ارسالها: 14491
#51
Posted: 9 Jun 2016 21:03
غزل شماره۵۰
لبت یاقوت گوهر پوش دارد
به گاه بوسه طعم نوش دارد
سرزلف سیاهت بر بناگوش
زنزهت بوی مرزنگوش دارد
چوگوشت با رقیبان است کم زان
که یک ره جانت ما گوش دارد
دلم با روی خوب تست دایم
بگو بهرخدا نیکوش دارد
چو جان تن را در آغوش آمدی دوش
تنم جان بین که در آغوش دارد
زدوشت دوش برخورداربودم
دلم امشب هوای دوش دارد
دل ابن حسام از اتش شوق
ز گرمی سینه را پرجوش دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#52
Posted: 9 Jun 2016 21:18
غزل شماره ۵۱
به جرعه ای که ز جام جهان نما بخشند
کرشمه ایست که صد جام جم به ما بخشند
نصیبه ای به گدایان مگر حواله شود
در ان مقام که صد گنج بی بها بخشند
به تیغ غمزه ی خوبان بنه سر تسلیم
که کشتگان چنین تیغ را بقا بخشند
زغیر قطع نظر کن که چشم ان داری
که از مکاشفه ی وحدتت لقا بخشند
اگر تو گوشه ی چشمی به ما کنی شاید
زخاک پای تو انجا که توتیا بخشند
دلا بیا که زدیوان فضل او روزی
کرام او به کرم رقعه ای به ما بخشند
اگرچه درگه لطف تو منزل جودست
پدید نیست که این منزلت کرا بخشند
به کوی دوست به دریوزه آید ابن حسام
بود که خلعت خاصی بدین گدا بخشند
مراکه غرقه ی دریای جرم و عصیانم
مگر به عصمت مردان آشنا بخشند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#53
Posted: 9 Jun 2016 21:19
غزل شماره ۵۲
مگر چو دردکشان جام بی ریا بخشند
زکاس لَم یَزلی جرعه ای به ما بخشند
قتیل عشق شو ای جان که مر ترا روزی
زنوش داروی نوشین لبان شفا بخشند
دوای درد، طبیبان عشق می دانند
ترا که درد نباشد کجا دوا بخشند
کسی که سعی نماید به کعبه ی مقصود
عجب نباشد اگر مر ورا صفا بخشند
ایا دلا که اگر آزری طمع دارد
که جرم او به جوانان پارسا بخشند
امیدوار چنانم که جرم ابن حسام
به گرد کوکبه ی شاه لافتی بخشند
خطای این سر شوریده ی پریشان حال
به جعد گیسوی مشکین مصطفی بخشند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#54
Posted: 9 Jun 2016 21:20
غزل شماره ۵۳
نگار من همه آیین دلبری دارد
ولی زعاشق بیچاره دل بری دارد
لبش به بوسه گر اب حسات می بخشد
به غمزه شیوه ی جور و ستمگری دارد
چنانکه در رخ او آیت ید بیضاست
فریب نرگس او سحر سامری دارد
چو من رقیب گر آشفته و پریشان است
عجب مدار که او چشم بر پری دارد
خیال روی بتان می پرستد ابن حسام
مگر طریق و ره و رسم آزری دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#55
Posted: 9 Jun 2016 21:21
غزل شماره ۵۴
مرا زمانه زخاک درت جدا مکناد
رقیب را به سر کویت آشنا مکناد
به غیر دیده ی پاک بلند منظر من
کسی نظاره ی آن سرو گل قبا مکناد
به بوی زلف تو مشک خطا همی جستم
دگر مشام من اندیشه ی خطا مکناد
طواف بر سر کوی تو می کنم به صفا
کسی زیارت این کعبه بی صفا مکناد
کنم به گوشه ی ابروت سجده ی اخلاص
که هیچ گوشه نشین طاعت ریا مکناد
وصال عشاق اگر بی بلا نخواهد بود
غمت حواله ی این دل به جز بلا مکناد
که گفت خانه ی دل کردم از غمت خالی
نکرده ام نکنم هرگز این خدا مکناد
به روز حشر که از خاک تیره برخیرم
دلم به غیر تو چشم نظاره وا مکناد
مراد ابن حسام از لبت چوناکامی است
خدای کام دلش بی لبت روا مکناد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#56
Posted: 9 Jun 2016 21:22
غزل شماره ۵۵
بیا بیا که در این خظه ی خراب آباد
نگشت بی تو دمی این دل خراب آباد
گره زن آن زلف بنفشه بر لاله
که کار بسته ی من جز بدان گره نگشاد
چو لاله صرف مکن با پیاله حاصل عمر
که دور مایه ی جوراست و دهر بی بنیاد
به ناز خویش مبین در نیاز من بنگر
که روزگاربسی چون من و تو دارد یاد
نسیم عقده ی زلفت اگرچه خوشبویست
درو مپیچ که نتوان گره زدن در باد
فروغ لاله مگر عکس روی شیرین است
که گرد کوه برآمد به دیدن فرهاد
نشان همی دهد از خط و خدّ و بالایت
بنفشه و گل نسرین و قامت شمشاد
هزار دیده ی نرگس به قامتت نگران
زنار خویش توچون سرو از آن همه آزاد
ز زهد خشک ریائی دلم به تنگ آمد
«زدیم بر صف رندان و هرچه بادا باد»
به آشکار بده می به دست ابن حسام
«شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#57
Posted: 9 Jun 2016 21:25
غزل شماره ۵۶
گل به فصل بهار می خندد
سبزه بر مرغزار می خندد
غنچه ی دلگشای تنگ دهان
چون لب لعل یار می خندد
ابر بر لاله زار می گرید
لاله بر کوهسار می خندد
هرشکوفه که زینت چمن است
بر سر شاخسار می خندد
الفتی هست با بنفشه مرا
کوچو من سوگوار می خندد
لاله بر پای سرو چون منصور
مست در پای دار می خندد
وقت مردن چوشمع، ابن حسام
بادلی پر شرار می خندد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#58
Posted: 10 Jun 2016 07:35
غزل شماره ۵۷
غمی دارم که وا گفتن نشاید
مرا زان غم به شب خفتن نشاید
غم دُردانه ای دارم که نامش
به الماس قلم سفتن نشاید
غباری کز سرکوی تو دارم
زلوح چهره ام رفتن نشاید
زگریه سوز دل ننشسته کآتش
به آب دیده بنهفتن نشاید
نصیحت می کند ابن حسامم
ولیک از دل پذیرفتن نشاید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#59
Posted: 10 Jun 2016 07:36
غزل شماره ۵۸
با خال تو گر مشک به دعوی بنشیند
حقّا که نه بر صورت معنی بنشیند
ابروی تو نگذاشت که اندر خم محراب
یک گوشه نشین از سر تقوی بنشیند
آنرا که به نقد از سرکوی تو بهشت است
جیفست که بر نسیه ی عقبی بنشیند
خاک قدمت روشنی چشم ضریرست
بگذار که در دیده ی اعمی بنشیند
شاید که بود روشنی دیده ی مجنون
زان گرد که بر دامن لیلی بنشیند
آن کز سر کوی تو کند میل به فردوس
اولی نکند گرچه به اولی بنشیند
خون جگر ابن حسام است که هر دم
بر رهگذر دیده چو سیلی بنشیند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#60
Posted: 10 Jun 2016 07:37
غزل شماره ۵۹
باحسن تو مه در صف دعوی ننشیند
باصورت خوب تو به معنی ننشیند
دردور هلالی به جز از چشم تومستی
درگوشه ی محراب به تقوی ننشیند
جز لعل تو ترسا بچه کان آب حیاتست
کس درصدد معجز عیسی ننشیند
موسی صفت آنکس که به میقات نیاید
برطور دلش نور تجلی ننشیند
خاک ره آنم که برو گرد تعلق
از رهگذر عشوه ی دنیی ننشیند
سرسبز کسی باد که از رنگ زمرّد
پرهیزد و اندر دم افعی ننشیند
تا ابن حسام از سرکوی تو خبر یافت
شرط است که در روضه ی اعلی ننشیند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟