ارسالها: 14491
#91
Posted: 1 Apr 2017 08:14
در فتح جند و مدح علاء الدوله نصرت دین ابوالمظفر اتسز خوارزمشاه
ای سمن ساق ترک سیم عذار
تیغ از کف بنه ، قدح بردار
وقت باده است ، باره را بر بند
روز مهر است ، کینه را بگذار
عدت رزم را بجمله ببر
و آلت بزم را بجمله بیار
دولتی باشد از کف باده
خاصه بر فتح شاه دولت یار
شاه غازی ، علاء دولت و دین
آن فلک قدرت ملک مقدار
شهریاری که از سیاست او
چون حرم شد همه جبال و قفار
نامداری ، که از سخاوت او
چون ارم شد بلاد و دیار
آنکه مال خزاین گیتی
نیست با جود دست او بسیار
و آنکه کشف سرایر گردون
نیست در پیش طبع او دشوار
هست معمار ملک عدلش و کیست
ملک را به زعدل او معمار؟
هست معیار فضل طبعش و چیست
فضل را به زطبع او معمار؟
سرکشان را بخسرویش ایمان
خسروان را ببندگیش اقرار
ملک او زینت زمین و زمان
صدر او کعبه صغار و کبار
پایگاهش معول اشراف
بارگهش مخیم احرار
مکرماتش فزون شده ز قیاس
ناشراتش برون شده ز شمار
خسروان را بجاه اوست یمین
سایلان را ز جود اوست یسار
نیست پاینده با کفش اموال
نیست پوشیده بر دلش اسرار
بازوی عدل ازو شدست قوی
پیکر ظلم ازو شدست نزار
هیچ مجلس چنو ندیده جواد
هیچ میدان چنو ندیده سوار
اختران را بحکم اوست مسیر
و آسمان را بامر اوست مدار
خسروا، اختیار کردی غزو
از پی دین احمد مختار
با لبای تو از رجال هدی
مجتمع گشته لشکری جرار
هم بدام سال که با لوای رسول
جمع گشتیم مهاجر و انصار
لشکر ی ناکشیده قهر شکست
سپهی ناچشیده زهر فرار
همه را با رماح خطی شغل
همه را با سیوف هندی کار
باره در زیرشان چون غران شیر
نیزه در دستشان چو پیچان مار
رانده سوی دیار شرک چو باد
کرده روز سپاه شرک چو قار
گه ترا بوده آبخور بر کوه
گه ترا بوده خوابگه در غار
تیغ چون آب تو زده آتش
در شعوب و قبایل کفار
منتظم را کرده شرع را احوال
مندرس کرده شرک را آثار
هم نکردی قرار ، اگر چه ز تو
همه احوال دین گرفت قرار
چند بردی بسوی چند از راه
تا بر آری ز اهل بغی دمار
خواستی از موافقان بیعت
ساختی با مخالفان پیکار
بر حصاری زدی ، به بارهٔ او
در علو از ستاره دارد عار
صخر او صحن اختر ثابت
بوم او بام گنبد دوار
شیر مردان از آن حصار بتیر
شیر افلاک را کنند شکار
همه گردان کشان گرد افگن
همه نیزه زنان تیغ گزار
سخت داننده حرب را تدبیر
نیک بیننده جنگ را هنجار
جمله گشتند بی بصر از هول
چون بریشان زدی قضا کردار
مثلست اینکه : بی بصر گردند
با نزول قضا اولوالابصار
وقعه ای ساختی در آن بقعه
که چنان کس نخواند در اخبار
نه عجم را ز رستم دستان
نه عرب را ز حیدر کرار
گشته هامون اثر فلک زسلاح
گشته گردون صفت زمین ز غبار
کند آمال را شده دندان
تیز آجال را شده بازار
اندران لحظه ز آتش تیغت
بر نجوم فلک رسید شرار
حمله بردی گهی بسوی یمین
باره راندی گهی بسوی یسار
زرد کردی جنود را چهره
لعل کردی حسام را رخسار
خاست از تیغ تو همی شنگرف
ورچه خیزد ز تیغها زنگار
هر خدنگی ، که خصم تو انداخت
رفت پیکان بجانب سوفار
وانگهی جست باز پس ، تا گشت
دل او هم بدان خدنگ افکار
باز دادند در یکی ساعت
بتو اعدا ودایع بسیار
اینت اقبال کوکب مسعود
و اینت تأیید ایزد دادار
خسروا ، دست روزگار افراخت
در فزای جهان لبای بهار
هر چه گلزار بود درگیتی
از قدوم بهار شد گلزار
در فاخر فرو فکند از چرخ
گل تازه برون دمید از خار
باغ ها شد چو خانهٔ بزاز
راغها شد چو طلبهٔ عطار
کرد پیکان تیز قوس و قزح
غرفهٔ موج خون همه کهسار
خاک را هست خز دیبا و فرش
شاخ را هست در و مینا بار
صحن بستان ز سبزه همچو بهشت
روی لاله ز سبزه همچو نگار
آب در جوی چون عقار بصف
لاله بر گرد جوی جام عقار
حلق بلبل ، بر غم نالهٔ زیر
برده بر اوج چرخ نالهٔ زار
طوطیان چمن بجای چنه
لعل و لؤلؤ گرفته در منقار
اندرین فصل ، کز بدایع خلد
هست آفاق را شعار و دثار
باز گردان ز حرب لشکر حق
بر دل از لهو لشکری بگسار
مجلسی ساز خوب چون رخ دوست
باده ای خواه لعل چون لب یار
همچو گلنار ، باده ای که کند
چهرهٔ چون زریر چون گلنار
راحت روح و قوت قلب
مایهٔ لهو و آفت تیمار
لعل گردد ز عکس او کف دست
روز گردد ز نور او شب تار
خوشتر از عمر و جز بدو نبود
عاقل از عمر خویش برخوردار
از کف ساقی سمن ساقی
زهره کردار و مشتری دیدار
روی او بی نگار یار جمال
چشم او بی شراب جفت خمار
خسته جانها بغمزهٔ غماز
برده دلها بطرهٔ طرار
تیره باد طلعتش مه گردون
خیره با صورتش بت فرخار
در خور صد هزار ناز و عتاب
وز در صدهزار بوس و کنار
بچنین باده و چنین ساقی
حق عمر عزیز را بگزار
ملک هست و جوانی و صحت
این چنین روز را غنیمت دار
ابر کردار قطره های عطا
بر موالی و بر حوالی بار
گرت باید که ندروی جز حمد
همه جز تخم مکرمت بمکار
دل منه بر ستارهٔ ریمن
تن مده در زمانهٔ غدار
با جفا دهر را بخس مشمر
بی خرد را چرخ را بکس منگار
نیست با چرخ ایمنی ، هیهات !
نیست در دهر مردمی ، زنهار !
کان یکی ناکسیست بس زراق
و یکی سفله ایست بس مکار
نام نیکو طلب ، که گنج ثنا
بهتر از گنج خواسته صد بار
یک ثنا به که سیم صد خرمن
یک دعا به که مال صد خروار
مرد و مردم کسیست کز پس او
خیر گویند زمرهٔ اخیار
تا که آبا و امهات جهان
علوی و سفلی اند هفت و چهار
باد رخصاره و دل اعدات
زرد و کفته بسان آبی و نار
ایزدت باد حافظ و ناصر
در میان مخاوف و اخطار
نیک خواه تو دایماً فی الخلد
بد سگال تو خالداً فی النار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#92
Posted: 1 Apr 2017 08:15
قصیدۀ مصنوعه در مدح قزل ارسلان (۱)
ای ملک را ثنای صدر تو کار
وی ملک را هوای قدر تو بار
الترصیع مع التجنیس
تیر حزمت ز ماه دید سپر
تیر جزمت ز مهر دید سپار
تجنیس تام
جود را بردی از میان بمیان
بخل را کردی از کنار کنار
تجنیس تاقص
ساعد ملک و رخش دولت را
تو سواری و همت تو سوار
تجنیس الزاید و المزید
پست با رفعت تو خانهٔ خان
تنگ با فسحت تو شارع شار
تجنیس المرکب
بی وفای تو مهرجان ناچیز
با هوای تو مهرجان چو بهار
تجنیس المکرر و المزدوج
صبح بدخواه ز احتشام تو
گل بدگوی ز افتخار تو خار
تجنیس المطرف
عدلت آفاق شسته از آفات
طبعت آزاد بوده از آزار
تجنیس الخط
از تو بیمار ظلم را دارو
وز تو اعدای ملک را تیمار
الاستعاره
جز غبار نبرد تو نبرد
دیدهٔ عقل سرمهٔ دیدار
المراعات النظیر
در گل شرم مانده بی گل تو
شانهٔ ماه چرخ آینه وار
المدح الموجه
آن کند کوشش تو با اعدا
که کند بخشش تو با دینار
المحتمل الضدین
با هوای تو کفر باشد دین
بی رضای تو فخر باشد عار
تاکید المدح بما یشبع الذم
هست رایت زمانه را عادل
لیک دستت زمانه را غدار
الالتفات
فلک افزون ز تو ندارد کس
ای فلک ، مغز گیر و نغزش دار
الایهام
بخت سوی درت خزان آید
راست چون بت پرست سوی بهار
تشبیه المطلق
تیغ تو همچو آفتاب بنور
می زداید زمانه را ز نگار
تشبه التفضیل
چرخ و ماهی ، نه ، نیستی تو، از آنک
نیست این هر دو را قوام و قرار
التاکید
بلکه از تست چرخ را تمکین
بلکه از تست ماه را اظهار
تشبه المشروط
ماهی ، از ماه ناورد کاهش
چرخی ، ار چرخ نشکند زنهار
تشبه الاضمار
گر تو چرخی عدو را چراست نگون ؟
ور تو ماهی عدو چرا نزار ؟
تشبه التسویه
جای خصمت چو جای تست رفیع
زان تو تخت و آن خصمت دار
تشبه الکنایه
چون تو در روز شب کنی پیدا
چون تو از خار گل کنی دیدار
تشبه العکس
شام گرد چو صبح زرد لباس
صبح گردد چو شام تیره شعار
سیاقة الاعداد
دست تو دستگاه عرض هنر
بسخا و وفا و عدل و وقار
تنسیق الصفات
نورت از مهر و لطفت از ناهید
برت از ابر و حلمت از کهسار
حشو القبیح
قهرت ، ار مجتهد شود ، ببرد
آسمان را بسخره و پیکار
حشو المتوسط
لیک لطف تو ، ای همایون رأی
بلطف در بر آورد ز بحار
حشو الملیح
باغ عمرت ، که تازه باد مدام
چشم بد دور ، روضه ایست ببار
الاشتقاق
روز کوشش ،چو زیر ران آری
آن فضا پیکر قدر پیکار
سجع المتوازن
سرکشان جهان حادثه ورز
اختران سپهر آینه دار
سجع المتوازی
در جود روان شود بپیش
بر وجود روان کننده نثار
سجع المطرف
آردت فتح در مکان امکان
دهدت کوه برقرار اقرار
مقلوب البعض
رشک قدرت برد سپهر و نجوم
شکر فتحت کند بلاد و دیار
مقلوب الکل
گرم گردد ز تاب دل پیکان
مرگ بارد بخصم از سوفار
مقلوب المجنح
گنج دولت دهد گزارش جنگ
رای نصرة دهد حمایت یار
مقلوب المستوی
رامش مرد گنج باری وقوت
تو قدری را بجنگ در مشمار
ردالعجز علی الصدر
کار عدل تو ملک داشتنست
عدل را خود جزینن نباشد کار
نوعی الثانی منه
بیسار تو جود خرده یمن
شد یمن زمانه پر ز یار
نوعی الثالث منه
خصم تیمار دولت تو کشد
خصم نیکو ترست در تیمار
نوعی الرابع مه
در مقامی ، که بار زر بخشی
ریزش ابر را نباشد بار
نوعی الخامس
می گزاری بر مح وام عدو
کس ندیدست رمح وام گزار
نوع الثانی من الخامس
چرخ از آزار تو نیازارد
بندگان را کجا رسد آزار؟
نوعی السادس
نارد از خدمت تو سر بیرون
ورچه بشکافیش بنیزه چو نار
نوع الثانی من السادس
دشمنان را بداوری خلاف
با قضاهای گنبد دوار
المتضاد
مهر و کینت بباد داده چو خاک
لطف و قهرت بآب گشته چو نار
الاعنات
ای نکو خواه دولت تو عزیز
وی بداندیش افتخارتو خوار
هرکه زنهار خواه عدل تو شد
بسپارش بعالم خون خوار
المزدوج
کاه ریزه بنیزه بربایی
چون کنی عزم رزم در پیکار
المتلون
ای شده قدوهٔ وضیع و شرف
ای شده قبلهٔ صغار و کبار
ارسال المثل
نکشد آب خصم آتش تو
نکشد تاب مور مهرهٔ مار
ارسال المثلین
کو مهی فارغ از عنای خسوف ؟
کو میی ایمن از صداع خمار؟
الغز
چیست آن دور و قعر او نزدیک ؟
چیست آن خرد و فعل او بسیار
خام او هر چه علم را پخته
مست او هر چه عقل را هشیار
دلشکن ،لیک با دلش پیوند
خوش گذر، لیک روزگار گزار
رنج او نزد بی دلان راحت
خوار او نزد زیرکان دشخوار
چون دعا خوش عنان، خوش حرکت
چون قصاره نورد و بی هنجار
اندهش همچو لهو راحت بخش
آتشش همچو آب نوش گوار
نعره در وی شکنج موسیقی
ناله در وی نوای موسیقار
عشق اصلیست، کز متابعش
عقل غمگین بود،روان غم خوار
خاصه عشق بتی، که در غزلش
مدحت شاه می کنم تکرار
شاید ارزان غزاله بنیوشد
این تو آیین غزل بنغمهٔ زار
المطلع و ذوالقافیتین
از دلم سوسنش برده قرار
برسرم نرگسش سپرده خمار
تجاهل العارف
ویحک! آن نرگسست یا جادو
یارب! آن سوسنست یا گلزار؟
السؤال و الجواب
گفتم: از جان بعشق بیزارم
گفت: عاشق ز جان بود بیزار
الجمع مع التفریق و التقسیم
همچو چشم توانگرست لبش
این بآب، آن بلؤلؤ شهوار
آب این تیره، آب آن روشن
این گه گریه ، آن گه گفتار
الجمع مع التفریق
من و ز لفین او نگونساریم
لیک او بر گلست و من بر خار
الجمع مع التقسیم
غم دو چیز از دو چیز ببرد
دیده را آب و سینه را زنگار
بر رخش زلف عاشقست چو من
لاجرم همچو منش نست قرار
تفسیرالجلی
خورد و خوردم ز عشق او ناکام
هست و هستم ز هجر اوناچار
او مرا خون و من ورا اندوه
او ز من شاد و من ازو غم خوار
تفسیرالخفی
جگر و جان و چشم و چهرمنست
در غم عشق آن بت فرخار
هم بغم خجسته ، هم بتن رنجور
هم بخون غرقه، هم بزخم افگار
کاام الجامع
مویم از غم سپید گشت چو شیر
دل ز مهنت سیاه گشت چو قار
این ز عکس بلا ببسته خضاب
و آن ز راه جفا گرفته غبار
الموشح
دوست می دارمش ، که یار منست
دشمن آن به که خود نباشد یار
الملمع
سوخت در آتشم چو می گویی؟
کم تحرقتنی بهذا النار
المقطع
زار و زرم ز درد دوری او
درد دلدار زرد دارد و زار
الموصل
تن عیشم نحیف گشت ز غم
گل بختم نهفته گشت بخار
المجرد
چهرهٔ روشنش، که روز منست
زیر زلفش مهیست در شب تار
الرقطاء
غمزهٔ شوخ آن صنم بگشاد
سیل خونم ز اشک خون آثار
الخیفا
دل شد و هم نبرد از وی مهر
سر شد و هم نپیچید از این کار
المعمی
موج خون دل و دو دیدهٔ من
برد دریا و ابر را مقدار
التضمبن
وصل خواهم ، ندانم آن که بکس
«رایگان رخ نماید یار»
الاغراق فی الصفه
ور نماید ، ز بس صفا که دروست
راز من در رخش شود دیدار
الجمع المفرد
بر لبش زلف عاشقست چون من
لاجرم همچو منش نیست قرار
التفریق المفرد
باد صبحست بوی زلفش ؟ نی
نبود باد صبح عنبر بار
التقسیم المفرد
هست خطش فراز عارض او
این یکی ابرو آن دگر گلزار
حسن التخلص
غم دل گر ببست بازارم
مدح شه برگشایدم بازار
المتزلزل
شه قزل ارسلان ، که دست و دلش
هست خصم شمار روز شمار
الابداع
حزمش آورده چرخ را بکسون
عزمش افگنده خاک را بمدار
التعجب
جای در در میانهٔ دریاست
از چه معنیست دست او دربار؟
حسن التعلیل
رغم دریا ؟ که بخل می ورزد
او کند مال بر جهان ایثار
طرد و عکس
چه شکارست پیش او چو مصاف ؟
چه مصافست پیش او چه شکار؟
المکرر
بدره بدره دهد بزایر زرد
دجله دجله کشد ببزم عقار
گشت ازین بدره بدره خجل
برد از آن دجله دجله یسار
حسن الطلب
خسروا، با زمانه در جنگم
که بغم می گدازدم هموار
چه بود ؟گر کف تو بردارد
از میان من و زمانه غبار ؟
حسن المقطع
تا عیانست مهر را تابش
تا نهانست چرخ را اسرار
روز و شب جز سخا مبادت شغل
سال و مه جز طرب مبادت کار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#93
Posted: 1 Apr 2017 08:23
در مدح ملک اتسز
بنشاند باد فتنه ز شمشیر آبدار
فرمانده ملوک ، خداوند روزگار
خورشید خسروان ، ملک اتسز، که تیغ او
اندر جهان معالم حق کرده آشکار
شاهی ، کز و لوای ظفر گشت مرتفع
اندر جهان معالم حق کرده آشکار
اسلام را بهشمت او هست اعتزاز
و ایام را بخدمت او هست افتخار
افراخته بقوت او شرع مصطفی
و افروخته برونق او دین کردگار
از فعل او حدیقهٔ احسان پر از نعیم
و ز قول او صحیفهٔ امکان پر از نگار
ملت ز رأی و رایت او گشته نورمند
دولت ز نام و نامهٔ او گشته نامدار
در طبع او قرار گرفتند علم و عدل
آری قرارگاه جواهر بود بحار
بارش جمال داد جهان را بعدل خویش
آری بود جمال جهان را ز نوبهار
ای خسروی ، که هست در اکناف شرق و غرب
از تیغ بی قرار تو اسلام را فرار
اوج معلی تو گشته زهر فلک
موج ایادی تو رسیده بهر دیار
خورشیدوار از تو منور شده سپهر
جمشید وار از تو مزین شده دیار
اندر عطا و منع تو آثار ناز و رنج
وندر قبول ورد تو آیات فخر و عار
شیر بساط تو، که تنش را حیات نیست
از حشمت تو شیر فلک را کند شکار
شاها ، خدایگانا ، راندی بقهر خصم
بختت قرین و چرخ معین و خدای یار
هم فتح باحسام تو ، هم نصر بالوا
هم یمن بر یمین تو ، هم یسر بر یسار
تو خود هزار لشکر و در زیر رایتت
گردان کار دیده، زیادت ز صد هزار
جیشی، که چون ز جای بجنبد بر زمین
گردد نهفته چهرهٔ افلاک از غبار
در یک زمان حسام تو هم نصر خواستست
خصمان باد سار ترا کرده خاکسار
ضحاک را ز عدت آد عدم نبود
چون درفگند باره فریدون بکارزار
رستم ، چو بر کمان شجاعت نهاد تیر
آنجا چقدر دارد چشم سفندیار؟
اکناف بیشها ز گرزان تهی شود
بر یوز چون نبیرهٔ گودرز شد سوار
از خسرو وز نایژه وز شیر او چو باک؟
چون در مصاف راند خداوند ذوالفقار
آثار حملهٔ تو بمازندران درون
تا حشر ماند خواهد در دهر یادگار
وقتست کز حوادث ایام ملک و شرع
یابند در حمایت جاه تو زینهار
تا خاک زیر گنبد اخضر کند مقام
تا بادگرد مرکز اغبر کند مدار
در بند غم مخالف تو باد مستمند
بر کام موافق تو باد کامگار
ایام را مباد بجز طاعت تو شغل
و افلاک را مباد بجز خدمت تو کار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#94
Posted: 1 Apr 2017 08:23
نیز در مدح اتسز گوید
پناه ملک عجم ، شهریار دولت یار
چراغ دین عرب ، پادشاه گیتی دار
ابوالمظفر ، اتسز ، خدایگان بشر
که اختیار ملوکست و افتخار تبار
خدایگانی ، کز علم و حلم او هستند
کمینه ذره جبال و کهینه قطره بحار
غبار مرکب او سرمهٔ سنین و شهور
حریم مجلس او کعبهٔ صغار در کبار
بلند کردهٔ انعام او نگردد پست
عزیز کردهٔ اخلاق او نگردد خوار
محاسن شیم او برون شده ز قیاس
خصایص کرم او برون شده ز شمار
بطلوع داده ستاره بچاکریش رضا
بطبع کرده زمانه ببندگیش اقرار
نه همچو دست زر افشان اوست باد صبا
نه همچو کف گهربار اوست ابر بهار
حدیقهٔ هنر از تیغ او گرفت نما
صحیفهٔ شرف از جاه او گرفت نگار
خدایگانا ، آنی که حضرت عالیت
شدست مجمع اشراف و مقصد احرار
سرشته اند سرشت ترا ز فضل و کرم
نهاده اند نهاد ترا ز علم و وقار
بمهر تست همه رقبت اولوالباب
ز تیغ تست همه عبرت اولوالابصار
کدام بقعه که آنجا نبرده ای لشکر؟
کدام خطه که آنجا نکرده ای پیکار؟
بسا موافق حربا ! کز آتش فزعش
بر اوج قبهٔ خضرا همی رسید شرار
ز دام فتنه دل پردلان اسیر عنا
ز جام کینه سر سرکشان قرین خمار
نهاد، دیده نهنگ بلا براه طمع
گشاده پنجه حزبر قضا بحرص شکار
شده بسان فلک ساحت زمین ز سلاح
شده بسان زمین چهرهٔ فلک ز غبار
تو در مصاف خرامیده و ز صف اعدا
بنیم لحظه برآورده خنجر تو دمار
ز شخص کشته گهی غار کرده همچون کوه
بسم باره گهی کوه کرده همچون غار
نموده تیغ تو آثار فتح و گفته فلک:
«چنین نماید شمشیر خسروان آثار »
زهی ! بگاه سخاوت چو حاتم طایی
خهی ! بوقت شجاعت چو حیدر کرار
بحکم تست مدار دوایر گردون
بامر تست مسیر کواکب سیار
عریض دولت تو بر زمانه جوید فخر
رفیع همت تو از ستاره دارد عار
ز بهر تقویت شرع مصطفی بردی
بسوی کشور کفار لشکری جرار
چو شیر پردل و در زیر باره های چو پیل
چو مور بی پر و در دست نیزه های چو مار
چو باد حمله بر و همچو کوه حمله پذیر
چو رعد نعره زن و همچو برق تیغ گزار
چو باد راندی و از تیغ همچو آتش و آب
بخون سرشتی خاک قبایل کفار
بسا دلا ! که دریدی برمح آهن در
بسا سرا ! که بریدی بتیغ آتش بار
بسوی مرکز ملک آمدی بنصرت و گشت
ز مقدم تو مزین همه بلاد وقفار
زهی ! بهیبت تو کند شرک را دندان
رهی! بحشمت تو تیز شرع را بازار
بحل و عقد تو راضی ستارهٔ توسن
ز امر و نهی تو خایف زمانهٔ قدار
فلک ز حادثها پاسبان جاه تو گشت
از این بود همه شب دیدهای او بیدار
یسار اهل هنر از یمین فرخ تست
که یمن و یسر ترا باد بر یمین و یسار
نزاد شبه تو دور سپهر هیچ جوار
ندید مثل تو دور زمانه هیچ سوار
تو بر زمین سر شاهان چنان نثار کنی
که بر عروسان زر و درم کنند نثار
اگر جهان همه جز پستی و بلندی نیست
که کرده اند خلایق بدین دو جای قرار
بلند و پست جمله دشمنان تراست
که گاه در بن چاهند و گاه بر سر دار
ز عهد مهد نبودست در سرایر تو
بجز عنایت خیر و رعایت احرار
سریر دولت تو بر سر سپهر نهاد
چو سر جان تو دانست عالم الاسرار
سعادت تو خبر دادهم باول امر
که : والی همه عالم شبی بآخر کار
تو ماند خواهی بر خلق صاحب فرمان
تو بود خواهی درد هر صاصب الاعمار
بفر کلک تو گیرد زمین جمال و جلال
ز نوز عدل تو سازد جهان شعر و دثار
ز هشمت تو بسازند چینیان ارژنگ
ز هیبت تو ببرند رومیان زنار
بشرق خطبه بنامت کنند در منبر
بغرب سکه بنامت زنند بر دینار
همیشه تا نبود جرم خاک جز ساکن
همیشه تا نبود سیر چرخ جر دوار
مباد آن را جز بر اشارت تو سکون
مباد این را جز بر ارادت تو مدار
نهاده بر کف احباب تو سعادت گل
خلیده در دل اعدای تو شقاوت خار
در این قصیده من از فال نیک هر چه زنم
ترا بدان برساناد ایزد دادار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#95
Posted: 1 Apr 2017 08:39
در وصف قلم و خاتم و مدح علاء الدوله ابوالمظفر اتسز
چیست آن شکل آسمان کردار؟
کآفتاب اندرو گرفته قرار
دیده کس آفتاب ناسایر
دیده کس آسمان نادوار؟
نعمت و محنتست از آثارش
آسمان را چنین بود آثار
گه خورد زینهار بر اعدا
گاه احباب را دهد زنهار
ناظم کارها بی تدبیر
کاشف رازها بیگفتار
زو یکی را بشارتست بتخت
زو یکی را اشارتست بدار
عاشق زار نی و پیکر او
زرد و چفته بسان عاشق زار
زرد شد تا چشیده شربت عشق
چفته شد نا کشیده فرقت یار
هست لاغرتر از میان صنم
هست کوچکتر از دهان نگار
نیست مار و چو مار حلقه شده
وندرو مهره ای چو مهرهٔ مار
اصل او را وجود در دل خاک
شکل او را حصول از تف نار
موم کز نقش او خبر یابد
کنار آهن کند به موقف کار
هر چه یک باره موم او بندد
نگشایند صد هزار سوار
بر در گنج سد او از موم
به ز سد سکندری صد بار
اوست گردون و او را قطب
هست انگشت شاه گیتی دار
دوم خاتم سلیمان اوست
در ممالک بقدرت و مقدار
شاه خواهد بدان دلیل گرفت
همه ملک جهان سلیمان وار
شاه غازی، علاء دولت و دین
آن فلک اقتدار کوه وقار
بوالمظفر ، پناه دین، اتسز
که ظفر را ز تیغ اوست شعار
آن چو ایمان منزه از هر عیب
و آن چو تقوی مطهر از هر عار
فضل را در دلش کمال و جمال
جود را از کفش شعار و دثار
بفزع وقت کین برانگیزد
عنفش از چشمهٔ حیات غبار
بکرم روز مهر بنشاند
خلقش از آتش جهیم شرار
طاعتش عادت شهور و سنین
خدمتش عدت صغار و کبار
قطرههای عطای او گه رزم
مانده عاجز چو پنجههای چنار
ملک او بیزوال همچو روان
علم او بیکران همچو شمار
چرخ از آن زر همی زند هر شب
تا کند بر سر ولیش نثار
صبح از آن تیغ میکشد هر روز
تا کند سینهٔ عدوش فگار
طیره از حلم او همیشه جبال
خیره از علم او همیشه بحار
دست او قطب بخششت و برو
ساخته چرخ مکرمات مدار
با سخای یمین گه بذل
بحر و کان را نماید هیچ یسار
ای ممالیک مجلس تو ملوک
وی عبید جناب تو احرار
از تو عمر مخالفان اندک
وز تو عز موافقان بسیار
شیر فرش ترا ز حشمت تو
شیر گردون شده کمینه شکار
تیغ تو هست در مواقف حرب
نایب تیغ حیدر کرار
قدرت تخت و منبر اسلام
آفت درع و مغفر کفار
پیشهٔ اوست بردن ارواح
عادت اوست غارت اعمار
پاک چون خاطر اولوالباب
تیز چون فکر اولوالابصار
حبل دین را بدوست استحکام
خیل حق را بدویت استظهار
عاشق فتح شد وزین باشد
رخ بخون همچو عاشقانش نگار
دی کلید حصار اعدا بود
که گشایند هر چه هست حصار
باز امروز قفل ملک تو شد
که نگهدارد این بلاد و دیار
آنچه مرغست کلک تو؟ که مقیم
همه در مشک باشد منقار
پیک عقلست و پیک دید کسی
که مرو را بسر بود رفتار؟
گل نماید همی ز معدن گل
در بر آرد همی ز چشمهٔ قار
هست زرد و نزار و شاید، از آنک
گل خورد وین چنین بود گلخوار
بسته دارد میان و بگشاید
نیک آسان و امور پس دشوار
هست نالان و نیستش اندوه
هست گریان و نیستش تیمار
علم نامی بدست اوست جماد
عقل فربه بدست اوست نزار
سر بریده است و کس بریده سری
مثل او دیده، ناقل اخبار ؟
دل دریده است و کس دریده دلی
شبه او دیده صاحب اسرار؟
رخ تاریک باشدش پیوست
تن بیمار باشدش هموار
حق منبرست از آن رخ تاریک
دین صحیحست از آن تن بیمار
دو گواهند بر جلالت تو
کلک در بار و تیغ جان او بار
کردهاند از نهیب این دو گواه
همه عالم ببندگیت اقرار
گر ستوده است مکر نزد خور
بر بدانیش در صف پیکار
تو بدین کلک و تیغ با اعجاز
معجز دین همی کنی اظهار
کلک و تیغ تراست مکر و که دید
دو زبان یا دو روی جز مکار؟
ای شب دوستان ز مهر تو روز
وی گل دشمنان ز کین تو خار
از جهان زادی و بهی ز جهان
چون جواهر، که زاید از احجار
دوستان از عطات با برگند
تو بهاری و دوستان اشجار
دشمنت تا چسیده شربت عز
گشت از ضربت حوادث خوار
گل ندیده بچیده خار بلا
می نخورده کشیده رنج خمار
جان بمحنت دهد هر آن جاهل
که کند نعمت ترا انکار
تا ز تأثیرپذیر دور گردونست
روز روشن معاقب شب تار
بر جهان ظفر چو مهر بتاب
بر ریاض هنر چو ابر ببار
خاضعت باد گنبد توسن
طایعت باد عالم غدار
بر زبان زمانه باد روان
مدح تو بالعشی والابکار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#96
Posted: 1 Apr 2017 08:40
در مدح مجدالدین علی بن جعفر
زان زلف بیقرار دلم گشت بیقرار
زان چشم پر خمار سرم گشت پر خمار
سر پر خمار خوش تر و دل بیقرار به
زان چشم پر خمار وزان زلف بیقرار
چون تارهای زلف تو گشتست روز من
ای تارهای زلف تو همچون شبان تار
اندر هلاک جان و دل من چرا کند
بی آب چشم تو عمل تبغ آبدار ؟
هجر تو کرد دست بکارم درون، چنانک
یک باره برد دست نشاط مرا ز کار
هر شب همی کنم همه اطراف روی خویش
بی روی چون نگار تو از خون دل نگار
از بسکه از دو دیده ببارم همی سرشک
دریاچه کنار گشت مرا از غمت کنار
بردی بجور جان من ، آه! ارجزع کنم
از جور بیشمار تو در موقف شمار
بگذشت روز وصل و مرا زان همه نعیم
آمد شد خیال تو ماندست یادگار
آید ز راه دور و زیارت کند مرا
الحق ندیدهام چو خیال تو غمگسار
زان سازم از دو دیده همی عقدهای در
تا جمله زیر پایت خیالت کنم نثار
در بارگاه سید شرق از خیال تو
شکری بزرگ خواهم گفتن بروز بار
صدر زمانه، عمدهٔ اسلام، مجد دین
آن مجمع بزرگی و آن مفخر تبار
آن افتخار آل پیمبر، که آسمان
جوید همی ز خدمت درگاهش افتخار
در خطهٔ ارادت او ماه را میسر
بر نقطهٔ اشارت او چرخ را مدار
عاقل همی بحق یسارش خورد یمین
سایل همی ز جود یمینش برد یسار
از دستبرد او همه عالم در اهتزاز
وز کار کرد او همه گیتی در اعتبار
ای محتشم به حشمت تو آل مصطفی
وی محترم بحرمت تو شرع کردگار
فرزند حیدری تو و نوک کلک تو
یزدان نهاد معجزهٔ صد چون ذوالفقار
در آن آسمان نهاده نهیب تو اضطراب
وز اختران ربوده هراس تو اقتدار
آنجا که آب عفو تو، کوثر یکی حباب
و آن جا که تف خشم تو، دوزخ یکی شرار
در چشم دهر گرد بساط تو توتیا
در گوش چرخ نعل براق تو گوشوار
با رأی تو چو ماه سپر ماه آسمان
با باس تو چو شیر علم شیر مرغزار
شاخ مساعی تو مناقب دهد ثمر
باز ایادی تو محامد کند شکار
حکم ترا مضای قضا کرده پس روی
امر ترا نفاذ قدر گشته پیشکار
در عزم همچو بادی در حزم همچو خاک
در لطف همچو آبی و در عنف همچو نار
چون دهر با نهیبی و چون چرخ باشکوه
چون کوه پایداری و چون بحر کامگار
در یک زمان حریق حسام نهیب تو
کرده ریاض عیش بد اندیش تو قفار
دشمن پیاده گشته ز است نشاط و لهو
تا تو بر اسب مجد معالی شدی سوار
مردم زخدمت تو بنام و بنان رسند
مقبل کسی که خدمت تو کرد اختیار
ای دستگیر اهل هنر، دست من بگیر
کز من همی برآرد دست فلک دمار
مالیده گشت شخص من از پای امتحان
فرسوده گشت جان من از دست اضطرار
در زینهار دولت تو آمدم، از آنک
بر من همیخورد فلک سفله زینهار
جویم همی جوار تو، کز جور حادثات
امروز نیست هیچ امان جز در این دیار
تو ابر مکرماتی و بارانت نعمتست
ای ابر مکرمات ، یکی بر سرم ببار
شخص مرا ز آفت طوفان نایبات
اندر صفینهٔ کنف خود نگاهدار
تا از هوا همی منقاطر شود مطر
تا از زمین همی متصاعد شود بخار
بادا همیشه بیضهٔ عز تو بی خلل
بابا همیشه صفحهٔ جاه تو بی غبار
هم کوکب سیادت تو فارغ از زوال
هم مرکب سعادت تو ایمن از عثار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#97
Posted: 1 Apr 2017 08:40
در مدح اتسز
زهی! خطهٔ ملک را شهریار
خهی! از تو بنیاد دین استوار
چو تن را بجان و چو جان را بعلم
بجاه تو اسلام را افتخار
نه در بیضهٔ حشمت تو خلل
نه در صفحهٔ دولت تو غبار
جهان همچو اطفال را مادران
بپرورده ملک ترا در کنار
فلک بر مراد تو گشته روان
زمین بر رضای تو داده قرار
ز مهر تو واضح بشارات فخر
ز کین تو لایح اشارات عار
نه در مجلس بزم چون تو جواد
نه در عرصهٔ رزم چون تو سوار
چو پیدا شود آیت رستخیز
چو شعله زند آتش کارزار
ز خون تر شود دامن آسمان
ز غم خون شود زهرهٔ روزگار
بتفسد هوا از تیغ و تیر
بلرزد زمین از غو گیر ودار
شود باده عیش هم طعم زهر
شود چهرهٔ روز همرنگ قار
ز صف باره غرنده چون شر ز مشیر
بکف نیزه پیچنده چون گرزه مار
ز بس نیزه بیشه اطراف دشت
ز بس کشته چون پیشه اکناف غار
فرو بسته افواه مردا ز نطق
فرو مانده اعضای گردان ز کار
امل سرکشیده ز بهر امان
اجل پر گشاده بحرص شکار
در آن حال از تیغ جانسوز تر
نیابد بجان هیچ کس زینهار
بکوبی سر سرکشان را چو گوی
بدری دل گردنان را چو نار
هوا گردد از رمح تو ناله گاه
زمین گردد از تیغ تو لالهزار
بآیات تیغ و علامات رمح
کنی صفحهٔ فتح را پرنگار
زهی! یمن جیش ترا بر یمین
خهی! یسر خیل ترا بر یسار
ترا محمدتها فزون از قیاس
ترا مکرمتها برون از شمار
بهار عدو از تو همچون خزان
خزان ولی از تو همچون بهار
ز گردان ترانیست در حرب جفت
ز شاهان ترانیست در جنگ یار
همی تا ز افلاک تابد نجوم
همی تا ز اشجار آید ثمار
شب نیکخواه تو بادا چو روز
گل بدسکال تو بادا چو خار
همایونت عید و پذیرفته صوم
ولی کامگار و عدو خاکسار
ستوده خصال ترا آدمی
فزوده جلال ترا کردگار
برآورده از دشمن مملکت
بتیغ چو آب و چو آتش دمار
ترا یادگارست از اسلاف فلک
و لیکن مبادا ز تو یادگار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#98
Posted: 1 Apr 2017 08:41
رد العجز الی الصدر در مدح اتسز
قرار از دل من ربود آن نگار
بدان عنبرین طرهٔ بی قرار
نگارست رخسارهٔ من ربود آن نگار
ز هجران رخسارهٔ آن نگار
کنار من از دوست تا شد تهی
مرا پر شد از خون دیده کنار
خمارست در سر مرایی قیاس
در اندوه آن نرگس پر خمار
شمار غم او ندانم ، از آنک
غم او گذشته ز حد شمار
فگارست از غمزهٔ او دلم
بلی تبر ناوک کند دل فگار
نزارست شخص من از عشق او
بسا شخص کز عشق او شد نزار
چه کارم؟چو من کس بوده عاشقی ؟
مرا با غم عشق خوبان چه کار؟
مدار ، ای دل ، اندیشهٔ عشق نیز
جز اندیشهٔ مدح خسرو مدار
سوار جهان ، شاه اتسز، که هست
پیاده بمیدان او هر سوار
شراریست از تیغ او در جهان
که گردون بسوزد همی آن شرار
بهار عدو از خلافش خزان
خزان ولی از وفاقش بهار
قفار از نم جودا و چون ریاض
ریاض از تف تیغ او چون قفار
چنارست پنجه گشاده بباغ
مگر سایل جودا و شد چنار ؟
حصارست ، شاها ، جهان بر عدوت
چه لذت بود بسته را در حصار؟
صغار و کبارت ثنا خوان شدند
که هستی پناه صغار و کبار
غباری ، که بر خیزد از لشکرت
بود کیمیای ظفر آن غبار
تبار تواند افتخار هدی
و لیکن تویی افتخار تبار
یسار تو جامه دران از یمین
یمین تو حمله بران بر یسار
بحار از عطای تو گیرد مدد
از آنست جای جواهر بحار
نثار از پی فرق شاهان کنند
کند تیغ تو فرق شاهان نثار
جوار تو جویند اهل هنر
که هست از حوادث پناه آن جوار
شکارند در روز رزمت ملوک
ترا باد ارواح اعدا شکار
مدار فلک بر مراد تو باد
مبادش جز بر مرادت مدار
دمار از مخالف بر آورد بتیغ
بتیغ از مخالف بر آورد مار
فرار از تو جوید عدو بی گمان
و لیکن بجان در نهد آن فرار
مدار جهان بر چو تو شاه باد
که آباد ماند جهان زین مدار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#99
Posted: 1 Apr 2017 08:42
در مدح ملک اتسز
مظلم شبی دراز از طرهٔ نگار
گشته سیه زمان و شده تیر روزگار
افلاک شسته چهرهٔ خود را برنک تیر
و آفاق کرده جامهٔ خود را بلون قار
بر خلق تنگ گشته مساکن چو کام کور
بر چرخ داده نور کواکب چو چشم مار
شب پر بلا و واقعه چون روز رستخیز
ره پر نهیب و حادثه چون خشم کردگار
من همچو آتشی بصمیم شب اندرون
ظلمت مراد خان و کواکب مرا شرار
تازان گهی چو شعلهٔ آتش سوی هوا
یازان گهی چو قطرهٔ باران سوی قفار
مالیده گشت قالبم از پای آسمان
فرموده گشت پیکرم از دست اضطرار
نی نی ، که اندرین ره مهلک نداشتم
جز عیش هیچ صنعت و جز لهو هیچ کار
در خدمت رکاب علایی گذشت خوش
آن هول بی کرانه و آن خوف بی شمار
شد در رکاب تاخته وز دستبرد او
ایام در تعجب و گردون در اعتبار
عنقای مهر خورده ز زوبین او دلم
تنین چرخ گشته ز پیکان او فگار
از بانک صید گشته همه کوه ناله گاه
وز خون کشته گشته همه دشت لاله زار
شیران شرزه را شده از بیم تیر او
دل همچو تفته نار و جگر همچو کفته نار
شیر زمین که باشد؟کاقبال اتسزی
بی عون دور شیر فلک را کند شکار
اختر نکرد یارد بی امر او مسیر
گردون نکرد یارد بی حکم او مدار
با رأی او چو ماه سپر ماه آسمان
با سهم او چو شیر علم شیر مرغزار
آنجا که عزم او ، نه شریفتست آسمان
و آنجا که حزم او ، نه متینست کوهسار
دریا بپیش بخشش او نیست جز شمر
گردون بجنب همت او نیست جز غبار
در ظل او بماند نکوه خواه با نوا
وز تیغ او ندید بد اندیش زینهار
از وی شب موافق او گشته همچو روز
وز وی گل مخالف او گشته همچو خار
از عون رأی او شده دست هنر قوی
وز سهم عدل او شده شخص ستم نزار
ای در سخا شده بهمه جای مشتهر
وی در وفا شده ز همه خلق اختیار
در عزم همچو بادی و در حزم همچو کوه
در لطف همچو آبی و در عنف همچو نار
در دست عقل تیغی و در پیش دین سپر
بر پای ظلم بندی و بر دست حق سوار
چون دهر پایداری و چون چرخ باشکوه
چون کوه مایه داری و چون بحر کامگار
حکم ترا مضای قدر بوده پیش رو
امر ترا نفاذ قضا بوده پیش کار
همواره تا بتابد بر چرخ مهر و ماه
پیوسته تا بروید از شاخ و برگ و بار
یمنت همیشه باد شب و روز بر یمین
یسرت همیشه باد مه و سال بر یسار
بادا بهار حاسد جاه تو چون خزان
بادا خزان ناصح ملک تو چون بهار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#100
Posted: 1 Apr 2017 08:42
هم در ستایش ملک اتسز
منت خدای را، که باقبال شهریار
شد رکن ملک و قاعدهٔ ملت استوار
خوارزمشاه عالم عادل ، که در جهان
ناورد گشت چرخ چنو هیچ شهریار
خورشید خسروان ملک اتسز ، که کردهاش
فهرست آسمان شد و تاریخ روزگار
آن صورت جلالت و آن جوهر شرف
آن عنصر سیادت و آن مفخر تبار
شاهی ، که ملک را بیسارش بود یمین
شاهی، که خلق را بیمینش بود یسار
از عزم او نفاذ ربودست آسمان
وز حزم او ثبات گرفتست کوهسار
نه دست بر نوال گشاده چنو جواد
نه پای در رکاب نهاده چنو سوار
از جاه او حدیقهٔ حق گشته پر نعیم
وز فر او صحیفهٔ دین گشته پر نگار
ناهید هست ز آیت بزمش کمین اثر
بهرام هست ز آتش رزمش کهین شرار
کرده بدیده های کواکب ز سالها
ایام ملک او را افلاک انتظار
کار موافقان شده از سعی او تمام
جان مخالفان شده از تیر او فگار
ای چرخ را بقدر رفیع تو اقتدا
وی عدل بملک بسیط تو افتخار
از یمن طالع تو و اقبال بخت تو
شد سعد با سعادت و شد بخت بختیار
طبع ترا ز عصمت و مردانگی لباس
جان حکمت و فرزانگی شعار
باقیست طبع تو ، که معانی دهد ثمر
بازیست جود تو ، که محامد کند شکار
باعظم همت تو ، کم از ذره ای فلک
با فیض بخشش ، تو کم از قطره ای بحار
چون از فزع بلرزد میدان طعن و ضرب
چون از یلان بخیزد آواز گیرو دار
اوهام سرکشان شود حیران ز هول
اشخاص صفدارن همه عاجز شود ز کار
مطروح شخص فوجی در پای اضطراب
مجروح جان قومی از دست اضطرار
بر خوان فتنه مطعم آن سخت بی مزه
وز حوض مرگ مشرک او نیک بدگوار
از تو فلک نماند آن روز بی گزند
وز تو جهان نیابد آن لحظه زینهار
کوبد عمود تو سر ابنای کین چو گوز
دوزد خدنگ تو عدل اعدای دین چو نار
ای بس بلند را! که کند همت تو پست
وی بس از عزیز را ! که کند خنجر تو خوار
شاها ، خدایگانا ، در هر مراد هست
تدبیر تو موافق تقدیر کردگار
در عهد تست اختر تابنده را مسیر
در حکم تست انجم گردنده را مدار
رفتی ز دار ملک دو بار و هزار شهر
از حشمت تو گشت گشاده در این دیار
اول بلاد ترک گشادی و آمدند
در بند بندگی تو خانان نامدار
کردند سرمه گرد رهت را باعتقاد
بردند سجده خاک درت را باختیار
افراسیاب را نه همانا بدست بود
ملکی ، که آن نهاد ترا چرخ در کنار
بار دگر بسوی خراسان شدی و بود
هم یمن بر یمینت و هم یسر بر یسار
گردونت مائده ده و دولت شراب ده
گیتیت غاشیه کش و نصرت سلاح دار
در هر بلاد کز تو خبر گشت منتشر
در هر دیار کز تو اثر گشت آشکار
جستند بندگیت و نمودند چاکریت
شاهان آن بلاد و بزرگان آن دیار
کردند جاه و مال باخلاص بندگی
در زیر پای مرکب میمون تو نصار
چون رایت مبارک تو رفت سوی مرو
تا کار مرو گیرد از قبال تو قرار
در اول انقیاد نمودند اهل مرو
بستند پیش تو کمر صدق بنده وار
تو نیز بر اذیت خلق حمید خویش
کردی بجای هر یک ایادی بی شمار
معجب شدند ناگه و معثر بلطف تو
خود چیست در جهان بتراز عجب و اعتثار؟
پس عاقبت بدامن خلدان زدند دست
تا لاجرم بر آمد از آن ابلهان دمار
با خنجر چو آتش و آب تو از گزاف
کردند باد ساری و گشتند خاکسار
یا رب! چه روز بود که نیلوفری حسام
از خون خلق کرد همه مرو لاله زار؟
در هیچ کار زار ندیدند هیچ خلق
تا در جهان پدید شد آیین کار زار
یک طایفه بسلسهٔ بند بسته سخت
یک طایفه بصاعقهٔ تیغ کشته زار
چندان هزار کشته گروه از پی گروه
چندان هزار بسته قطار از پس قطار
اینست چاشنی ز شراب حسام تو
هان ! ای ملوک عرصهٔ آفاق اعتبار!
آنگه شدی بخطهٔ آموی و در زمان
بگرفتی آن ولایت و بگشادی آن حصار
با حملهٔ تو قلعهٔ آموی را چه قدر ؟
خیبر چه پای دارد با مرد ذوالفقار ؟
امروز در نواحی عالم نماند کس
کورا بپیش تیغ تو قدرست و اقتدار
تو شیر شرزه ای و گوزنان عدم شوند
هر گه که شیر شرزه بجنبد ز مرغزار
باز آمدی بمرکز اقبال بر مراد
نصرة قرین و چرخ مطیع و خدای یار
از میوهٔ مطالب آمال بهره مند
در روضهٔ لطایف و لذات شاد خوار
بر عطف دولت تو جلالت بود ردا
در دست حشمت تو سعادت شود سوار
اکنون جهان ترا شده ، چونانکه خواستی
مگذر تو از جهان و جهان را همی گذار
می نوش باده ای ، ز امانیش رنگ و بوی
می پوش جامه ای ، ز معالیش پود و تار
خوارزم بی مواکب تو بود چندگاه
ایام او شده بصف چون شبان تار
و اکنون بفر موکب و اقبال موردت
با خوشی ارم شد و با حسن قندهار
شاها، ز بنده یک دوسخن ، کز نفایسست
داننده یاد گیرد بر وجه یادگار
بی عدل نیست کنگرهٔ ملک مرتفع
بی علم نیست قاعدهٔ عدل پایدار
هر ملک را بعدل ثباتست و انتظام
هر علم را بعقل ظهورست و اشتهار
چون ملک بر و بحر ترا داد آسمان
آنرا بعلم و عدل همی باش حق گزار
اعلام عدل را بمساعی بلند کن
و ارباب علم را بایادی نگاه دار
از مخطیان مپوش رخ عفو و عاطفت
بر مجرمان مبند در توبه و اعتذار
تو شاه بردباری و در حق مجرمان
جز عفو نیست عادت شاهان بردبار
خیر ملوک عصری و در خیر کوش ، از انک
پاداش خیر خیر دهد آفریدگار
تا نور و نار هست به از ظلمت و دخان
تا راح و روح هست به از محنت و خمار
هرگز مباد موکب عمر ترا غروب
هرگز مباد مرکب عز ترا عثار
بادا بهار حاسد ملک تو چون خزان
بادا خزان ناصح صدر تو چون بهار
از گلبن سعادت و اقبال و خرمی
گل باد در کف تو در چشم خصم خار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟