ارسالها: 24568
#141
Posted: 4 Oct 2019 23:04
شماره ۱۴۱
عشق این است که ما راست دگرها هوس است
هر که چون ماست نشانیش ز معشوق بس است
در حضوریم به کویش ز شد آمد فارغ
شهر پندار که بی محتسب و بی عسس است
خود چه باک است اگر شهر پر از محتسب اند
یا چه بیم است ز هر چند که در دهر کس است
دوست گو خواه نهان باشد گو خواه عیان
اصل معنی طلبد عشق که سوزش هوس است
قدر عیسی نشناسد خر بفسرده نفس
چه شناسند که موسی دم و عیسی نفس است
عقل کشتی صفتان را به جهالت نوح است
عشق ره گم شدگان را به دلالت جرس است
ما که دیوانه عشقیم ز عقل آزادیم
هر که جایی رسد از پس رَوی عقل خس است
صید چون مرغ نگردیم به هر دانه که خود
نسر طایر به بر همت ما چون مگس است
عمر ما را چه تفاوت که اجل در پیش است
عشق ما را چه تفاوت که غرامت ز پس است
هیچ دیوانه درین ره به نزاری نرسد
به رسیدن نبود آن که بدو دست رس است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#142
Posted: 4 Oct 2019 23:06
شماره ۱۴۲
مشتاق روی دوست که حالش مشوش است
گر پابرهنه بر سر آتش رود خوش است
از سوختن گزند نباشد خلیل را
گر زان که شش جهات جهان جمله آتش است
چون تیر بی حجاب شوم در سرای دوست
گر صد رقیب بر در و بامش چو آرش است
از فرش عار دارد و از عرش بگذرد
آن کو به بحر عشق درافکنده مفرش است
در چشمش آدمی همه دیوند هر که را
میل نظر به جانب یار پری وش است
عاقل رضای دوست به دنیا و دین نداد
ما فارغیم و خاک بر آن سر که سرکش است
ما و قرابه ی می و کنج خرابه یی
اینجا چه جای طاق و رواق منقّش است
درکش نزاریا سر از این طاق سرنگون
درخورد صحبت تو حریف قدح کش است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#143
Posted: 4 Oct 2019 23:07
شماره ۱۴۳
آه مِن حُبّکَ مِن حُبّکَ آه این چه قضاست
بَلَغ السیل چه تدبیر کنم این چه بلاست
آتش عشق به هر بیشه که در میافتد
پیش او سنگ و گیا هر دو روان است و رواست
گرد بر دامن هر سوخته کز عشق نشست
رستخیز آمد و طوفان ملامت برخاست
غم مستغرق دریا نخورد بر ساحل
از کسی پرس که هم بستر خوابش دریاست
کس نداند که مرا با تو چه کار افتاده ست
گر بداند نکند عیب وگر کرد سزاست
لا محال از عقب عشق ملامت خیزد
از ملامت نگریزیم که خود شیوه ماست
به ملامت گر و تشنیع زن و عیب نمای
خاک بر فرقم اگر یک سر مویم پرواست
گر مرا عشق ز خلقیّت خود برهاند
چه بماند همه معشوق که در عین بقاست
چو حجاب است هم از پیش مگر برخیزد
بیش از این هیچ ندارم ز نزاری درخواست
راز خاصان نتوان کرد چنین فاش خموش
زان که در حوصله عام نمی گنجد راست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#144
Posted: 4 Oct 2019 23:07
شماره ۱۴۴
جز عشق پیشوا نکند هر که عاشق است
زیرا که عاشقان همه را عشق سایق است
تسلیم راه عشق کند هر چه هست و نیست
وین کار عاشقی است که در عشق صادق است
گر بر عدم نباشد عاشق پسند نیست
آن گه که از وجود بپرداخت لایق است
ناممکن است عشق پرستی و عافیت
کاندر طریق عشق پرستی عوایق است
خوش میرسد ز دوست به ما هرچه می رسد
در عشق او جراحت و راحت موافق است
سهل است اگر در آتش هجران بسوختیم
خشنود می رویم که امّید واثق است
دم درکشیده ایم و زبان درکشیده اند
چون خالق آگه است چه باک از خلایق است
ما را بهانه نیست که اینجا نظرگهیست
عذرا نشانه ی نظر عشق وامق است
زین هر فسرده یی که نداند که عشق چیست
آوازه می کند که نزاری منافق است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#145
Posted: 4 Oct 2019 23:08
شماره ۱۴۵
جهان در سایه خورشید عشق است
نهان در سایه خورشید عشق است
یقین در ذرّه ذرّه آفتاب است
گمان در سایه خورشید عشق است
چو جنّت را طلب گاری نشان خواه
جنان در سایه خورشید عشق است
روان کردیم دانش را که دایم
روان در سایه خورشید عشق است
مگویید آب حیوان درسیاهی ست
از آن در سایه خورشید عشق است
سکندر چشمه می جست و ندانست
که آن در سایه خورشید عشق است
سخن روشن ز نور آفتاب است
زبان در سایه خورشید عشق است
رکاب عقل اگرچه پای مال است
عنان در سایه خورشید عشق است
به نورالعین حق بنگر که الحق
عیان در سایه خورشید عشق است
گریز از آفتابِ ناتوانی
توان در سایه خورشید عشق است
نزاری نیّرین طالعت را
قِران در سایه خورشید عشق است
اگر نامت چو شمس آفاق بگرفت
نشان در سایه خورشید عشق است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#146
Posted: 4 Oct 2019 23:08
شماره ۱۴۶
زبان بربسته ای با ما که جنگ است
نمی دانم دگر بار این چه ننگ است
دل صاحب دلان خون کردی آخر
چه دل داری کدامین دل چه سنگ است
سگ آهوی وصلت می توان بود
ولی خوی رقیب بد پلنگ است
شگفت است اینکه تو هرلحظه ما را
به دم در می کشی و او چون نهنگ است
دلم در عالمی با این مسافت
چرا گر چشم شوخت نیست تنگ است
به من گر زهر خواهی داد نوش است
و گر شهدم دهد غیری شرنگ است
عوام الناس می گویند کان شیخ
چرا مَی می خورد گر اهل رنگ است
به مسجد کی روم چون در خرابات
شراب و شاهد و آواز چنگ است
هر آهو چشم کز پیشم گذر کرد
دلم در پی چو سگ در پالهنگ است
به هم برزن نزاری نام و ننگت
که این چندین حجاب از نام و ننگ است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#147
Posted: 4 Oct 2019 23:09
شماره ۱۴۷
می خور که بر اصحاب خرابات حلال است
گو زهر خور آن کس که بر او نوش وبال است
زان باده که گویی دمش از بوی بهشت است
گر نیز به دوزخ بروم توبه محال است
بسیار بکوشید خَضر تا که بدانست
آخر که حیاتش هم از این آب زلال است
از صحبت یاران دل افروز به نوروز
غایب نتوان بود که هنگام وصال است
آنچ از دم عیسی به روایت بشنیدیم
دیدیم که در قافله ی باد شمال است
عیبم مکن ای خام که افسرده نداند
تا سوخته ی عشق بر آتش به چه حال است
در گوشه ی محراب به تقوا بنشیند
آن را که نظر بر خم ابروی هلال است
از خانه برون آمدنم زهره نباشد
در خلوتم آن روز که آن محض کمال است
شوخی دگر از هر سر کویم که برآیم
چادر بگشاید ز قیامت که جمال است
روزی پدرم گفت برآنم که نزاری
از مطرب و می توبه کند این چه خیال است
معروف بود مردم دیوانه به توبه
بر من به جویی هر چه حرام است و حلال است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#148
Posted: 4 Oct 2019 23:09
شماره ۱۴۸
هر کو نظرش به جاه و مال است
مستغرق قلزم ضلال است
خود را به محیط در مینداز
زیرا که خلاص از او محال است
نتوان به در آمدن ز گرداب
ور زان که طمع کنی خیال است
آن ها که به انزوا نشستند
دانی که چرا درین سوال است؟
تا در نکشد به بحرشان حرص
موجی که علاقه ی وبال است
آن نیز هم از عنایت اوست
ورنه که و چه که را مجال است
اسکندر جست آب و شد خاک
باری بنگر چه طرفه حال است
خضر از نظر مواهب حق
خوش بر لب چشمه ی زلال است
گر در یابی هنوز این راز
از نوع مراتب رجال است
با این همه فصحت نزاری
درشرح بیان هنوز لال است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#149
Posted: 4 Oct 2019 23:09
شماره ۱۴۹
دل بی طاقتم از روی غمت چون خجل است
راست چون قطره ی شبنم که ز جیحون خجل است
سر تهی کردم از اندیشه ی سودای محال
گر دماغ متهتّک دل پر خون خجل است
سخت عیب است به پیرانه سرش میل به خمر
در گذشته سخنی نیست ز اکنون خجل است
چون وحوش از چه سبب میل به صحرا دارد
گر ز ارباب خرد خاطر مجنون خجل است
عقل من گر خجل از عقل فرومایه شود
ماورا از پی بی شرمی مادون خجل است
چون کشد بار غم عشق نزاری نزار
عشق باری ست که از حملش گردون خجل است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#150
Posted: 4 Oct 2019 23:10
شماره ۱۵۰
دل و جانم آنجا که جان و دل است
به جانان که بی جان و دل مشکل است
غلط میکنم چند گویم ز دل
به جانان رسیدن نه کار دل است
ز مبدای فطرت برفته ست حکم
همین است و بس جان به جان مایل است
نه دنیا بمانده ست و نه دین به من
مرا از محبت همین حاصل است
گرفته نشیمن گه جان من
عقابی دلاور ولی بسمل است
نهنگی ست در قلزم آز من
و لیکن چو لنگر دو پا در گل است
بر امید یک قطره از بحر عشق
دو عالم به صد غصه بر ساحل است
ز بن گاه تقلید بربند رخت
که مقصد فراتر از آن منزل است
ندانی به خود هیچ دانا کسی ست
کر بر جمله دانندگان فاضل است
ندانست مستودع از مستقر
هر آن کو درین امتحان داخل است
نزاری ز مردان حق گو سخن
دگر هر چه گویی همه باطل است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند