ارسالها: 2890
#71
Posted: 21 Mar 2015 18:49
غم دِی رفته و غم های بهار آمده است
غم دِی رفته و غم¬های بهار آمده است
اژدها رفته و با هیبت مار آمده است
خاک کردم غم دل را نفسی تازه کنم
بی¬خبر بودم از آن داغ به بار آمده است
آمدم دیدن شادیّ عمو¬نوروزی
که سرکوچه¬ی ما زار و نزار آمده است
عیدمان ماهی سرخی¬ست اسیرِ تُنگی
چه بلایی سر این ایل و تبار آمده است!؟
وطنم چهره برافروخته از پاییز است
سرخیِ سیب من از خون انار آمده است
باد پیچید به خود، گرد و غباری برخاست
ابلهان داد کشیدند سوار آمده است
پریدی از من و رفتی به آشیانه ی کی؟
پریدی از من و رفتی به آشیانه¬ی کی ؟
بگو کجایی و نوک می¬زنی به دانه¬ی کی ؟
هوای گریه که تنگ غروب زد به سرت
پناه می¬بری از غصّه¬ها به شانه¬ی کی ؟
شبی که غمزده باشی تو را بخنداند
ادای مسخره و رقصِ ناشیانه¬ی کی ؟
اگر شبی هوسِ یک هوای تازه کنی
فرار می¬کنی از خانه با بهانه¬ی کی ؟
تو مست می¬شوی از بوی بوسه¬ی چه کسی ؟
تو دلخوشی به غزل¬های عاشقانه¬ی کی ؟
اگر کمی نگرانم فقط به¬خاطرِ این
که نیمه شب نرساند تو را به خانه یکی !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#72
Posted: 21 Mar 2015 18:52
من آمده ام فاتح دنیای تو باشم
من آمده ام فاتح دنیای تو باشم
تا گام نخستین به بلندای تو باشم
تو قله ی برفی و نفس گیر تر از مرگ
می خواهم از این دامنه هم پای تو باشم
با من؛ که تو آغوش اگر واکنی امروز
مصلوب شوم بر تو؛ مسیحای تو باشم
با شاعر در بند جنون تو گرفتار
می سوزم و می سازم اگر جای تو باشم
خورشیدَمی و عادت هر روزه ام این است ؛
یک پنجره مبهوت تماشای تو باشم
نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی!
نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی!
نمی¬بینم تو را ابری¬ست در چشم تَرم یعنی
سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم
فقط یکریز می¬گردد جهان دورِ سرم یعنی
تو را از من جدا کردند و پشت میله¬ها ماندم
تمام هستی¬ام نابود شد، بال و پرم یعنی
نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم
اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟
اگر ده سال بر می¬گشتم از امروز می¬دیدی
که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی
تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن
پس از من آنچه می¬ماند به جا؛ خاکسترم یعنی
نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم
اگر منظورت این¬ها بود، خوبم... بهترم یعنی!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#73
Posted: 21 Mar 2015 18:53
چیزی نگو، دزدانه و شیرین تماشا کن
چیزی نگو، دزدانه و شیرین تماشا کن
بنشین و مثلِ دختری سنگین تماشا کن
یک کاروانِ خیسِ ابریشم همین حالا
از زیر چشمَم رفت سمت چین، تماشا کن !
بر شانه¬ات نگذاشتم سر، با خودم گفتم :
آن قلّه¬ها را از همین پایین تماشا کن
آن آبشاری را که از قوس کمرگاهش
جاری¬ست نافرمان و بی¬تمکین تماشا کن
مردِ خدا را هر اذان صبح در کافه
ای چشم¬های کافرِ بی¬دین! تماشا کن
«من مانده¬ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ...»
من قرن¬ها رنجم در این تضمین تماشا کن
چون بشکنم عکسِ تو در هر تکّه¬ام پیداست
باور نداری بشکن و بنشین تماشا کن!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#74
Posted: 21 Mar 2015 18:55
قفس
عمري مرا به حسرت ديدن گذاشتي
بين رسيدن و نرسيدن گذاشتي
يك آسمان پرندگيام دادي و مرا
در تنگناي « از تو پريدن » گذاشتي
وقتي كه آب و دانه برايم نريختي
وقتي كليد در قفس من گذاشتي
امروز از هميشه پشيمانتر آمدي
دنبال من بناي دويدن گذاشتي،
من نيستم ... نگاه كن; اين باغ سوخته
تاوان آتشي است كه روشن گذاشتي
گيرم هنوز تشنهي حرف تواَم ولي
گوشي مگر براي شنيدن گذاشتي ؟
آلوچههاي چشم تو مثل گذشتهاند
اما براي من دل چيدن گذاشتي ؟
حالا برو، برو كه تو اين نان تلخ را
در سفرهاي به سادگي من گذاشتي
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود