ارسالها: 14491
#21
Posted: 17 Nov 2016 12:30
قفل
در چمن روبرو
بر نیمکت نشسته ای
با دستان نیمخورده
و تنی که تبخیر می شود
و بر وهم بنا گوشَت
گوشواره های یاس می سوزد
و قطره ای معلق
روی شیار نا پیدای گونه ات
سوسو می زند
-نه
میان پیراهنت تنی نیست -
رویاهایت
مثل علف های آبزی
سرد و لغزانند
و دستهایت ، دو عنکبوت لهیده است
لابلای چین های دامنت
-نه
میان پیراهنت تنی نیست -
آفتاب
چون نخی نازک
از تو عبور می کند
باراندر کفش های خالی تو
و پرندگان
از تو چنان می گذرند
که از سایه و هوا
از تو چه مانده ؟
ای بانوی اثیری
ای هوای سبز پوش
از یاد برده ای
تماشای آلو بنان و شمردن روزها را
یا دوختن ساقه ای بلند و تابدار
بر کتانی سفید
این گام های آشنای کیست ؟
از پلکان می اید
در را می گشاید
تا از سرسرایی که بوی دارچین و هل دارد
دوباره بگذرد
و روبروی آینه بایستد
نه ، در آینه کسی نیست
پرنده ها از قاب آینه پر می کشند
پرده های تور را باد می برد
سپیدار سوخته فرو می افتد
و هوای آبی رنگ هذیان ها
همچون مه ،
در آینه پخش می شود
در چمن روبرو
بر نیمکت نشسته ای
و قفل را
بر در بزرگ نگاه می کنی ...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#22
Posted: 17 Nov 2016 13:07
سه عکس با پاییز
۱
دیگر بار خواهم زاد
پاییزهای رفته و سبزهای ریخته را
رنگ چشم های تور ا حتی
یا زاویه ای فراموش از حیاط قدیمی
آنجا که بادها ما را ربودند
وقتی عشق کوکش تمام شد
وهمچون خرسی ماهوتی با طبل صورتی
رو به دیوارها ماتش برد
کنار جاده های بیهوده
ما طوطیان از یاد رفته ای بودیم
روی چمدان های فرسوده
و دروازه های دور
در برهوت معلق بود
۲
لباس های کوچک آبی رنگ
پروانه و خوشه های گندم برای لالایی
گهواره ای با تورهایی سفید
دیگر چیزی نمانده است
زنی آبستن
آلبوم کهنه را ورق می زند
باد از میان عکس ها می وزد
باز پاییز است
رنگ ها را صدا کن
تا ناگاه
در خلوت همان پیاده رو بیدار شوم
طاقباز درون کالسکه ای
رو به آسمان عصر
و ردیف بیدهای خمیده
خود را دوباره زاده ام
هنوز نام ها را نمی دانم
تنها می توانم در چهره ی عصر
چشمان تو را بجویم
۳
شب
فالگیر دیرسال
خطوط خیابان را تعبیر می کند
کنار فصلی بیگانه ایستاده اید
و مردگان گمشده
در ویرانه ها
خود را صدا می زنند
پاییز ما را
دوباره خواهد زاد
در هیات تپه هایی از برگ
جانوری سرخ موی
قوز کرده روی شیب زمین
با زوزه های بلند تنهایی
و پرنده ی خاموش در سفال تنش
برای بوسیدن دست هایت
پاورچین پاورچین
از کنار خواب ایوان می گذرم
از پشت تندیس پریزاد سنگی
از لابلای سواران بی سر
و زین و برگ های خونین
تا تنت راببویم
و ببوسم دست هایت را
بی نشانی از ماه
در ظلمت می ایم
نه هفت کفش آهنی
نه تار موی افسونگر
از چاهسار غم می آیم
با ریشه های حسرت
با رشته های ترس
ای عشق
تا پس زنم آن طره ی برفین را
از بر نیمرخ سردت
وببویم یخ لبانت را
با داغ بر صدا
از باریکه راه مرگ می آیم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#23
Posted: 17 Nov 2016 15:38
جذام سالیان
جذام سالیان آمد
و دستی ، برگ های تقویم را
یک یک مچاله کرد و
زیبایی ما دقایقی بود که می سوخت
سیبی زرین
در دریای خاکستری فرو می شد
آری ، ما زیبا بودیم
به وقت عاشقی
ما زیبا بودیم
انگار شاهزادگانی خرامان
باپاپوش سرخ مخمل و ردای اطلس
و دامن هامان از خوشه های سنگین بود
و کائنات در نبض ما راه می پویید
چنانکه شیره ی حیات
در رگ های زمین
شاخه های نرگس و قلب طاووسان
اما واقعیت ، درشکه سیاهی بود
با اسبان منتظر، در خم اولین کوچه
تا ما را هریک سویی برد
و ما چون گدایان خوابگرد
میان هیاهوی خیابان ها
و تیک تاک ساعت ها ، بیدار شدیم
آنجا که دقایق
چون خارزاری بی انتها می سوخت
و جذامیان عابر
روی پوشیده و غمناک
با زنگوله های هشدار
خاموش ، از کنار یکدیگر می گذشتند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#24
Posted: 17 Nov 2016 15:57
سیب گمشده
او را
به جامه ای کبود پوشاندند
گیسویش بریده بود
و پوستش دریده
چنانکه می بردنداورا به تسمه و زنجیر
بر پلکان ایستاد و گفت :
اما باز می گویم
دیریست ماهتان مرده
با چشم خود دیدم
چهار پرنده شوم
ماه را به منقار می بردند
حال ، کو تا اندوه تان شیری شود
و اسمان پیر بنوشد
وماه دوباره فراز آید
اندوهگین گریست
سنگش زدند
و با دستمالی سیاه پوشاندند
چشمان روشنش را
گفت : « اینک ، از درهفتم دیوی برون آمد
و هفت دوشیزه زمین را میان خواب ربود
اما دختر هفتم
با سیبی سرخ در بادها گریخت
حال ، در سایه سار بیدها راه می رود
پلک می زنید ، غیب می شود
شادمانه خندید
دیوانه اش خواندند
تف براو انداختند
سنگش زدند
و اورا کشان کشان بردند
تا میدانچه ای تاریک
اما هیچ یک ندیدند
چهار پرنده شوم را
بر دیوار روبرو
یا پریزادی را
که سرگردان میان ریگ ها
سیب می جست .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#25
Posted: 17 Nov 2016 16:44
بیا برویم
در روزهای رفته چیزی جا نمانده است
جز مرده ریگ ثانیه ها
و کفش هایی که تنگ شد
پشت پرده های سبز ونارنجی
باد ، خاک سوخته را چنگ می زند
کنار مهلت گیلاس
کودکی خواب مانده است
که سایه اش سالها بعد
روزی دراز را جارو می زند
آنجا که صبح از پشت لیوان های نشسته
طلوع می کند
و می توان با چانه ای تکیه داده به جارویی بلند
به سوت قطاری گوش داد
و ما هیچ نداریم
مگر سنگ هایی ، تا سمت روشنایی بیندازیم
دیر تر از آنکه
خطی از آهن دور زده باشد
چارخانه های عصر را
و رفته باشد
روزهای نیامده
زبری سنگ پاره ای ست
که در جیب می فشاری
شهرهایی که نخواهی دید
وکسی که بااو آشنا نخواهی شد
بیا کنار سایه بنشینیم
و فردا را بسازیم
با تکه هایی از تمام آن چیزها
که هرگز نداشته ایم .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#26
Posted: 17 Nov 2016 17:21
گودی زمان
باران های پاییزی یکسر باریدند
و آب بالا آمد در گودی روزها
پرندگان و سروها
اسبانی از جنس ماه
و علف های رسته از اتش ، غرق شدند
کلمات چون حباب های نقره
در ظلمت ترکیدند
و اندود ماه را هیچ ناخنی نخراشید
عشق را اب برده است
و روی حافظه ، حفره هایی تهی ست
با کناره هایی سبز
دیگر به یادم نمانده است
جز خیابانی دراز و مه زده
و عبور مکرر زنی با پیکر مشبک که طناب هایی نامریی
از نرده های استخوانی اندوهش
گذشته اند
نمی دانستم
از کلمات و سبزینه
از ترانه و رویا
تنها رشته ای نا پیدا می ماند
تا نگاه داردمان ...
بر این لبه لیز بارانی
وقتی خم می شویم
تا تصویر کبودمان را
میان کبوتران مغروق و اسبان آبزی
نگاه کنیم
و هشت پای ناتوانی
گلوی گریه را می فشارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#27
Posted: 18 Nov 2016 08:59
خنیاگر
سرگردان
در خواب های من
روی گدازه های تمنا راه می روی
با ارغنون ابریت
تا از سنگلاخ روزها گذرکنی
رویاهایم را می پوشی
و پاره ای نور می شوی
شفاف
چنانکه پرندگان در تنت
لانه می سازند
و اسبی آب می نوشد
از گودی گلوگاهت
تو زبانه می کشی
و پوست می اندازد
مار چمیده در جانم
به تو دست می سایم
و نام تازه می گیرد
زنی که ترک می کند
جلد قدیمی اش را
شب را دوباره می ریسد
ماه مرده را شیر می دهد
کنار من ایستاده است
خنیاگری با ارغنون باران
با شعله زار صدایش
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#28
Posted: 18 Nov 2016 09:17
رویا
شب ،از روزن ها آمد
همچون آبهایی تاریک
و اتاق را پر کرد
چراغ روشن شد
روشنی ،
هزار ماهی شناور بود
گیسویی
در آبها ، شناور ست
و انگشتانی بلند
با سوزن و نخ تابناک
روی ململ آبی
نقشی از ماه می دوزد
آویز نخل ها
یشم روشن ساحل
و پرندگان سپید و شنگرفی
میان ریشه های تنهایی
او در شب اتاق معلق است
و ململ آبی
میان دستش موج می زند
صدای سرود ملاحان گمشده می آید
وبادی می وزد
شور و تاریک
همچون طعم بوسه های وداع
سایه کشتی های قدیمی
از روی خواب مرجان ها و ماهیان
از روی تخت وچراغ و کمد عبور می کند
مردگان هزار ساله
بر تخت ماسه ها آرمیده اند
مردانی زیبا
با دهان نکسود و و پلک هایی از جلبک
در قابی از شوره ی فراموشی
آه می کشند
خیال درگاهی
به رنگ آتش
بوی نان گرم و شاخه ای ریحان
لالایی زنی
کنار گهواره ای چوبین
روی پیشانی سوزان حسرتها
رویاها
دستمال نازکی ست از خنکای رویا
با طرح ستاره ها
صبح ،اتاق چون جزیزه ای
از دل آبها برون آمد
خیس شبنم و صدف های جامانده
زیر نخل های اثیری
پریزادی خواب مانده است
کنار دستش سوزن و نخ هاست
و قایقی کوچک
با بادبان ململ آبی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#29
Posted: 18 Nov 2016 09:24
تابستان ۱
با مروارید خنده ها
و شرم صورتی رنگ
با بادزنی بیقرار و شانه های عریانش
این تابستان است
که رقصان می چرخد گرد عطش هامان
وکمرگاه روز را می نوازد
با سبابه ای شوخ
دیگر بار
از راه همیشه آمده ایم
تا بهشت را از لابلای انگشت های عشق ببینیم
یا تابستان ، ناغافل در خم کوچه خرداد
لبهای مارا بوسیده است
تا با دهان ما بخواند
شادمانه سرودهای سبزش را .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#30
Posted: 18 Nov 2016 09:33
تابستان ۲
تابستانی خسته ام
مجروح از نیزارهای نور
حصیرها را بینداز
تا دمی بیاسایم
سبدهای سنگین را
گوشه ای بگذارم
و پوست سوزانم را رها کنم
میـــــــــــــــان دستانت
از سمت آفتاب آمده ام
از اب های دوزخ نوشیده ام
وباانگشت های سوخته
آتش درو کرده ام
دیگر گیلاسی بر شاخه ها نیست
مانده ایم با نخی از عطرهای سبز
تا پشت سایه های عصر بنشینیم
و رویاهامان را دوباره ببافیم
و چون گرده ی گلی بچرخیم
روی فواره ی ازل
حصیرها را بینداز
تا دمی بیاسایم
تا باد خزانی نیامده است
باانگشتهای سرد و کبود
دامن روز را بگیرد
و نقش رنگ پریده ی مارا
گیلاس و سایه ها را
روی برف های آذری سرد بتکاند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟