که در شبِ مسعودی نشابورش
هزارها حسنک مثل من سرِ دار است
زنی که چارستونِ دل مرا لرزاند
چهلستونِ دلش بیستونِ انکار است
زنی که بوی شراب از نفس زدنهایش
اگر به «قم» برسد کار مُلک «ری» زار است
اگر به ری برسد، ری اگر به وی برسد
هزار خمرهی چله نشین به می برسد ...
رفتم که
رفتم که از دیوانه بازی دست بردارم
تا اخم کردم مطمئن شد دوستش دارم
واکرد درهای قفس را گفت مختاری
ترجیح دادم دست روی دست بگذارم
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014