ارسالها: 2890
#61
Posted: 20 Mar 2015 23:17
زنی که اخمِ مرا خنده کرد، اما رفت ...
زنی که اخمِ مرا خنده کرد، اما رفت ...
به تازیانهی من رام شد، مهار نشد
پرِ شکستهای آورد بــاد، فهمیدم
کسی که از قفسم رَست، رستگار نشد ...
در ایـن نـبرد ، فـقط بی بی دلـت کـافیست ...
نـه ... روبـهروی تـو بـازنـدهانـد حـالا هــم
قــــمـاربـازتـریــــن مــــردهـای دنـــیـا هـــم
زمیــن زدم ورقـی را شـروع شـد بــــــــازی
ولی بـه قـصد- فـقط - رو به رو شدن با هم
اگـرچـه میدانستی، اگرچه میدیدم
در ایـن مـقـابله جـز بـاخـتن نـمی خـواهـم
طـنین قـهـقـهه ات در تـبسـمم مـی ریخت
هـجـــوم زلـزلـه ات در غـــرور گـهــگـــــاهـم
سیـاه و سـرخ گـره خـورده بـود و پـیدا بــود
جـنونِ دسـت تـو در تـک تـک ورق هــــا هم
در ایـن نـبرد ، فـقط بی بی دلـت کـافیست
بـرای کـشـتن پـنـجاه و یـک ورق بــا هـــــم
بـه دست داشتی آن قـدر دل که می لرزید
دل سـیــاه تـریـن بـرگــ هـای بــالا هــــــم.
مـرا بـه بـاخـت کـشانـدی ولـی نـیـفـتــادم
بـه ایـن امـید کـه روز خـداست فــردا هـــم
شـروع مـی شود ایـن بــازی ِ تـمـام شده
اگـــرچـه رو بــکـــنی بــرگ آخــرت را هـــم
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#62
Posted: 20 Mar 2015 23:26
چه احمقانه سزاوارِ بودنی با من
چه احمقانه سزاوارِ بودنی با من
اگر هنوز دلت هست ارزنی با من
تو با خود تو تویی، تو نه، یک منی بی من
تو با من آنچه تویی نیستی، زنی با من
مگر به خواب ببینی دوباره پاک شود
اگر که میکنی آلوده دامنی با من
درون بطن تو از شعر نطفه میبندد
اگر به آب زدی یک زمان تنی با من
نگفتهام به تو الماس چشمهات چه کرد
شبی عمیق پیِ حفر معدنی با من
نپرس، کاشفِ پیر است و رازهای بزرگ
نگفتنیست تهِ قصّهی زنی با من
تلاطمِ چمدانِ معطلی با توست
هوای غمزدهی راه آهنی با من
دل عزیز! که سرگرم کشتنم هستی
چه کردهام که تو اینقدر دشمنی با من !؟
من میروم جايی كه جای ديگری باشد
من میروم جايی كه جای ديگری باشد
از شانههای تو پناه بهتری باشد
زندان تاريك تو راه چارهای دارد؟
پس من چطوری آمدم!؟ بايد دری باشد
يك عمر «صرف»ات كردهام ديگر نخواهم كرد
غير از تو شايد مثل «رفتن» مصدری باشد
عيبی ندارد هرچه میخواهی ببارانم
بگذار اين پايان گريه آوری باشد
آنكه تمام هستیاش را سوخت پای تو
نگذاشتی يكبار مرد ديگری باشد
پرواز را از تخم چشمانم درآوردی
حالا چه فرقی میكند بال و پری باشد ...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#63
Posted: 20 Mar 2015 23:29
مىسوزم و دود مرا مىبلعى، آنگاه
مىسوزم و دود مرا مىبلعى، آنگاه
له مى کنى وقتى تمامم کردهباشى
حالا چطورى من حلالت کردهباشم
وقتى تو اينطورى حرامم کردهباشى!؟
وای از آن شب که تو مهمان شده باشی جایی
وای از آن شب که تو مهمان شده باشی جایی
مست با این، بغلِ آن شده باشی جایی
بله! یک روز تو هم حال مرا میفهمی
چونکه در آینه حیران شده باشی جایی
بیگناهیست که تهمت زده باشند به او
باد، وقتیکه پریشان شده باشی جایی
ماهِ من! طایفهی روزهبگیران چهکنند؟
شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی
صورت پنجره در پرده نباشد از شرم
کاش! وقتیکه تو عریان شده باشی جایی
من نشستم بروی مِی بخری برگردی
ترسم این است مسلمان شده باشی جایی!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#64
Posted: 20 Mar 2015 23:33
روزی آخر تو مرا شیخِ اجل میخوانی
روزی آخر تو مرا شیخِ اجل میخوانی
روز میلاد مرا روز غزل میخوانی
شب به شب، بیت به بیتِ غزلیّاتم را
درِ گوشِ پسرت جای مَثَل میخوانی
اگر اخبار نخواندی خبرِ مرگم را
شبی از پچ پچه ی اهل محل میخوانی
باد، آموخته هر روز نوازش بکند
شاعری را که تو هرشب به جدَل میخوانی
جادویی هست در این شعر که لذت نبری
بعد از این غیرِ من از هرکه غزل میخوانی
بی من
اسیر یک قفس خانگی ست پروازت
دروغ گفته ای از عشق و جای دلبازت
نشانِ رد شدن از میله میله ی قفس است
اگر بریده بریده ست بی من آوازت
به من نگو! نگو آن دست آهنی گرم است
که سوز میشنوم لحظه ی براندازت
اگر نوازشی آرام کرده می خواهد
اسیرِ بازیِ منّت شود پرِ بازت
نخواه باز تو را شعر عاشقانه کنم
که سال هاست نرقصیده ام به این سازت
گذشتی از سرِ عشق جوانم و حالا
دری ست بسته و عشقی ست مُرده، آغازت
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#65
Posted: 20 Mar 2015 23:37
رفتم که از دیوانه بازی دست بردارم
رفتم که از دیوانه بازی دست بردارم
تا اَخم کردم مطمئن شد دوستش دارم
واکرد درهای قفس را گفت: مختاری!
ترجیح دادم دست روی دست بگذارم
بیزارم از وقتی که آزادم کند، ای وای!
_روزی که خوشحالش نخواهد کرد آزارم_
این پا و آن پا کرد گفتم دوستم دارد
اما نگو سر در نمی آورده از کارم!
از یال و کوپالم خجالت می کشم اما
بازیچه ی آهو شدن را دوست می دارم
با خود نشستم مو به مو یادآوری کردم
از خواب های روز در شب های بیدارم
من چای می خوردم به نوبت شعر می خواندند
تا صبح، عکس سایه و سعدی به دیوارم
من برکه ای حقیر شدم، رود نیستم
من برکه ای حقیر شدم، رود نیستم
امروز آن که باب دلت بود نیستم
حیف از طلا که خرج مطلّای من کنی
دیگر در این معامله پر سود نیستم
در شعله ام جسارت "بَرد و سلام" نیست
"ویل" عذابم آتش نمرود نیستم
من شاعرم چه سود که "سعدی" نمی شوم
من "مهدی" ام دریغ که موعود نیستم
من بر صلیب مُردم و دیگر نمی دمم
باور بکن ستاره ی داوود نیستم
دیگر گذشت دوره ی بالا نشینی ام
خاکسترم به آتش تو، دود نیستم
می سوزم و نمی شنوی، بیش از این مخواه
این شعله بی صداست، نی و عود نیستم
بگذار و بگذر از من و بگذار بگذریم
من دیگر آن که باب دلت بود نیستم
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#66
Posted: 21 Mar 2015 18:35
گلوی گازها را باز بگذار
یک شب بیاور شمع و روشن کن اتاقم را
شب های بی انگیزه ی بی اتّفاقم را
یک شب بیا با هر چه گرما در بغل داری
از یک جنون آتش مهیا کن اتاقم را
تو بادی و من برگ؛سرگردانی خوبی ست
اما اگر جدی بگیری اشتیاقم را
اصلا بیا با اتّفاقی تازه روشن کن
شب های بعد از رفتنت بی اتّفاقم را
اصلا گلوی گازها را باز بگذار و
با آتش سیگار روشن کن اتاقم را ...
به بوسهیی عطشم را بکش
ﺑﻪ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺗﺎﺏِ ﺗﻨﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺳﻔﺮ ﻧﮑﻨﻢ
ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺮ ﺁﻣﺪﮔﯽﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﮔﺮ ﻧﮑﻨﻢ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﯿﺮﻫﻦِ ﺗﻨﮓ، ﻭﻋﺪﻩﯼ ﺟﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻨﮓ ﺗﻮ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﺍﻡ ﺧﻄﺮ ﻧﮑﻨﻢ؟
ﺑﻪ ﺑﻮﺳﻪﯾﯽ ﻋﻄﺸﻢ ﺭﺍ ﺑﮑُﺶ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ
ﻣﺮﺍ ﻣﺠﺎﺏ ﮐﻨﯽ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺁﺏ، ﺗﺮ ﻧﮑﻨﻢ
ﻣﺮﺍ ﺑﺮﯾﺰ ﺑﻪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ، ﻋﻬﺪ ﻣﯽﺑﻨﺪﻡ
ﮐﻪ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﻡ، ﻧﻨﻮﺷﯿﺪﻩﺍﯼ ﺍﺛﺮ ﻧﮑﻨﻢ
ﺍﮔﺮ ﻧﺴﯿﻢ ﺷﻮﻡ ﻧﺮﻡ ﻧﺮﻡ ﻣﯽﺁﯾﻢ
ﭼﻨﺎﻥﮐﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻭ ﭘﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺧﺒﺮ ﻧﮑﻨﻢ
ﺗﻮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﺨﻮﺍﺏ، ﻣﯽﻣﯿﺮﻡ
ﺷﺒﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺍﮔﺮ ﺳﺤﺮ ﻧﮑﻨﻢ
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#67
Posted: 21 Mar 2015 18:38
افسانه
آورد سرنوشت، به اين داستان تو را
آنروز خيره بود زمين و زمان تو را
گفتند اتفاق ميافتي ولي هنوز
نشنيده بودم از دهن اين و آن تو را
چِل روز پيش از آن،همهي فالگيرها
ديدند شب به شب ته هراستكان تو را
كولي زنان شهر همه خواب ديدهاند
در معبد خرابهي بودائيان تو را
معبد به خود فشرده و با غرشي مهيب
زاييده آنچنان كه تويي از دهان تو را
افسانههاي شهر من از پيش داشتند
دفتر به دفتر از تو نشان در نشان تو را
بر هر كتيبهي كهني وصف كرده است
بالرزشي غريب، خط كاتبان تو را
از آتش آفريد تنت را و خنده كرد
از آب و خاك و باد، خدا داد جان تو را
شيرين وتلخ، طبع تو را در هم آفريد
زهر و شراب ريخت به جام زبان تو را
گويند شستهاند شب آفرينشت
با خون تازه تازهي صدها جوان تو را
تا درس عشوه ياد بگيري گذاشتند
در دامن تمام زنان جهان تو را
دادندت از خليل: دو لب آتش مذاب
دادند از آرش آه: دو ابرو كمان تو را
سركوفت خورده غنچه دهان در دهان تو را
حسرت كشيده رنگ، خزان در خزان تو را
از روز خرده خرده گرفتند و ريختند
در قالب ستاره به هفت آسمان تو را
شيرين كجا و شهوت فرهاد كشتنت
خسرو كجا و نوكري آستان تو را
تو ميروي و پشت سرت ضجّه ميكنند
خانه به دوش، بيشتر از كاروان تو را
طاووسها جمال تو را مشق ميكنند
تقليد ميكنند همه آهوان تو را
آنقدر خوش خرامي و رعنا كه شاعران
تشبيه كردهاند به سروِ روان تو را
من شاعرم ولي تو به معني نميرسي
يعني نكردهاند معاني، بيان تو را
قصد غزل نمودم و اينك قصيده شد
در قالب آورند چرا شاعران تو را ؟
بر من ببخش اين همه غفلت كه واقفم
شايسته نيست قافيهي شايگان تو را
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#68
Posted: 21 Mar 2015 18:44
آواره
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار ؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار ؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن!
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار ؟
مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار ؟
مثل من آواره شو از چار دیواری درآ !
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار ؟
خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار ؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار ؟
نه سراغی ، نه سلامی...خبری می خواهم
نه سراغی ، نه سلامی...خبری می خواهم
قدر یک قاصدک از تو اثری می خواهم
خواب و بیدار، شب و روز به دنبال من است؛
جز مگر یاد تو یار سفری می خواهم؟
در خودم هر چه فرو رفتم و ماندم کافی است
رو به بیرون زدن از خویش، دری می خواهم
بعد عمری که قفس واشد و آزاد شدم
تازه برگشتم و دیدم که پری می خواهم
سر به راهم تو مرا سر به هوا می خواهی
پس نه راهی، نه هوایی، نه سری می خواهم
چشم در شوق تو بیدارتری می طلبم
دلِ در دام تو افتاده تری می خواهم
در زمین ریشه گرفتم که سرافراز شوم
بی تو خشکیدم و لطف تبری می خواهم
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#69
Posted: 21 Mar 2015 18:46
زنی که عقل دارد عشق را باور نخواهد کرد
زنی که عقل دارد عشق را باور نخواهد کرد
که زن با شاعر دیوانه عمراً سَر نخواهد کرد
مبادا بشنود یک تار مویش زلّه¬ام کرده
که دیگر پیش چشمم روسری بر سر نخواهد کرد
خرابم کرد چشم گربه¬یی وحشی و می¬دانم
عرق¬های سگی حال مرا بهتر نخواهد کرد
نکن... مستم نکن من قاصد دردآور عشقم
که شاعر چون لبی تر کرد، چشمی تر نخواهد کرد
جنون شعر من را نسل¬های بعد می¬فهمند
که فرزند تو جز من جُزوه¬یی از بر نخواهد کرد
برای دخترت تعریف خواهی کرد: من بودم
دلیل شورِ «مهدی» در غزل... باور نخواهد کرد
بگویی، می¬روم زخمم زدی امّا نترس از من
که شاعر شعر خواهد گفت امّا شَر نخواهد کرد.
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#70
Posted: 21 Mar 2015 18:47
سوز دلی دارم که می گیرد قرارت را
سوز دلی دارم که می گیرد قرارت را
شاید به این پاییز بسپاری بهارت را
بوی تو در پیراهنم جا مانده می ترسم
یک هرزه باد از من بگیرد یادگارت را
آیینه، شد صد تکه اما باز هر تکه
از یک دریچه رنگ زد نقش و نگارت را
مجنون تر از بیدند و میلرزند بی لیلا
بر شانه ها بگذار چشم اشکبارت را
این افتخار است ای پلنگ ماده! بی خود نیست
روی بلندی می بری نعش شکارت را
هرجا که بنشینی نسیمی نامه بر دارم
اندازه یک غصه خالی کن کنارت را
جا می گذاری مادیان ها را و می تازی
گاهی فقط از دورها خط غبارت را
تو تشنه خونی، گلویم تشنه زخم است
پایان دهیم این بار؛ من حرفم، تو کارت را
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود