انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 18 از 23:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  23  پسین »

اشعار حکیم نزاری


زن

andishmand
 
شماره ۱۷۰

به قامت تو که تشویش سرو بستان است
به طلعت تو که تشویر ماه تابان است

به ابروی تو که جفت است و در جهان طاق است
به گیسوی تو که دلگیر تر ز قطران است

به سینه ی تو که از رشک اش آب گردد سیم
به غمزه تو که در سینه، جفت پیکان است

به عارض تو که از غایت لطافت او
عرق نشسته ز خجلت بر آب حیوان است

به ساعد تو که سر پنجة نگارینش
خضاب کرده به خون بسی مسلمان است

بدان دو نرگس جادو که در ممالک حسن
هزار فتنه و آشوب از آن دو فتّان است

به حلقه حلقة زلف از فراز خورشیدت
که طرّه هاش چو دور قمر پریشان است

به روشنایی خورشید عالم آرایت
که همچو ذرّه در او چشم عقل حیران است

به رایحات عرق چین نازکت که درو
خواص پیرهن و چشم پیر کنعان است

که بی تو شخص نزاری چنان نزار شده است
که ره فراسر کارش نمیتوان دانست



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۷۱

مرا به دیدن تو اشتیاق چندان است
که تشنه را به بیابان ، به آب حیوان است

چنان به ذکر تو مشغول خاطرم شب وروز
که ورد نام تو بالای حرز ایمان است

مگر تو یوسف گم گشته ای و من یعقوب
که کنج کلبه من بی تو بیت احزان است

ز رستخیز قیامت کسی خبر دارد
که تا به روز شبی در عذاب هجران است

اگر به چاه درم با تو در گل ستانم
وگر به باغ روم بی تو همچو زندان است

شب وصال تو بوده ست گوئیا شب قدر
ولی چو قدر بشناختم چه درمان است

به خواب زلف تو گفتم مگر توانم دید
خیال می پزم این خواب هم پریشان است

کدام خواب ،که گر بر حریر می خسبم
به زیر پهلوی من نشتر مغیلان است

مگر خود این شب یلدا به روز دانم برد
کدام یلدا کاین شب هزار چندان است

هرآن که داغ جدایی ندید پندارد
که این مفارقت از دوست کردن آسان است

چو حلقه بر در جانان زنند و بگشایند
به اعتقاد نزاری درِ بهشت آن است

اجازت است که افسرده احتراز کند
حدیث سوخته با اندرون سوزان است

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۷۲

اگر مفارقت ای دوست بر تو آسان است
دل تو را نتوان گفت دل که سندان است

اگر شکیب ندارد نیازمند وصال
بدش مگو که مشتاق روی جانان است

اگر گدایی عاشق شود خجل مکنش
به سرزنش که اسیر ایاز سلطان است

هر آدمی که پری پیکری به دست نکرد
هنوز حاشا در پای گاه حیوان است

در آن وجود که از عشق جنبشی نبود
بود معاینه چون صورتی که بی جان است

تورا عذاب شب گور هایل است و مرا
عذاب روز جدایی هزار چندان است

زباد رایحه ی شهرِ دوست می آید
مگر برید صبا هد هد سلیمان است

قیاس کن تو که فردوس مطلق است عراق
مرا چه فایده چون دوست در قهستان است

گریز کردن از اصحاب غیر مصلحت است
علی الضروره اگر عزمشان به ایران است

به اتفاق رفیقان مشوش احوال اند
نه هم نزاری و بس زین سفر پشیمان است



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۷۳

روزگاریست که در خاطرم آشوب فلان است
روزگارم چو سر زلف پریشانش از آن است

در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ی ما و برانیم که از خلق نهان است

هم چنان بر عقب روی نکو می رود م دل
گر همی خواهد وگرنه چه کند موی کشان است

آدمی را نبود چاره ز یاری متناسب
وانکه بی اهل دلی می گذراند حیوان است

دیگران در طلب مال جهان اسب جهالت
می جهانند و مرا دوست به از هردو جهان است

ما همانیم که بودیم ز یادت به ارادت
یار مشکل همه این است که با ما نه همان است

گنه از جانب ما می نهد و می شکند عهد
هرچه فرماید اگر چه نه چنان است چنان است

حاکم است ار بکشد ار بزند یا بنوازد
چه کنم بر سر مملوک خودش حکم روان است

داد خواهانم اگر کشته بر آرند به کویش
قاتلم را به اشارت بنمایم که فلان است

جهد کردیم که یاری به کف آوریم و به رویش
عمر خوش می گذرانیم که دنیا گذران است

خود قضا را به کسی باز فتادیم که او را
غم ما کم تر از آن است که مارا غم جان است

می رود غافل واز پس نکند یار نگاهی
که نزاری ز پی اش گریه کنان نعره زنان جامه درآن است





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۷۴

اگر چه هر چه تو گویی صواب من آن است
ولی چو دل به خطا می رود چه درمان است

به روای ترکم اگر ترک جان بیاد گفت
ازو دریغ ندارم که خوشتر از جان است

مرا امید به هشیاری و صلاح نماند
که خاطر از پی ترکان مست چشمان است

ز عمر چیزی باقی نماند و ما فیها
هنوز تا نفس آخرین بر آن سان است

دلی ندارم و جمعیتی و غم خواری
عجب نباشد اگر خاطرم پریشان است

زغرقه بودن من فارغی درین گرداب
ترا که بر لب جویی نشسته آسان است

زهر صفت که کنند آفتاب گردون را
رخش هنوز به خوبی ،هزار چندان است

ز ناف آهوی تبّت دگر مگو که خطاست
هزار چین اش در زیر زلف پنهان است

غرض صلاح منش نیست مصلحت بین را
حسد دمار بر آرد از او غرض آن است

نزاریا به بلایی که مبتلا شده ای
اگر تو شرح دهی ورنه می توان دانست




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۷۵

میان عاشقان سری نهان است
که الا عاشقان سرش ندانست

اگر خواهی که دانی عاشقی باش
که آن سر در میان عاشقان است

چه شاید کرد اگر از چشم بوجهل
مقامات حبیب الله نهان است

به زور و زاری و زر سر مردان
که حاصل کرد هرگز کس توانست

به خود تا هیچ باشی هیچ باشی
نشان بی نشانی این نشان است

بدو بشناختم اورا که چون است
درین حجت که می گویم بیان است

بدو بین تا یقینش دیده باشی
که خود بینی گمان اندر گمان است

مقاماتی کزو حق باز یابی
به نزدیک محقّق بس عیان است

بر این برهان نزاری معتقد باش
از این جا هر چه بردی با تو آن است



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۷۶

بتی فربه سرین لاغر میان است
چه می گویم میانش بی نشان است

سخن تا بر لبش ناید ندانند
که در اصل آن شکر لب را دهان است

لبش را چون توانم کرد نسبت
به شیرینی که شیرین تر زجان است

نسیم لطف طبعش را چه گویم
که با باد سحرگه هم عنان است

جمال عالم آرایش به خوبی
نمودار بهشت جاودان است

زمان جز بر مراد او نگردد
از این جا نادر دور زمان است

اگر چه بس سبک روح است لیکن
غم او بر دلم بار گران است

مرا سودای او در سر چو آتش
که افتد در حریر و پرنیان است

نمی یارم گذر کردن به کویش
که سیلاب از کنارم تا میان است

خبر داری ز آتش دان گردون
تنور سینه ی من همچنان است

پری دیده ست پنداری نزاری
چنین با آدمی بیگانه ز آن است



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۷۷

ما را به روی دوست شب تیره روشن است
خود زلف و روی او شب و روزی معیّن است

در شب گر آفتاب نبینند پس چرا
بر روز روشنش شب تاری مبیّن است

در آرزوی آن که ببینم خیال او
شخصم چو رشته یی که در آید به سوزن است

روشن ز ماه تابه ی خورشید طلعتش
این سقف تا به خانه که کیوانش روزن است

عاطر به عنبرینه زلف مسلسلش
مشک ختا که نافه ی آهوش مسکن است

حیران ز رشک دانه لولوی اشک من
درّ عدن که باطن دریاش معدن است

او آفتاب عالم و من ذره حقیر
الحق چنان حریف چنین بابتِ من است

دولت مساعدت کند ار نه ز روی عقل
هومان پیل تن نه به بازوی بیژن است

مرغی مقیدست دلم کز همه جهان
در خانه های حلقه زلفش نشیمن است

ماهی چنین که دید که خورشید آسمان
کز نور او سراسر آفاق روشن است

هر شام طیلسان شب از رشک روی او
در سرکشیده هم چو کشیشان ارمن است

ماهی لطیف صورت سروی شریف ذات
پاکیزه روی نادره پاکیزه دامن است

من بی وصال او تن بی جان مطلقم
و اوهم چو روح قدس همه جان بی تن است

چندان شگفت نیست که سر در سرش کنم
صد خونش هم چو خون نزاری به گردن است

آری همه نکوست چو بر وفق رای اوست
تسلیم عشق را چه غم از جور دشمن است





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۷۸

صبر ما از دوستان ناممکن است
آشکارا و نهان ناممکن است

عشق بی تشنیع و بی تکلیف نیست
ور طمع داری همان ناممکن است

هیچ رحمش نیست بر فریاد من
خود رقیب مهربان ناممکن است

گرملامت رفت بر من گر جفا
عاشقی(بی) این آن ناممکن است

ورنه بار عشق بایستی کشید
احتمال از ناتوان ناممکن است

گر کسی را طاقت تسلیم نیست
از قضا کردن کران ناممکن است

چون عصای موسی اژدرها شدن
چوب دست هر شبان ناممکن است

آرزومندم ولی پیرانه سر
اتصالم با جوان ناممکن است

عاشقی، مستی ، ز دنیا فارغی
چون نزاری در جهان ناممکن است

جان جان ها چیست جام جان فزا
زندگی بی جان جان ناممکن است







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۷۹

بده بیار که می مایه ی حیات من است
ز بدو خلقت من متصل به ذات من است

به وقت صبح درآیم زخواب و برخیزم
به بانگ چنگ که قدقامت الصلات من است

به نزد هر کس از آنجا که ذات ناقص اوست
هنوز زندقه از حیز صفات من است

مجال پس روی پیر عقل نیست که عشق
فرو گرفته حوالی شش جهات من است

گمان برم به خلاص از قوای نفسانی
که نیست ممکن و این هم ز ممکنات من است

زهم گشاده شوم چون نفس فرو بندد
عجب مدار که هم بند من نجات من است

سخن کرا نکند با مقلدان گفتن
هرآنچه گفته ام از محض ترهّات من است

چه می کنند ملامت مرا گناه از کیست
شکال پای من از عقل بی ثبات من است

ز بس که برنظرم جلوه می کند اصنام
اگر قبول کنی کعبه سومنات من است

چو من به من همه هیچ ام چو با توام همه تو
به حکم الا الله لا اله لات من است

به خواب دیده ام ای دوست در حلال و حرام
که فاسقات به امر تو صالحات من است

مرا چه غم که معاند ترش نشیند و تلخ
که زهر طعنه صاحب غرض نبات من است

حلاوت سخن من کجا نبات کجا
که شور بر همه عالم ز مسکرات من است

ز اسب نیک و بد خود چنان پیاده شوم
که پیل مست بر این نطع شاه مات من است

گهی زباران رشک ارس بدی چشمم
کنون زگریه ی وافر ارس فرات من است

عوام را به نزاری از آن تعلّق نیست
که نام هستی او در مسلمات من است

من از نتیجه آدم نیم که فطرت من
برون ز فطرت آبا و امهات من است





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 18 از 23:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  23  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار حکیم نزاری

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA