ارسالها: 24568
#101
Posted: 15 Sep 2019 21:19
شماره ۱۰۱
دوش برقع ز روی باز انداخت
گفت باید مرا به من بشناخت
در خودی خودت بباید سوخت
با مراد منت بباید ساخت
تا درو جان جان نزول کند
خانه باید ز خویشتن پرداخت
سر تسلیم پیش گیر چو چنگ
متغیر مشو ز ضربِ نواخت
ایمنش کرد و فارغ از دوزخ
آتش عشق هر که را بنواخت
نکند اعتراض بر مجنون
هر که با عاقلان کند انداخت
چون نزاری پیاده شو ز وجود
تا توانی بر آفرینش تاخت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#102
Posted: 15 Sep 2019 21:20
شماره ۱۰۲
مبصّری که تواند خس از گهر بشناخت
به عشق عشق و خرد را ز یک دگر بشناخت
سفر به عشق توان کرد مرد عاشق را
خرد به کار نیاید چو اینقدر بشناخت
دلیل عاشق عشق است و عقل پندارد
که او طریق صواب از ره خطر بشناخت
تو را به عشق تو بشناختم به عشق، آری
گمان مبر که مگر عقل مختصر بشناخت
ولی به دیدهٔ جان دیده بودمت اول
چو باز دیدمت اینجا دل آن نظر بشناخت
دلی که با همه عالم برابرت نکند
به هجر قیمت وصل تو بیشتر بشناخت
کسی که طعم کبست و مذاق مَقَل چشید
حلاوت عسل و لذّت شکر بشناخت
نزاریی که نداند شناخت پا از سر
به روزِ عقل چو دیوانه شد مگر بشناخت
نه همچنان سخن ناشناخت میگوید
کجا ز هوش درآمد که پا ز سر بشناخت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#103
Posted: 15 Sep 2019 21:20
شماره ۱۰۳
چه باشد ار دهدم روزگار چندان بخت
که روی دوست ببینم، دریغ کو آن بخت
گذشت عمر و برون نامد از وبال اختر
فرو شدیم به درد و نکرد درمان بخت
به سوز ناله و فریاد من نشد بیدار
دمی ز خواب تغافل زهی تن آسان بخت
نه بخت آنکه کند توبه از فضولی دل
نه روی آنکه شود بعد از این به سامان بخت
چگونه جمع بود خاطرم که میبینم
چو زلف دوست سر آسیمه و پریشان بخت
چنان نزار شدم در فراق دوست که عقل
دو چشم خیره بماند از من گریزان بخت
ستیزه میکند و میرود به طنّازی
ز دور بر من عاجز به خیره خندان بخت
ز بخت چند کنم استعانت اندر عشق
هنوز باش کزین ورطه چون برد جان بخت
نزاریا چو چنین شد صلاح دانی چیست؟
که امتحان نکنی عهد سست پیمان بخت
ز خویشتن به در آی و به خویشتن بگذار
زمانه را و ازین بیشتر مرنجان بخت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#104
Posted: 15 Sep 2019 21:20
شماره ۱۰۴
که دیدهای که چو من در فراق یار بسوخت
بسوخت آتش هجران مرا و زار بسوخت
مرا ببین و ز من اعتبار کن یارا
اگر کسی نشنیدی کز انتظار بسوخت
غم تو صاعقهای در میان جانم زد
که ترّ و خشک وجودم به اعتبار بسوخت
سرشک دیده چنان میرود ز سوز جگر
که قطره قطره چون ژاله در کنار بسوخت
نفسنفس که درآمد ز حلق پر دودم
تاب آتش آهم شراروار بسوخت
چنان دماغ دلم از تف سموم خیال
بسوختند که هم خواب و هم قرار بسوخت
بسوزد آتش دوزخ وجود عاصی را
چنانکه جان نزاری ز هجر یار بسوخت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#105
Posted: 15 Sep 2019 21:22
شماره ۱۰۵
آتش سودای تو جانم بسوخت
یک شررش هر دو جهانم بسوخت
سوخته را خوش بتوان سوختن
سوختهای بودم از آنم بسوخت
طاقت خورشید وصالم نبود
حیرت از آن وسع و توانم بسوخت
از من و ما گر اثری بود، رفت
عشق بهکل نام و نشانم بسوخت
قصد سخن کردم تا سوز دل
شرح دهم ، کام و زبانم بسوخت
خواستم از درد که احوال جان
وصف کنم، شرح و بیانم بسوخت
نامهٔ اندوه نهادم اساس
سوز سخن کلک و بنانم بسوخت
بس که چراغ نظر افروختم
مردمک چشم عیانم بسوخت
دود سخن روزن حلقم ببست
تفِّ جگر شمع روانم بسوخت
قصه دراز است نزاری خموش
گو همه پیدا و نهانم بسوخت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#106
Posted: 15 Sep 2019 21:22
شماره ۱۰۶
تو را تا با تو باشد چون و چندت
نباشد راه درویشی پسندت
بروتی بر جهان زن کین زبون گیر
ندارد جز برای ریشخندت
دمی گر یا تو در سازد دگر دم
بسوزاند بر آتش چون سپندت
قلندروار اگر مردی برون بر
که خوی خواجگی از بن بکندت
ز دست آرزو برخیز و بنشین
که دست آرزو شد پایبندت
هوا در خانه ی شهوت کشیدت
طمع در کوی رسوایی فکندت
ز خود گر ایمنی ره بی گزند است
در این ره هم ز خود باشد گزندت
به نقد امروز بی خود شو که فردا
پشیمانی نباشد سودمندت
نزاری با تو برگفت آن چه دانست
پدر زین به نخواهد داد پندت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#107
Posted: 15 Sep 2019 21:23
شماره ۱۰۷
همنشین درد باید شد چو درمان بایدت
ترک جان باید گرفت ار وصل جانان بایدت
وصل جانان در نیابی تا ز جان در نگذری
مرد جانان نیستی بی شبهه تا جان بایدت
تن به دشواری فرو ده تا به آسانی رسی
هست دشوارت که بی دشوار آسان بایدت
گر دل آسوده خواهی رنج بر باید گرفت
ورلب پر خنده خواهی دیده گریان بایدت
همچو اسماعیل باید پیش قربان سرنهاد
گر به تیغ بی نیازی نفس قربان بایدت
سال ها پیدا و پنهان راز باید جست باز
گر نشان سرّ این اسرار پنهان بایدت
رهروان عشق او از سر قدم سازند و بس
ابتدا از سر کن ار این ره به پایان بایدت
عشق او را با سر و سامان چه کارست ای پسر
نیستی عاشق چو سر خواهی و سامان بایدت
این و آن بگذار و جز او را مخواه در هر دو کون
او نخواهد مر تو را تا این و تا آن بایدت
چو نزاری کن خریداری هجرانش به جان
گر وصال دوست می خواهی و ارزان بایدت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#108
Posted: 15 Sep 2019 21:25
شماره ۱۰۸
دل ز دست غم مده گر شادمانی بایدت
مرد جانان باش اگر جان و جوانی بایدت
رنج هجران کش ای اگر می وصل خواهی ای پسر
چون زمین شو پست اگر می آسمانی بایدت
وصل جانان را به جان باید خریدن بی مکاس
کی توانی یافتن تا رایگانی بایدت
اولین گامت قدم بر کام دل باید نهاد
مشکلا گر کام دل در کامرانی بایدت
هر دو می ندهند آن جا پس همی یک رنگ شو
این جهانی باز ده گر آن جهانی بایدت
هر دو بگذار و بمیر از پیش مرگ
گر همی در زندگانی زندگانی بایدت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#109
Posted: 15 Sep 2019 21:25
شماره ۱۰۹
کسی از تو مرا می دهد به وصل بشارت
به مژده می دهمش گر کند به دیده اشارت
گرم عقوبت صد خون ناحق است به گردن
عذاب روز فراقت کفایت است کفارت
به یورت گاه تو تا کوچ کرده اند از این جا
هزار بار به روزی برفته ام به زیارت
نظر به جانب ما کن بیا که همت درویش
اثر کند به ضعیفان مبین به چشم حقارت
وجود هر که زبان در تو می کشند نپذیرند
اگر وضو کند از کوثرِ بهشت و طهارت
تو را به هرچه کنی سر نهاده ایم و مرادت
مسلّم است که صاحب ولایتی و امارت
بگوی گر همه تلخ است کز تو فحش نباشد
بدان دهان شکر خنده ی لطیف عبارت
به روزگار خراسان ِ خاطرم نپذیرد
خرابییی که عراق فراق کرد عمارت
حساب هجر نکردم طمع به وصل نهادم
زیان بحر ندیدم ز حرص سود تجارت
به کدیه گر شکری میشود فتوحم از آن لب
چه جای سلطنت مصر پیش اهل بصارت
به این تحمل و طاقت نزاریا که تو داری
سفر مکن دگر ار زنده وارسی به دیارت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#110
Posted: 15 Sep 2019 21:26
شماره ۱۱۰
هزار جان گرامی فدای خاک درت
هزار یاد لبان دهان چون شکرت
ندانمت که کجا از کجا شریف تر است
موافق دلم آمد زپای تا به سرت
چه آفتابی کز هر طرف که برگذری
همی رود دل خلقی چو سایه بر اثرت
که شیر داد به شفقت فرشته یا حورت
که پرورید به مهر آفتاب یا قمرت
در آرزوی دمی ام که بینمت چه کنم
چو ره نمی دهدم بخت بی وفا به برت
بسوختیم و همین غصه میکشد مارا
که می رویم و نباشد ز حال ما خبرت
هنوز با همه درد دل از تو خشنودیم
اگر به جانب ما ملتفت بود نظرت
هزار شکر بگویم چه جای بیداریست
اگر به خواب ببینم زمانکی دگرت
مگر شبی آخر به روز دانم برد
به غربت ار بنمیرم بر آستان درت
ز کوی دوست برفتی نزاریا آری
برو ببین که چه آید به روی از این سفرت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند