انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 23:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  22  23  پسین »

اشعار حکیم نزاری


زن

andishmand
 
شماره ۱۳۱

یار باریک میان تا ز کنارم برخاست
رستخیز از دل بی صبر و قرارم برخاست

چند گریم که ز طوفان دو چشمم هر دم
موج خوناب دل از بحر کنارم برخاست

واعظی بر سر منبر ز قیامت می گفت
آه من حُبّکَ آه از دل زارم برخاست

هیبتش صاعقه در خرمن جانم انداخت
عَلَم عافیت از جسم نزارم برخاست

خود من بی خبر این رمز نمی دانستم
کان زمان بود قیامت که نگارم برخاست

بروم سر بنهم تا عوض دل بدهم
سرسری از سر این کار نیارم برخاست

دوش مخمور بدم مست درآمد ز درم
تا بدانست که بنشست خمارم برخاست

پیش از این گفتم اگر دل به بخاری دادم
لاجرم این همه سودا ز بخارم برخاست

گر خطا کردم و گر نه دلم اکنون باری
گرم شد تا هوس مشک تتارم برخاست

قصد کردم که ز درد دل خود حرفی چند
بر زبان رانم و فریاد برآرم برخاست

گفتمش بشنو ز احوال نزاری دو سه بیت
خود نبودش هوس شعر و شعارم برخاست




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۳۲

سرو کشمر که سمر گشت ز بستان برخاست
سرو سیمین بر ما از چمن جان برخاست

این چه روی است که از گوشه برقع بنمود
که قیامت ز نهاد من حیران برخاست

خط سبزش نگرید آمده در گرد لبش
اینک آن خضر که از چشمه حیوان برخاست

در میان آمد و بنشست و چو بیرون شد باز
این همه فتنه از آن سرو خرامان برخاست

کفر و اسلام به هم بر زد و کی بنشیند
رستخیزی که از آن زلف پریشان برخاست

دلبرا ذره به خورشید کند میل و مرا
طمع وصل تو در سر ز پی آن برخاست

من اگر سر برود با تو به سر خواهم برد
تا نگویند به عجز از سر پیمان برخاست

نتوان از سر پیمان تو برخاست ولیک
از سر جان به تمنای تو بتوان برخاست

ذره ای مهر تو در جان نزاری بنشست
این همه ولوله از خلق قهستان برخاست



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۳۳

به عهد حسن تو بس فتنه کز جهان برخاست
مرا هوای تو ای ماه مهربان برخاست

مگر میان تو گفتم درآورم به کنار
نشد کنار و بسی فتنه از میان برخاست

خلیل وار توانم نشست بر آتش
ولیکن از سر کویت نمی توان برخاست

به جویبار چمن بر گذشت قامت تو
ز عکس سایه ی او سرو بوستان برخاست

صبا ز جیب عرق چین تو دمی در داد
دل من از سر جان آستین فشان برخاست

نسیم زلف تو تا در دماغ من بنشست
خیال خال تو تا پیش من عیان برخاست

ز شش جهات وجودم زمان زمان دم دم
هزار فتنه ز تاثیر این و آن برخاست

خیال روی تو در چشم عارفان بنشست
ز کنج صومعه فریاد الامان برخاست

ز در درآی و دمی در کنار من بنشین
که بی تو از همه اعضای من فغان برخاست

به گریه گرچه درآیم ز غایت رقت
ز چشم من مژه ها چون سر سنان برخاست

فسردگان خبر از سوز ما نمی دارند
میان ما و مُشَنّع خلاف از آن برخاست

به هر کجا که نزاری به سوز دل بنشست
فغان ز سدره نشینان آسمان برخاست



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۳۴

همین که از برم آن سرو سیم تن برخاست
سحاب دیده خون ریز موج زن برخاست

چنان ز قلزم چشمم روانه شد طوفان
که موج تا به میان از کنار من برخاست

به هر مقام که شد از خروج خلق نفور
نفیر روز قیامت ز تن به تن برخاست

غلط شدم که نقاب از جمال خود برداشت
خروش روز قیامت ز انجمن برخاست

صبا ز جیب عرق چین او چو برخیزد
چنان دمد که نسیمی که از چمن برخاست

ز غنچه تا ورق نازکش برون آمد
هزار خار ز اطراف نسترن برخاست

خیال رویش از آنگه که در نظر بنشست
ندیده ام نفسی خوش که از بدن برخاست

من و محبت و آلایش بدن هیهات
چنبن محال ز افعال اهرمن برخاست

مگر منازعتی شد میان دیده و دل
به کار هر دو نزاری ممتحن برخاست

جمال شاهد جانان به داوری بنشست
میان دیده و دل این همه سخن برخاست

کمند زلف نمود از حجاب و گفت چنین
هزار فتنه ازین زلف پر شکن برخاست


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۳۵

همین که از برم آن سرو نازنین برخاست
ز اندرون دلم آه آتشین برخاست

ز هر کجا که به جای دگر به طالع سعد
نزول کرد قیامت از آن زمین برخاست

نمود از طرف برقع آفتاب جمال
ز عاشقان جهان الغیاث ازین برخاست

به راستی که اگر چه نشسته در جان است
به قامت از چمن باغ دل چنین برخاست

به رغم اگر چه رقیبش نشسته هم پهلوست
ولی چه چاره که از خار انگبین برخاست

چه قادرست به تاراج جان و غارت دل
به ترک تاز چو یاغی که از کمین برخاست

هزار دل به در افتد چو زلف بفشاند
ز نیفه ها که از آن نافه های چین برخاست

به هر لطیفه که پیوست در محاسن او
ز بام سدره به تحسینم آفرین برخاست

زمانه در پی آزار من چنان که هلیل
به کینه در طلب هرمز حزین برخاست

نزاریا مخور اندیشه کاین همه شر و شور
به روزگار تو از رای خرده بین برخاست


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۳۶

این سرو خرامان ز گلستان که برخاست
وین ترک پری‌وش ز شبستان که برخاست

این فتنه کزو خیره بماندند زن و مرد
در عهد که بوده‌ست و به دوران که برخاست

تا این بت کافر بچه با آن دل سنگین
در کشتن فرزند مسلمان که برخاست

زلف از پی بر هم زدن کار که بربست
خاص از پی خون ریختن جان که برخاست

آه این چه بلایی‌ست که را سوخت که را ساخت
در عهد که بنشست و ز پیمان که برخاست

شهری ز پی ا‌ش پیر و جوان منعم و مفلس
در درد فرو رفت به درمان که برخاست

چندی دلم از دست بلا گوشه‌نشین بود
بنگر که دگرباره به دستان که برخاست

ما از دل و دین دست بشستیم و ندانیم
تا در همه شهر از پی ایمان که برخاست

سوز که رسیده‌ست چنین در تو نزاری
دردی‌ست عجب از دل بریان که برخاست

این درد که بر جان تو بی‌چاره نشسته‌ست
هم فعل تو داند که ز دامان که برخاست


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۳۷

چون جمله تویی بهانه برخاست
شکل دویی از میانه برخاست

پس من ز میان برون شوم به
کاین فتنه هم از دوگانه برخاست

عشق آمد و در میانه بنشست
فریاد ز هر کرانه برخاست

عکسی ز جمال دوست بنمود
تا شور و شر از میانه برخاست

از زخمهٔ زهرهٔ غزل‌خوان
این زمزمه‌ عاشقانه برخاست

کای بی‌خبرانِ خفته بلبل
از بهر گل شبانه برخاست

مرغ از پی کسب صید کردن
شب‌گیر ز آشیانه برخاست

پس طالب دوست را بباید
یک صبح مولّهانه برخاست

خود عاشق صادق از سر جان
در حال محققانه برخاست

مشنو که مجاورست هر کو
از تربت آستانه برخاست

عشق از تو نزاریا چو بستد
یک‌باره تو را بهانه برخاست

از خاطر نازکت به کلّی
اندیشهٔ احمقانه برخاست


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۳۸

هرگزت روزی هوای ما نخاست
آخر این نامهربانی تا کجاست

ما به تو مشتاق و تو از ما ملول
عاشق تنها به حسرت مبتلاست

دل به دل گویند ره دارد بلی
چون حجاب از راه برخیزد رواست

لیک شخص ناتوان را نیز هم
از پی پیوند جسمانی رجاست

جان اگر جان می‌فزاید طرفه نیست
جسم باری در غم هجران بکاست

دوست کی دارد شکیبایی ز دوست
من نمی‌دانم که این طاقت که راست

سنگ‌دل باشد به هرحالی صبور
ور نه در هجران جان مانع چراست

با دلی چون آبگینه راستی
صابری کردن نه کار جنس ماست

یک دمه آسایش دیدار دوست
پیش دانا آفرینش را بهاست

ای نزاری تا به کی از قیل و قال
گفت و گو اندر ره وحدت خطاست

نام و ننگ و کفر و دین و هست و نیست
هرچه غیر از دوست می‌خواهی هواست




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۳۹

ندانسته بودی تو ای دوست راست
که راه خدا پر نهنگ بلاست

نیرزد دو عالم به یک کاسه دوغ
ز فرط سخایی که در طبع ماست

دل و دین و جان و تن و مال و جاه
اگر در سر دوست کردی رواست

وگرنه حرام است بر تو چو خوک
ز من بشنو ای گرگ فرسوده راست

ز ما و من تست چندین خلاف
وگرنه یکی بس دویی از چه خاست

به گوشت فرو کوفت سد ره سروش
ندانی ولیکن که رمز از کجاست

معلق به مویی و غافل حریص
که چاه است و در قعر چاه اژدهاست

گریز از مقامی که در منزلش
فراق و وصال است و خوف و رجاست

نزاری مده پند مغرور را
که بر مار کر کردن افسون خطاست

رموز محقق مگو با جهول
سر و برگ بیهوده گفتن که راست






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۴۰

قاعدهٔ روزگار پرورش ناسزاست
ورنه گداپیشه را دست تسلط چراست

عقل تبّرا کند از دل دنیاپرست
دل نبود گر نرفت بر روش عقل راست

دنیی و دین پیش ما هست مثال دو رعد
هر دو به هم برزدن شیوهٔ چالاک ماست

مرکب شبدیز نیست لایق هر خرسوار
در خور هر ناسزا هم به سزا ناسزاست

بر سر هر دون نهد چرخ کلاه مهی
پیرهن اهل دل زین حرکت‌ها قباست

ای که ز عقل مجاز ساخته‌ای مرکبی
بیهده می‌تازیش روز و شب از چپ و راست

شبههٔ عقل است این مطلق و تو مشتبه
وهم تو در پیش تو پیشرو و مقتداست

دنیی و عقبی به هم هر دو حجاب تو اند
باز تو و این و آن هر سه حجاب خداست

دیدهٔ خود دیده را طاقت آن نور نیست
هیچ ندیدن جز او مرتبهٔ اولیاست

معرفت او به دوست اوست که فی‌الجمله اوست
سرحد امکان عقل زین طرف کبریاست

چشمه اگر با محیط لاف احاطت زند
صورت دعوی محال نص تصور خطاست

معنی کثرت عیان باز نمایم به تو
چیست همین والسلام رای و قیاس شماست

شایبهٔ عیب‌جوی ظاهر اهل ریا
آینهٔ راست‌گوی باطن اهل صفاست

دوش درآمد سروش گفت نزاری بیا
جای تو این توده نیست سدرهٔ تو منتهاست

دنیی و دین نزد من جز هبل و لات نیست
پس تو اگر بعد از این بت نپرستی رواست








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 14 از 23:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار حکیم نزاری

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA